
بهارانهها
*نویسنده: دکتر عبدالحسین فخاری
ما و بهار!
ما ايرانيان را با بهار، سروسرّى است؛ راز و رمزى است؛ بلكه نسبت خويشاوندى است! به خانههامان دعوتش مىكنيم؛ آمدنش را عيد مىگيريم؛ خانهتكانى مىكنيم؛ سبزه مىگذاريم؛ سنبل و بنفشه مىآوريم؛ برايش سفره مىگستريم؛ هفت سين مهر مىچينيم؛ حياط خانه را آب مىپاشيم؛ چشم به در مىدوزيم تا وقت آمدنش بيدار باشيم؛ زنگ تحويل سال، گویى زنگ خوشامد ما به بهار دوستداشتنى است؛ ترنم «يا مقلب القلوب» بر لبها جاري و دعاي «حوّل حالنا الى أحسن الحال» بر زبان همه سارى، نويد يك سال ديگر پربار، با همراهى بهار و بهار و بهار…
چرا بهار اينقدر براي ما عزيز است؟ دوستش داريم، چشمانتظارش مىنشينيم، در شبهاي بلند يلداى زمستان بهيادش هستيم…؟ چون بهار علاوه بر ظاهر زيبايش، روح زيباترى دارد كه با جان ما پيوند گرفته است… . اين روح بهار است كه به جان ما طراوت مىبخشد و ما را اميدوار نگاه مىدارد. ما با بهار، كامل مىشويم؛ فقط با اوست كه به «احسن الحال» مىرسيم؛ نگاه اوست كه حال ما را خوب مىكند و در ما توان ماندن و رفتن ايجاد مىكند. جهان معنا، با معنويت او زنده است؛ عيد واقعى، آمدن اوست؛ توجه اوست، عنايت اوست… او اميد دلهاي خسته ماست؛ بهار جانهاست، بهار مردمان است؛ شادابى روزگاران است… .
با هر شكوفهی بهارى، بهياد او مىافتيم؛ با هر باران، آمدنش را انتظار مىكشيم. در بهاران ما چتر برنمىداريم، مىگذاريم باران صورتهاى ما را خيس كند؛ لباس ما را تر کند؛ چشمهامان را نمناك كند؛ خنكى قطرههاي بلورينش گونههاى ما را طراوت دهد. ما منتظر بارش او هستيم؛ باران رحمت الاهى كه ناگاه از راه مىرسد و همهجا را بهارى مىكند؛ همهی طبيعت ظاهرى بهار، نمادهایى از آن بهار حقيقى است. بهارى كه چون بيايد بارانش همهی سياهىهاي جهل و ستم را مىشويد، خنكى عدالت همهجاى جهان را لطافت مىبخشد؛ نسيم داد، گونهها را مىنوازد؛ دلهاي مرده يا خفته در سرماى زمستان، بيدار و زنده مىشوند… براي همين است كه ما را با بهار، سروسرّى است و رازورمزى است…
اگر قناريان و بلبلكان براي بهار نغمهخوانى مىكنند، چرا ما نغمهخوانى نكنيم؟! بخوانيم غزل وصالش را، قصيدهی ظهورش را، شعر ناب طلوعش را… . بهاريهها و بهارانههاي شاعران و نغمه پردازان، همين غزلهاي اشتياق است كه براي بهار سرودهاند؛ چرا ما آنها را زمزمه نكنيم، نغمه سر ندهيم و اشتياقمان را ظاهر نكنيم؟ بخوانيم و نغمه شادى سردهيم. در اين ايام كه همه به استقبال بهار مىروند و براي آمدنش آماده مىشوند و دستى به پاكى و زيبایى خود و خانه و محله و خيابان و شهر خود مىكشند تا با زيبایى، آمادهی آن نگار زيبا شوند، خوب است ما هم گشتى داشته باشيم در بهارانهها يا بهاريهها در شعر پارسى، تا معلوم آيد ما را با بهار ظاهرى و حقيقى، رازورمزى است…
آمدن بهار!
… مترس از شب يلدا، بهار آمدنى است!
