سیدمقداد نبوی رضوی
چکیده
میرزا آقاخان کرمانی یکی از فعالان سرشناس بابی و ازلی در دورۀ قاجار است که هم در حوزۀ تکاپوهای سیاسی و هم در حوزۀ تکاپوهای فکری از اثرگذاران آن برهۀ مهم تاریخی ایران شناخته میشود. این مقاله به مکتوبی از او دربارۀ مسافرتش به عکا و دیدارش با میرزا حسینعلی بهاءالله پرداخته و تحلیلهایی به دست داده است.
کلیدواژه: میرزا آقاخان کرمانی، شیخ احمد روحی، عکا، میرزا حسینعلی بهاءالله و عباس افندی
مقدمه
میرزا عبدالحسین بردسیری، مشهور به میرزا آقاخان کرمانی، یکی از تکاپوگران مشهور بابی در عصر قاجار است. او با شرکت در مجالس ملا محمدجعفر کرمانی (پدر شیخ احمد روحی) به بابیان پیوست[۱] و سپس، همراه با شیخ احمد روحی، در کرمان، تبلیغ آیین باب و نیز مبارزه با بهائیان را اما در لباس مسلمانی پیگرفت.[۲]
نخستین سفر مهم میرزا آقاخان کرمانی ــ که در تاریخ به ثبت رسیده ــ به اصفهان بود. او در آنجا، مدتی میهمان همکیش خود، میرزا نصرالله ملکالمتکلمین، شد[۳] و چندی نیز در ادارۀ حکومت مسعودمیرزا ظلالسلطان بهسر برد.[۴]
مدتی پس از رسیدن میرزا آقاخان کرمانی به اصفهان، شیخ احمد روحی نیز به آنجا آمد.[۵] ایشان سپس به تهران رفتند. توقف میرزا آقاخان در تهران مدتی به طول انجامید و سبب آن نیز وجود تعداد بیشتری از «همفکران» او در آن شهر بود. وی در تهران، بیشتر با شیخ محمدمهدی شریف کاشانی ارتباط داشت.[۶] شریف کاشانی ــ که از بابیان برجسته بود ــ نوشته که میرزا آقاخان و شیخ احمد حرکت خود را در مسیر «نصرت امر» میگفتند و مورد تأیید میرزا هادی دولتآبادی ــ که آن زمان، از بزرگان درجۀ اول بابیان بود ــ نیز قرار داشتند و او نیز مقصود ایشان را «تبلیغ و نصرتکردن» میگفت.[۷] میرزا شیخعلی یزدی (منشی سفارت بریتانیا در تهران) نیز از بابیانی بود[۸] که در زمان اقامت میرزا آقاخان در تهران با او ارتباط داشت.[۹] همچنین، بهنظر میرسد آشنایی و ارادت نزدیک میرزا آقاخان به شیخ هادی نجمآبادی هم از همین زمان آغاز شده باشد، ارادتی که موجب شد که او شیخ را با عنوان یکی «از خصیصان عصر» بستاید.[۱۰]
میرزا هادی دولتآبادی (ملقب از سوی صبح ازل به «اسم الله الودود»)
(مجموعۀ اسناد قمرتاج دولتآبادی)
میرزا آقاخان کرمانی بهدرستی از دشمنی شدید بهاءالله با او یاد کرده و نوشته: «عداوت و بغض بسیار از خودش و اصحابش در حق ودود حس کردم.»
منزل پایانی آن دو تکاپوگر بابی در ایران شهر رشت بود. آنان ایران را از راه رشت ترک کردند و سرانجام به اسلامبول رسیدند.[۱۱] ایشان، مدتی پس از ورود به اسلامبول، به قبرس رفتند و دوماه در آنجا ماندند و بعد از دیدار با میرزا یحیی صبح ازل، با دوتن از دختران او ازدواج کردند.[۱۲] آنچنان که یکی از آگاهان بابی نگاشته، میرزا آقاخان، پس از وصلت با دختر صبح ازل، به تبلیغ «آن آیین نو» اشتغال داشته است.[۱۳]
میرزا آقاخان کرمانی چندسالی در اسلامبول بود تا این که سید جمالالدین افغانی به آنجا آمد. در آن زمان (۱۳۱۰ ق.)، «جنبش اتحاد اسلام» به رهبری سید جمالالدین آغاز شد و او همراه با شیخ احمد روحی در میان فعالترین همکاران وی جای گرفتند. این تکاپوها واکنش دولت ایران را در پی داشت و سرانجام به دستگیرشدن آن دو انجامید.