همه يقين دارند كه بهار آمدنى است! در اوج زمستان آنگاه كه درختان، خشك و لخت و بىحركتند و حتى يك شكوفه پيدا نيست؛ وقتى لشكر سوز و سرما مجال زنده ماندن را از هر گياهى گرفته است؛ وقتى برف و تگرگ و يخ از دشت پر از شقايق، چيزى باقى نگذاشته است؛ وقتى چشمانداز جنگل فقط چوبهاي لخت فرورفته در زمين است؛ در فصل قحطى گل و شكوفه و طراوت و زيبایى، همه مىدانند، بهار آمدنى است! همانگونه كه در يلداهاي ديرپاي خزان، از آمدن صبح و دميدن خورشيد نا اميد نشديد، در دل زمستان نيز از آمدن بهار نا اميد نمىشويد و مىگویيد: پايان شب سيه، سپيد است… يعنى كه صبح آمدنى است؛ يعنى بهار آمدنى است…
يكى از معاصران، همين مفهوم – يعنى حتميت آمدن بهار را – در بهاريهی زيباى خود آورده است كه از آمدنى بودن بهار فروغبخش، رفيق و يار غمگسار و يگانه فاتح اين كوهسار سخن گفته است؛ حتى مىگويد صداي شيههی اسبش نيز از دور شنيده مىشود و قنارىها از اشتياق آمدن او نغمهخوان شدهاند:
فروغبخش شـــب انتــــظار آمـــدنى است رفیــق آمدنی، غمگسار آمدنی است
ببین چگــــونه قنــاری به وجـد آمده است مترس از شب یلدا، بهار آمدنی است
به خاک کـــوچـــه دیـــدار آب مـیپاشــند بخوان ترانه، بزن تار، یار آمدنی است
صــدای شــــیههی رخشش ز دور میآید خبر دهید به یاران سوار آمدنی است
بس است هرچه پلنگان به ماه خیره شدند یگانه فاتح این کوهسار آمدنی است …
(مرتضی امیری اسفندقه)
شاعر ديگرى، آمدنى بودن بهار و نهراسيدن از دي (كنايه از زمستان) را اينگونه مىسرايد:
بر چــــهره گل نسیم نوروز خــوش است در صحن چمن روی دل افروز خوش است
از دی مهــــراس، چون بهـار آمدنی است وَ ایــــام ظهور آن ستمسوز خوش است!
همين مفهوم در بهارانهی ديگرى اينگونه آمده است:
ساده است اگر بهار
جنگلی سترگ را برگ و بر دهد
یا پرنده را
ز شاخهای به شاخهای دگر سفر دهد
من در انتظار آن بهار گرم و بیقرار آفتابیام
میرسد،
مرا عبور میدهد
ز روزهای سرد و سخت
خاک را پرنده میکند
سنگ را درخت …
(مصطفی علیپور)
و ديگرى از بهارهای شگفتی سخن مىگويد كه در راهند و مىرسند و چون بيايند كارى كارستان مىكنند و حتى بادهاي سركش را نيز رام مىكنند و مطيع مىگردانند:
بهارهاي شگفتى در راهند/ فردا، گلی میشکفد/ که بادها را پرپر میکند (علیرضا قزوه)…
بهار و نگار!
در بهاريه هاي فارسي، نوعاً و بهطور مشخص، آمدن بهار با آمدن نگار، گره مىخورد، آن هم نگاري كه شاه است و ماه است و طبيب است و آمدنش، شفاي جانها را بههمراه دارد. مولوي مىگويد:
بــهار آمــــد بهار آمـــــد بهـــــار مشــــکبار آمد نـــگـــار آمد نـــگـــار آمــد نگــار بردبار آمد
صبـــــوح آمد صبــــوح آمد صبــوح راح و روح آمد خــــرامان ساقـی مهرو به ایثار عــقار آمد
صفـا آمد، صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد شفـــــا آمد شفا آمد شفـــای هر نزار آمد
حبیـب آمد حبیــب آمـــد به دلــداری مشتـاقان طبیـب آمـــد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد مهــی آمد مهــی آمد که دفع هر غبار آمد
دلـــــی آمد دلـــــی آمــد که دلها را بخـــنداند میـی آمد میـی آمد که دفـع هر خمـار آمد
کفــــی آمد کفــــــی آمـد که دریــــا دُرّ ازو یـابد شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد
کجا آمـد کجا آمـد کـزین جا خود نـرفته است او ولیکن چشم، گه آگاه و گه بیاعتبار آمد …
مولوى در شعر ديگرى، اصولاً پا را فراتر نهاده و خود بهار را فرستادهی نگار مىشمرد و از يار مىخواهد كه خودش نيز بيايد و بيش از اين منتظران و شاهدان را در انتظار مگذارد!
آمد بهار خرم و آمد رسول يار مستيم و عاشقيم و خماريم و بىقرار
ای چشم و ای چراغ، روان شو بهسوی باغ مگذار شاهدان چمن را در انتظار …
حافظ نيز نسيم نوروزي را از اينجهت خوشبو و روحنواز مىداند كه از كوى يار و نگار، عبور كرده است و مىگويد اگر مىخواهى از شميم اين نسيم معطر شوى و مدد خواهى بايد آگاه شوى و چراغ معرفت خويش فروزان سازى… :
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی …
سعدى نيز، در بهاريههاي خويش، گل را نماد يار انتخاب كرده و از او مىخواهد كه بيايد و ناله و سوز بلبلان را نظاره كند:
بهاری خرم است ای گل کجایی که بینی بلبلان را ناله و سوز …
او در شعر ديگرى همهی بهار را به پاى دوست و يار هديه مىكند كه حاضر است در راه او هر جفايي حتى تيرباران را هم تحمل كند:
برخیز که باد صبح نوروز در باغچه میکند گلافشان
خاموشی بلبلان مشتاق در موسم گل ندارد امکان
بوی گل بامداد نوروز و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختست و دستار بس خانه که سوختست و دکان
ما را سر دوست بر کنارست آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست بر هم ننهد ز تیرباران …
او در شعرى صريحتر به رابطهی بهار و نگار مىپردازد و مىگويد: اين دوست، ماه و ملك را اميد و قرار وصال دارم و اگر شبهاي هجران او نمى بود، اكنون قدر اين وصال نمىدانستم…
مبارکتر شب و خرمترین روز به استقبالم آمد بخت پیروز
دهلزن گو دو نوبت زن بشارت که دوشم قدر بود، امروز نوروز
مه است این یا ملک یا آدمیزاد پری یا آفتاب عالمافروز
مرا با دوست ای دشمن وصال است تو را گر دل نخواهد دیده بردوز
شبان دانم که از درد جدایی نیاسودم ز فریاد جهانسوز
گر آن شبهای باوحشت نمیبود نمیدانست سعدی قدر این روز …
معجزۀ بهار
نكتهی ديگرى كه در اشعار بهاريه و بهارانه، به مخاطبان يادآورى شده، تذكر به «معجزهی بهار» است! چه اعجازي از اين بالاتر كه زمين مرده و طبيعت فسرده، دوباره زنده و پويا مىشود؛ دشت و باغ و مزرعه پر از شكوفه و زيبا مىشود؟ آيا اين قدرتنمایى بهار، چيز كمى است؟ نبايد آن را فهميد و دستكم نگرفت و به معجزهاش ايمان آورد؟
بهار حرف کمی نیست، ما نمیفهمیم زبان تازۀ تقویم را نمیفهمیم
درخت پا شد و زخم زمین مداوا شد هنوز چیزی از این حرفها نمیفهمیم
چرا از آب نگفتن؟ چگونه نشکفتن؟ چگونه این همه اعجاز را نمیفهمیم؟
نشسته بر سر هر کوچه یک تذکّر سبز دلا! قبول نداریم، یا نمیفهمیم؟
نگاه باغ، پر از بازی پرستوهاست دل عبور نداریم تا نمیفهمیم!
زمان، زمان بروز صفات باران است چگونه باز نگوییم ما نمیفهمیم…؟!
(محمدعلى شهرستانى)
به راستى چشم مىخواهد و هوشيارى كه اين معجزهی بهار را ببينيد و به بهار اعجاز آفرين ايمان بياوريد: به بارانش، به حياتبخشىاش، شكوه و زيبایىاش، نشاط و طراوتش، لطافت و روحبخشىاش… شاعر از ياران خود مىخواهد كه چون شكوفهها بشكفند و سفر كنند و اين اعجاز را ببينند:
ياران! نزول معجزهی گل مبارک است در اين بهار، شورش بلبل مبارک است
در باغ گل، زيارت سوسن تبرک است در صحن گل، تلاوت سنبل، مبارک است
بر غنچهاي که در به بهاران گشوده است آزادي از حصار تغافل، مبارک است
در اين بهار، سمت شکفتن سفر کنيد گلگشت باغ، در سفر گل مبارک است
(رضا اسماعیلی)
يادآورى اين اعجاز، الهام از آن آيت الاهى است كه فرمود:
بدانید خداوند زمین را بعد از مرگ آن زنده میکند! ما آیات (خود) را برای شما بیان کردیم، شاید اندیشه کنید! (اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِي الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآيَاتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ) و اين اعجاز را روايات، تأويل به ظهور حضرت قائم فرمودند كه چون بيايد زمين مرده به ستم را با عدل خويش زنده میفرماید… اين است كه زمين و زمان او را مىجويند تا اعجازش را نمايان ببينند و اين مرده، با انفاس روحالقدسى بهارانهی او، اعجازگونه، زنده شود:
هر يك وجب از خاك تو را میجويد چون دشت عطشناك، تو را میجويد
نوروز رسيد و باز دلتنگ توام دلتنگترين تاك تو را میجويد …
(عبدالرحیم سعیدی راد)
گنبد سبز فلک آذینبندان کرده است دسته گلها چیده با گلدسته میآید بهار
تا که ما را وارهاند از هزاران گونه غم بندها از پای خود بگسسته میآید بهار …
(عباس خوشعمل).
آري بايد چندباره خواند اعجاز بهار را:
بهار حرف کمی نیست ما نمیفهمیم زبان تازه تقویم را نمیفهمیم
درخت پا شد و زخم زمین مداوا شد هنوز چیزی از این حرفها نمیفهمیم
چرا از آب نگفتن؟ چگونه نشکفتن چگونه این همه اعجاز را نمیفهمیم…؟!
نرگس و بهار
گل نرگس در بهارانههاى شاعران ايران، نماد گل بهارآفرين سالهاى خزان است و اشاره به بهار انسانها و مقام مقدس مهدوى است. اين گل تنها گلى است كه همه جهان را مىتواند گلستان كند:
بگو با آن كه مىگويد به يك گل، كى بهار آيد گل نرگس، جهانى را گلستان مىكند امشب!