با کشتهشدن ناصرالدینشاه قاجار توسط میرزا رضا کرمانی، دولت ایران ــ که بهدرستی سید جمالالدین، میرزا آقاخان و شیخ احمد را از عاملان آن کار میدانست ــ ایشان را از دولت عثمانی خواست. سلطان عبدالحمید از تحویل سید جمالالدین سر باز زد اما میرزا آقاخان و شیخ احمد را به ایران فرستاد. ایشان سرانجام، در اوایل سال ۱۳۱۴ ق.، درحالیکه هنوز سه ماه از قتل ناصرالدینشاه نگذشته بود، در تبریز، بهدست محمدعلیمیرزا ولیعهد (بعدها: محمدعلیشاه قاجار) کشته شدند.[۱۴]
یکی از نکات مهمی که در سرگذشت میرزا آقاخان کرمانی باید مورد توجه قرار گیرد، ثبات کیش اوست. دیدگاهی که اکنون دربارۀ او رایج است، آن است که او پس از ورود به عثمانی، بهتدریج، با اندیشههایی دیگر آشنا شد و سرانجام از بابیگری دست شست و به یک آزادیخواه تمامعیار ــ که با اصل دیانت بیگانه بود ــ بدل گردید. رواج این دیدگاه بیش از هر عامل دیگر به تحقیق مبسوط فریدون آدمیت دربارۀ زندگانی و اندیشۀ میرزا آقاخان کرمانی باز میگردد. او در آن پژوهش چنین نظری داده است.[۱۵]
با این حال، متون و اسناد تاریخی جز این میگویند. بر اساس آنها باید گفت که میرزا آقاخان کرمانی تا پایان در مسیر رواج آیین باب گام برمیداشت. او حتی کتابهای ضددینی و گاه ضدبابی خود مانند صدخطابه و سه مکتوب را برای همان مقصود نگاشت! این کار، در نگاه نخست، ممکن است غریب و نامعقول بنماید، اما باید دانست که این دو کتاب از سوی ازلیان نسخهبرداری شده و پخش میشدند! بهعنوان نمونه، نسخههایی از این دو کتاب در دستاند که از سوی میرزا مصطفی کاتب رونویسی شدهاند. همانگونه که در جایی دیگر آمده، او یکی از بزرگان ازلیان بود و زندگی خود را با رونویسی و فروش آثار بابی میگذراند. نسخهای دیگر از کتاب صد خطابه هست که با خط شیخ محمدرفیع طاری (از بزرگان تراز اول ازلیان در پایان دورۀ قاجار و ابتدای دورۀ پهلوی) نگاشته شده و با تمجید او همراه است. با فرض پذیرش تغییر کیش میرزا آقاخان کرمانی، آیا میتوان پذیرفت که میرزا مصطفی کاتب ــ که بابیبودنش تا روزهای پایانی حیات گزارش شده[۱۶]ــ و شیخ محمدرفیع طاری کتابی ضددینی و ضدبابی را رونویسی کرده یا پخش کنند؟!
میرزا آقاخان کرمانی که به نظر آدمیت چندسالی پس از ورود به عثمانی اعتقاد بابی خود را کنار گذاشت، در حدود سال ۱۳۱۰ ق. (حدود سهسال پیش از مرگ)، کتابی را با عنوان فصل الخطاب فی ترجمة احوال الباب تهیه کرد و به جانبداری از آیین او پرداخت. همچنین، در نامهای که در سال ۱۳۱۲ ق. (حدود یکسال و نیم پیش از مرگ)، به یکی از بستگانش در کرمان نگاشت، احکام آیین باب را «قوانین آسمانی» خواند! وی در همان زمان دستگیری، مورد توجه بابیانی چون میرزا احمد مصباحالحکماء (نوۀ صبح ازل) و میرزا یحیی دولتآبادی بود![۱۷]
با مروری بر منابع تاریخی مشروطیت که توسط وقایعنگاران بابی نگاشته شده، میتوان دید که یکی از نکاتی که در بیشتر آنها آمده، تجلیل فراوان از میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی و شرح جانبدارانه و گاه حماسی کشتهشدن ایشان است بدون اشاره به اعتقاد بابیشان! در واقع، باید گفت که آنچه سبب شده این دو تن در فضای تاریخپژوهی عصر قاجار تا این اندازه مشهور شوند، ستایششدنشان در منابع بابی است که با ظاهری مسلمانی در شمار مهمترین مراجع پژوهش در این حوزه مطالعاتی جای دارند.[۱۸]