محمد جاويد نيز در بهاريه خود به گل نرگس اشاره دارد:
من ندانم چیست راز انتظار؟ درخزان ماندن به امّید بهار…
آن گلی که بوی نرگس میدهد بوی عطردلگشای کوی یار
آن نگار در نقاب ِ قرنها گوش بر فرمان ِحیّ ِپردهدار
هر که دارد هر مرام و مسلکی دیده در راه هست، بیصبر و قرار
گبر و ترسا و مسلمان و مجوس منتظر هستند و بس امیّدوار
هر کسی نامی نهد بر منتَظَر آن دلارام ِعزیز تک سوار
من ندانم کی به پایان میرسد؟ انتظار تودههای بیشمار
کی براندازد حجاب و پرده را؟ کی رسد آواز و گلبانگ هزار؟
کی دهد فرمان خدای ذوالجلال؟ تا دهد درس ادب آموزگار
کی شود آدینهی صبح حضور؟ کی خورَد دجّال، سیلی از سوار؟
کی شوم آگه ز راز انتظار؟ کی بیابد این دل محزون قرار…
زينب احمدى در بهارانهاش از بوى نرگس پيراهن يوسف كنعانى سخن بهميان آورده است:
امشب به شوق نرگس مستان نشستهایم مستیم و بین باده پرستان نشستهایم
مردم در انتظار بهارند، ما ولی عمری به اشتیاق زمستان نشستهایم
دائم به جرم عشق تو محکوم میشویم ما عاشقانه گوشهی زندان نشستهایم
آقا ببین تلاطم هجران چه کرده است چون گرد روی دامن طوفان نشستهایم
رحمی نکرد قحطی دوران، هزارسال در التماس بارش باران نشستهایم
دارد حریف میطلبد رزم عاشقی ما همچنان کنارهی میدان نشستهایم
انگار بوی نرگس پیراهنی رسید شاید دوباره جانب کنعان نشستهایم
او التفات میکند آیا به حال ما موریم و در مسیر سلیمان نشستهایم…
در يك بهاريه نيمایى هم، تأكيد بر گل نرگس را اينگونه مىبينيم:
برسانيد سلام، اي ياران!
حاليا از من زار، به بهار در راه، به شكوفه، به انار
به گل نرگس من، ميهمان دل من
باز میخوانم و میگويم من
كاشكي زورق چشمان تو را میديدم
كاشكي خواب نميبودم و از اين زندان، میپريدم به فراز
همره بال نسيم، همهجا میرفتم،
هركه را میديدم، از تو میپرسيدم…
تو بهاری؛ نه! بهاران از توست
از تو میگیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را!
هوس باغ و بهارانم نیست
بهترین باغ و بهارانم تو
بی تو هر سال بهاری گذرا میآید
در دلم امید آمدنت میشکفد!
تو به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز میگردی
و صدایی در دشت
خبر آمدنت را گوید: آی! نوبهاران دلانگیز آمد؛
و شکوفایی ایّام طربخیز آمد/ غم فرو بگذارید
مهدی آن شادی دلهای غمآلود آمد…
کاش آن روز رهایی از بند
وعدهی روز عیادت از عشق
وعدهی پاکی و مهر
و سراسر اخلاص
همه با آمدنت ای گل نرگس!
به حقیقت برسد …
یلدا و بهار
شاعران پارسى در بهاريهها، چنانكه خزان را در مقابل بهار، فراوان بهكار مىبرند، يلدا را بهعنوان «طولانىترين شب سال» در برابر صبح سپيد و نورانى، براي بهار حقيقى وام ستانده و بهكار بردهاند:
… ببين چگونه قنارى به وجد آمده است/ مترس از شب يلدا بهار آمدنى است…
تا تو نیایی/ همه شبها یلداست…
خدای را شب یلدای غم، سحر دارد/ بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
بخوان دعای فرج را که صبج نزدیک است/ دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
بهار مىرسد آخر، خزان نمىماند/ خدای را شب یلدای غم سحر دارد…
حافظ هم مىگويد:
صحبت حكام، ظلمت شب يلداست نور ز خورشيد جوى بو كه برآيد…
شاعر ديگرى يلدا و بهار و تاريخ و آينده را در بهاريهی خويش به هم پيوند مىزند:
روزي كه بهار با تو آغاز شود هر ذره به نام تو قسم خواهد خورد
تاريخ ز نو نوشته خواهد گرديد آينده به نام تو رقم خواهد خورد
نوروز شود، تمام غمهاي جهان از دفتر زندگى قلم خواهد خورد
يلدا چو تمام مىشود در اين صبح تاريخ دگرباره ورق خواهد خورد…
بعضى شاعران نيز مقصود خود از يلدا و بهار را بهطور آشكار در بهاريههاى خود، بيان نمودهاند:
خدایا اين شب یلدای هجران را
شب تاريك غيبت را
به یمن ماه ما کوتاهتر کن …!
و نيز شكوه كردهاند كه چرا در هجران او همۀ شبها را چون شب يلدا بيدار ننشسته و انتظارش را نمىكشيم:
یک ثانیه از عمر همین یک شب یلدا باعث شده تا صبح به یمنش بنشینیم
ده قرن ز عمر پسر فاطمه طی شد یک شب نشد از هجر ظهورش بنشینیم…!
و شاعر ديگرى آرمان خود را در پس اين يلداي غيبت آشكارا مىگويد كه با مولايش راهى كربلا شود:
ما منتظر صبح شب یلداییم در جمع، ولى به مثل او تنهایيم
نوروز و بهار چون كه از راه رسد آماده براي فرج مولایيم
توفيق اگر رفيق گردد با ما در خدمت او به كربلا مىآیيم….
و دلسوختهی ديگرى با عيد نوروز، عيد ظهور را تمنا مىكند كه آن وقت هزاران عيد خواهيم داشت:
عيد است ولي بدون او غم داريم عاشق شدهايم و عشق را کم داريم
در سفرهی خويش آب را مىجویيم يلدا كه رسيد صبح را كم داريم
اي کاش که اين عيد، ظهورش برسد اينگونه هزار عيد باهم داريم…!
ملال و بهار
در بهاريه ها، هميشه جايي هم براي دلشوره و ملال وجود دارد. ملال از اينكه بهار ظاهرى بيايد، اما بهار حقيقى نيايد:
صدای پای بهار آمد و بهار نیامد سکون و صبر و قرارم سر قرار نیامد
به شوق دوست دلی داشتم نیامد و خون شد به پای یار سری داشتم به کار نیامد…
به خواب دیدهام آن مرد، آن سوار میآید نگو دوباره که اسب آمد و سوار نیامد
تمام کار و کس ما تویی که غایبی اما چرا کسی به غم بیکسی دچار نیامد
«چو پردهدار به شمشیر میزند»، به امیدش مقیم پرده نشستیم و پردهدار نیامد
إذا السماء خمید و إذا النجوم کِدر شد إذا الجبال ترک زد، إذا البحار نیامد… (مهدى جهاندار)
در بهارانهی ديگرى مىخوانيم:
ربیع آمده اما بهار من نرسید به داد این دل سرگشته یار من نرسید
خدا کند که بمیرم در این غروب غریب از اینکه جمعه گذشت و نگار من نرسید
سؤال میکنم از خود شبیه هفتهی قبل چرا پناه دل بیقرار من نرسید؟
کنار منتظران زار میزنم… از بس زمان سرشدن انتظار من نرسید
تمام ایل و تبارم فدای آمدنش امید آخر ایل و تبار من نرسید
محرم و صفر دیگری گذشت اما دوای زخم دل سوگوار من نرسید
خدا کند برسد با خودش مرا ببرد تمام سینهزنان را به کربلا ببرد….
فروغى بسطامى نيز در بهاريهاش همين ملال را حكايت كرده است:
عمری که صرف عشق نگردد بطالت است راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است
من مجرم محبت و دوزخ فراق یار واه درون به صدق مقالم دلالت است…
گر سر نهم به پای تو عین سعادت است ور جان کنم فدای تو جای خجالت است
آمد بهار و خاطر من شد ملول تر زیرا که باغ بی تو محل ملالت است
گفتم که با تو صورت حالی بیان کنم دردا که حال عشق برون از مقالت است
برخیز تا بهپای شود روز رستخیز وانگه ببین شهید غمت در چه حالت است
کی میکند قبول فروغی به بندگی فرماندهی که صاحب چندین جلالت است!
شهريار هم لطف بهار را در نگاه كردن به نگار نازنين مىداند و مىگويد که بى تو نفس كشيدنم، عمر تباه كردن است… او در ملالنامه خود در فراق يار مىسرايد:
نو گل نازنین من تا تو نگاه میکنی لطف بهار عارفان در تو نگاه کردن است
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رو نهم این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است
از غم خود بپرس کو با دل ما چه میکند این هم اگرچه شکوهی شحنه به شاه کردن است
عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من رو به حریم کعبه لطف اله کردن است
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است
خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است…
دلدار و بهار
بهار گویى بهانهاي است كه شاعران از دلدار خود سخن گويند و از آن سرو دلجوى و يوسف كنعانى و انتظار زليخاها ياد كنند. جامى در بخشي از بهاريهاش، پس از ياد يوسف كنعانى مىگويد :
بيا جامى كه همت برگماريم ز كنعان، ماه كنعان را بياريم:
و
گذار افکن به هر باغ و بهاری! قدم نه بر لب هر جویباری!
بود بر طرف جویی زین تکوپوی به چشم آید تو را آن سرو دلجوی
ز وقت صبح، تا خورشید تابان به جولانگاه روز آمد شتابان
دلی پردرد، چشمی خونفشان داشت به باد صبحدم این داستان داشت
چو شد خورشید، شمع مجلس روز زلیخا همچو حور مجلسافروز…
به هر روز و شبی این بود حالش بدین آیین گذشتی ماه و سالش
به سر میبرد از این سان روزگاری به ره میداشت چشم انتظاری
بیا جامی! که همت برگماریم ز کنعان ماه کنعان را بیاریم
زلیخا با دلی امیدوارست نظر بر شاهراه انتظارست
ز حد بگذشت درد انتظارش دوابخشی کنیم از وصل یارش…
خاقانى هم از حسن دلدار مىگويد و اينكه كسي حسن او را ندارد:
صد یک حسن تو نوبهار ندارد طاقت جور تو روزگار ندارد
عشق تو گر برقرار کار بماند کار جهان تا ابد قرار ندارد
تیغ جفا در نیام کن که زمانه مرد نبرد چو تو سوار ندارد
بر تو مرا اختیار نیست که شرط است کانکه تو را دارد اختیار ندارد
از تو نشاید گریخت خاصه در این دور مردم آزاده زینهار ندارد
آنکه غم عشق توست ناگذرانش عذر چه آرد که غمگسار ندارد
خوی تو دانم حدیث بوسه نگویم مارگزیده قوام مار ندارد
ای دل خاقانی از سلامت بس کن عشق و سلامت بههم شمار ندارد…
او در بهاريه ديگرى، دلدار را عالمافروز و لشكرآشوب و آتشانگيز نگار و درعينحال شكوفهی دل و ميوهی جان توصيف مىكند:
عالمافروز بهارا که تویی لشکرآشوب سوارا که تویی
هم شکوفه دل و هم ميوهی جان بوالعجبوار بهارا که تویی
تو شکار من و من کشتهی تو ناوک انداز شکارا که تویی
کار برهمزده مردا که منم زلف درهم ده یارا که تویی
سوختی سینه خاقانی را آتشانگیز نگارا که تویی!
اما بيدل دهلوى، دلدار را نشاط و بهار و بهشت مىخواند و توصيه مىكند اگر محبت او را دارى باید همت كنى و از بىدردي تبرى نمایى و خود آينه شوى و به فطرت خويش رو كنى…
نشاط اینجا، بهار اینجا، بهشت اینجا، نگار اینجا تو کز خود غافلی، صرف عدم کن دوربینی را
مجو تمکین عالی فطرت از دونهمتان بیدل ثبات رنگ انجم نیست گلهای زمینی را
محبت پیشهای از نقش بی دردی تبرا کن همین داغ است اگر زیبنده باشد دلنشینی را
حسد تا کی تعصب چند اگر درد دلی داری نیاز زاهدان بیخبر کن درد دینی را
درین گلشن چه لازم محو چندین رنگوبو بودن زمانی جلوهی آیینه کن خلوتگزینی را
در اقران میشود ممتاز هرکس فطرتی دارد بلندی نشئهی صاحبدماغیهاست بینی را…
آرى، در مورد دلدار بايد گفت:
اگر آن گل به تنهایی نماید چهره بر عالَم شود بر مدّعی پیدا که با یک گُل بهار آید
ای مایه ناز! جمله کار تو خوش ست مانند بهار، روزگار تو خوش است…
گل و بهار
شاعران در بهاريهها، از «گل»، «باغ» و «بوستان» نيز به دلدار و نگار، گريز زدهاند و با تعابير متفاوت، مستقيم و غير مستقيم از او ياد كردهاند:
آمد بهار و گلرخ من در سفر، هنوز خندید و چشم من از گریه تر، هنوز
آمد درخت و گل به بَر اما چه فایده کان سرو گلعُذار نیامد به بر، هنوز…
صائب تبريزى، اين مضمون را بارها در بهارانهها به كار گرفته و توصيه كرده كه فيض حضور در كنار گل و بهار را از دست ندهيد:
عرق فشانی آن گلعذار را دریاب ستارهریزی صبح بهار را دریاب
درون خانه خزان و بهار یک رنگ است ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب
ز گاهواره تسلیم کن سفینه خویش میان بحر حضور کنار را دریاب
ز فیض صبح مشو غافل ای سیاهدرون صفای این نفس بیغبار را دریاب…
او در سرودهاي ديگر توصيه مىكند كه مباد در بهار غافل و ساكن باشيد بلكه رونده و پويا شويد:
ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد در چنین فصل بهاری هرکه عاقل ماند، ماند
میبرد عشق از زمین بر آسمان ارواح را زین دلیل آسمانی هرکه غافل ماند، ماند
تشنه آغوش دریا را تنآسانی بلاست چون صدف هرکس که در دامان ساحل ماند، ماند
نیست ممکن، نقش پا را از زمین برخاستن هر گرانجانی که در دنبال محمل ماند، ماند
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام یک قدم هرکس که از همراهی دل ماند، ماند
برنمیگردد به گلشن شبنم از آغوش مهر هرکه صائب محو آن شیرین شمایل ماند، ماند!
در سرودههاي جديد هم اين حال و هوا آمده است:
باغ و بستان به بار میآيد فصل سبز بهار میآيد
ماه زيباي فرودين از راه با نگاهي خمار میآيد
ميشكوفد لبان گل در باغ در گلستان، هزار میآيد
ياس زيبا به رنگهاي قشنگ بر سر شاخسار میآيد
از هوا، از زمين و از دريا عطر آواز يار میآيد
باغبان مثل آفتابي سرخ در پي لالهزار میآيد
ميشود روشن از حضورش چشم چون به بالين، نگار میآيد
در طلوع عظيم صبحي سرخ عاقبت آن سوار میآيد…
ونيز:
چهره گل، باغ و صحرا را گلستان میکند دیدن مهدی (ع) هزاران درد، درمان میکند
مُدّعی گوید که با یک گل نمیگردد بهار من گلی دارم که عالم را گلستان میکند….
روزگار و بهار
با آمدن بهار، تحول بنيادينى در عالم، روزگار و جهان رخ مىدهد كه بهاريهها به آن پرداختهاند:
ای دل بشارت میدهم خوش روزگاری میرسد اين درد و غم طی میشود آخر بهاری میرسد…
اگر آن گل به تنهایی نماید چهره بر عالَم شود بر مدّعی پیدا که با یک گُل، بهار روزگار آید…
ای مایهی ناز! جمله کار تو خوش است مانند بهار روزگار تو خوش است…
مولوى در مورد تحول روزگار در بهار مىگويد با آمدن يوسف كه قرار جان است، عالم بىقرار مىشود:
آن یوسف خوشعذار آمد
وان عیسی روزگار آمد
وان سنجق صدهزار نصرت
بر موکب نوبهار آمد
ای کار تو مرده زنده کردن
برخیز که روز کار آمد
این شهر امروز چون بهشت است
میگوید شهریار آمد
میزن دهلی که روز عیدست
میکن طربی که یار آمد
ماهی از غیب سر برون کرد
کاین ماه بر او غبار آمد
از خوبی آن قرار جانها
عالم همه بیقرار آمد
هین دامن عشق برگشایید
کز چرخ نهم نثار آمد…
اما حافظ، همهی فروغ روزگار را از بهار روي يار میشمرد:
اى خرم از فروغ رخت لالهزار عمر بازآ که ریخت بیگل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
اندیشه از محیط فنا نیست هرکه را بر نقطهی دهان تو باشد مدار عمر
در هر طرف ز خیل حوادث کمینگهی است زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار روز فراق را که نهد در شمار عمر
حافظ سخن بگوی که بر صفحهی جهان این نقش ماند از قلمت یادگار عمر…
شهريار هم، روزگار را با شهريارِ بهار، خوش مىشمرد:
باد صبا به شوق در ایوان شهریار آمد که خیز و سر به در از دخمه کن، بهار آمد
به سان دختر چادرنشین صحرایی عروس لاله به دامان کوهسار آمد
فکند زمزمه گلپونهای به برزن و کو به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد
به پای ساز صبا شعر شهریار ای ترك بخوان که عیدی عشاق بیقرار آمد…
او در غزلى ديگر مىگويد اما اكنون كه او نيست روزگار بىقرار است و عاشقان در رنج :
قراری نیست در دور زمانه بیقراران بین سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده شبیخون خیالت هم شب از شبزندهداران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازه مرگی دهد با ما خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوی قاف است و آزادی در آن وادی نشان منزل سیمرغ از شاهینشکاران پرس
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس…
عید و بهار
بهار با عيد آغاز مىشود و نوروز يا روز نو كه آغاز تحويل سال جديد است، براى بهاردوستان روز عيد محسوب مىشود. اين عيد هم در بهارانهها، به عيد ديدار يار و موعد وصال دلدار، نامگذارى و پيوند داده شده و مباركى يافته است:
بهار هركسي تحويل سال است/ بهار عاشقان ديدار يار است…
نخستين روز سال عید است و نوروز/ به ديدارش شود اين عيد، پيروز…
سعدى فرارسيدن عيد را اينگونه تبريك مىگويد:
برآمد باد صبح و بوی نوروز/ به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال/ همایون بادت این روز و همه روز!
فرخى، از اين جشن و نوروز، بوي يار شنيده و مىگويد:
ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید/ کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید
کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید/ تو لختی صبر کن چندان که قمری بر چنار آید
چو اندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید/ تو را مهمان ناخوانده به روزی صد هزار آید
کنون گر گلبنی را پنج شش گل درشمار آید/ چنان دانی که هرکس را همی زو بوی یار آید
بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید/ وزین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید…
خيّام هم در عيد نوروز به دنبال آن روى دلافروز است و مىگويد حال كه با او هستى، از دوران هجران سخن مگو:
برچهرهی گل نسیم نوروز خوش است/ بر طرف چمن روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست/ خوش باش و مگو ز دی که امروز خوش است…
شهريار اما مىگويد من در اين عيد، براي سلام نوروز و ديدار يار آمدم، اگر به وصال يار نرسم با درد و سوز باز خواهم گشت:
ای وطن آمده بودم به سلام نوروز/ مگرم کوکب اقبال تو تابد پیروز
آمدم در پی آن کوکب آفاقافروز/ لیک از این غمکده رفتم همه درد و همه سوز…
اما اگر به وصال برسد در همه چيز او را مىبيند:
از همه سوی جهان جلوهی او میبینم/ جلوهی اوست جهان کز همه سو میبینم/
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل/ آن نگارین همه رنگ و همه بو میبینم….
مولوى هم به بهار طعنه مىزند كه لابد با يار ما بودى كه اين چنين خندان و معطر شدى:
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی/ چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدى
خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی/ همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی؟!
منوچهرى هم مىگويد:
آمد نوروز و هم از بامداد/ آمدنش فرخ و فرخنده باد
باز جهان خرم و خوب ایستاد/ مرد زمستان و بهاران بزاد
ز ابر سیاه روی سمن بوی داد/ گیتی گردید چو دارالقرار…
نوروز بزرگم بزن ای مطرب نوروز/ زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز/
برزن غزلی نغز و دلانگیز و دلافروز/ ور نیست تو را بشنو از مرغ نوآموز…
و ابوالفرج رونى گويد:
جشن فرخنده فروردین است/ روز بازار گل و نسرین است
آب چون آتش عودافروز است/ باد چون خاک عبیرآگین است
باغ پیراسته گلزار بهشت/ گلبن آراسته حورالعین است…
و مسعود سعد سلمان:
رسید عید و من از روی حور دلبر دور/ چگونه باشم بی روی آن بهشتی حور
رسید عید همایون شها به خدمت تو/ نهاده پیش تو هدیه نشاط لهو و سرور…
آرى، دوباره بايد خواند:
خودت گفتی که وعده در بهار است/ بهار آمد دلم در انتظار است/
بهار هر کسی عید است و نوروز/ بهار عاشقان دیدار یار است…
امام و بهار
اگر نگفته بودند كه به او اينگونه سلام كنيد:
سلام بر تو اى بهار انسانها و شادابى روزگاران (السلام عليك يا ربيع الأنام و نضرة الأيام)، باز هم مىگفتيم بهار جانها شمایيد و شادابى روزگاران از شماست:
جویبار چشمم از شوق نگاهت دیدنی است/ آن سحرگاهی که میآید بهار چشمهایت…
بهار هركسي تحويل سال است/ بهار عاشقان ديدار يار است…
خودت گفتی که وعده در بهار است/ بهار آمد دلم در انتظار است…
خوانده بودم که شما فصل بهاری آقا/ به دل خستهی ما صبر و قراری آقا
عمر امسال گذشت و خبری از تو نشد/ هوس آمدن این هفته نداری آقا؟
در هیاهوی شب عید، تو را گم کردیم/ غافل از اینکه شما اصل بهاری آقا!
به دل خستهی ما صبر و قراری آقا…
چرا او بهار انسانها نباشد كه موعود رهایىبخش همهی خستگان و دردمندان و ستمديدگان تاريخ است؛ با ياد اوست كه شور ماندن و اميد رهایى و مشعل پايدارى در جانها هماره زنده مىماند و با توسل و تمسك به اوست كه توان ماندن و توفيق خوب بودن و پاك زيستن در جانهاى منتظران نصيب مىشود. او بهار است يعنى رويش دوبارهی زندگى در خزان فضيلتها و قحطى خوبىها. خيلىها بهدروغ خواستند خود را بهار جا بزنند اما رسوا شدند كه نفس بهارى نداشتند…
شاد از وى شو، مشو از غير وى/ او بهار است و دگرها ماه دى!/ اگر تو باز نگردی، بهار رفته از این شهر بر نمیگردد/ به روی شاخهی گل، غنچهای نمیخندد/ و آن درخت خزاندیده تورِ سبزش را به سر نمیبندد/ اگر تو باز نگردی/ نهالهای جوانِ اسیرِ گلدان را/ کدام دست نوازشگر آب خواهد داد؟
به یقین منتظرى؛ و سراسر مشتاق؛ که بیایی روزی/ خواهی آمد آخر، صبح یک روز قشنگ، بعد یک شام دراز/ خواهی آمد آخر، ای سراپا گرمی، بعد یک عصر یخی، در بهاري زيبا!/ و ظهورت زیباست، مثل روز نوروز، از پس فصل خزان. گفت با طنز رفيق: چه کسی گفت جدایی از ما؟ ریشهاش قطع شود!/ چه کسی گفت نمیآیی تو؟ کام او زهر شود!/ هر که هم گفت به جابلقایی، کشتیاش غرق شود!/ میتوان یافت تو را هر جایی، كوچهاى، در راهى يا كه در خانهی دوست/ کربلایی، عرفاتی یا که سامرایی/ همغذایی شاید، با یتیمی غمگين/ همنگاهی شاید، با کشاورزی پیر، که نظر دوخته بر چاک زمینی بیآب/ بیگمان میبینی، خانههای ویران، مردم آواره، کودکان گریان/ میتوان گفت که هستی هرجا/ مطمئنم كه مىآیى آقا، ای عزیز زهرا، ای غریب تنها، اى بهار جانها…
بعضى شاعران، كنايه و تشبيه را هم در بهارانهها كنار گذاشته و به صراحت روى آوردهاند:
چهرهی گل باغ و صحرا را گلستان میکند/ دیدن مهدی هزاران درد، درمان میکند/
مُدّعی گوید که با یک گل نمیگردد بهار/ من گلی دارم که عالم را گلستان میکند…
تو به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز میگردی
و صدایی در دشت
خبر آمدنت را گوید: نوبهاران دلانگیز آمد
و شکوفایی ایام طربخیز آمد
غم فرو بگذارید
مهدی آن شادی دلهای غمانگیز آمد…
برسانيد سلام، اي ياران/ حاليا از من زار
به بهار در راه
به شكوفه، به انار،
به گل نرگس من
ميهمان دل من….
گل من را بهاری بیخزان است
گل من مهدی صاحب زمان است …
سخن از بهارانهها، پايان ندارد،
تا شوق بهاران داريم، بهارانهها هم هست و در جانمان شور مىانگيزد…
هركسي با بهار سروسرّى دارد و رازورمزى …
بهار با ماست، ما هم با بهار باشيم …