بر این پایه است که برای نگارش کتابهای ضد دینی میرزا آقاخان کرمانی دلیلی دیگر را باید سراغ گرفت و نگارش آنها را نمودی از همان سنت نهانزیستی بابیان در عصر قاجار باید دانست. این کتابها مهمترین دلیل برای استواری نظریۀ محققانی چون آدمیت هستند.[۱۹]
آنچه آمد خلاصهای از تحلیل گویای ثبات کیش میرزا آقاخان کرمانی و ایمان همیشگی او به باب و صبح ازل است که در جای خود با بسط و تفصیل باید به دست داده شود، اما باید گفت که در نگاه این پژوهش، آنچه اسدالله فاضل مازندرانی (مورخ و داعی تراز اول بهائی) آورده، در مجموع تحلیلی درست و پذیرفتنی است:
مقالاتی نثراً و نظماً به نام آقاخان نشر یافت از قبیل صد خطابه و سه مکتوب و آئینۀ سکندری و کتاب رضوان و غیرها که با لحن شدید و لهجۀ وطنیت و ملیت دوستی غلیظ، همت بر تخریب بنیان اسلام و عقیدت اثنیعشریه و هدم مقام فقها و عرفا و شیخیه و حکما و دولت استقلالیۀ قاجار نهاد و عقیدت و طریقتی را پسنده نداشت و منکر اساس ادیان و الوهیت شد و در مواضعی، به صورت تعرض و توهین، کلماتی در حق صاحب این امر نوشت و مع ذلک، خود را به صورت حامی اسلام نمود و منسوب به شیخ احمد [روحی] کتابی به نام هشت بهشت موجود است که رطب و یابسی بسیار از تخیلات خود و افکار و رسوم قدیمه و جدیده بینباشت و بهعنوان فلسفۀ تکوین و تشریع بیان ظاهر و و دیگر، مخلوطی است به نام قهوهخانۀ صورت و در هر دو کتاب، با لحن بسیار شدید تعرض به امر ابهی نموده و افترا و بهتان بست و کتب آقاخان، برای اشتمال بر روح حریت مطلقه، مدتی مطلوب جمعی از سستاعتقادان مسلمانان ایران واقع شد و بابیان بدان وسیله، جمعی را خارج از عقیدت و آئین و ممنوع از قبول امر ابهی خواستند.[۲۰]
دیدار میرزا آقاخان کرمانی با بهاءالله
آنگونه که فریدون آدمیت آورده، میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد در اواخر سال ۱۳۰۳ ق. به اسلامبول رسیدند و پس از یکیدو ماه اقامت در آنجا، برای دیدار با میرزا یحیی صبح ازل به قبرس رفته و با دو تن از دختران او ازدواج کردند.[۲۱] روایت شده که ایندو پس از آن وصلت، «تبلیغات به نفع ازلیها» را آغاز کردند.[۲۲] به روایت ازلیان، میرزا آقاخان کرمانی سپس به شام رفت و مدتی در دمشق بود و سپس به اسلامبول بازگشت؛[۲۳] بنابراین، میتوان گفت که مسافرت او به عکا ــ که در شام است ــ در سال ۱۳۰۴ ق. انجام شد. آنچه این گمان را یقینی میکند، گزارش او از بهاءالله است که در دیدار با او گفته بود ۳۵ سال است جان ناصرالدینشاه قاجار را از مرگ نگاه داشته است. میتوان گفت که سخن بهاءالله در این گفتار به سوءقصد نافرجام گروهی از بابیان به جان آن پادشاه در سال ۱۲۶۸ ق. بازمیگردد؛ پس ۳۵ سال پس از آن، ۱۳۰۳ و ۱۳۰۴ ق. خواهد بود.
روایتی از بهائیان زمان مسافرت میرزا آقاخان کرمانی به عکا و دیدارش با بهاءالله را به پس از اقامت سید جمالالدین افغانی در اسلامبول و آغاز جنبش اتحاد اسلام بازگردانده و هدف آن مسافرت ناموفق را همراهکردن بهاءالله با آن جنبش گفته است.[۲۴] این سخن درست نیست، چرا که هنگام آغاز جنبش اتحاد اسلام (۱۳۱۰ ق.)،[۲۵] بهاءالله (د. ۲ ذیالقعدۀ ۱۳۰۹ ق.[۲۶]) درگذشته بود.
آنچه در این پژوهش میآید تحلیل و متن مکتوبی است به خط میرزا آقاخان کرمانی دربارۀ مسافرتش به عکا و دیدارش با بهاءالله، عباس افندی، میرزا آقاجان کاشانی، ملا زینالعابدین نجفآبادی (زینالمقربین)، سید مهدی دهجی و برخی دیگر از بزرگان بهائیان. این مکتوب اکنون با شمارۀ ۴٫۱ در مجموعۀ جلال ازل (نوۀ صبح ازل) در دانشگاه عبری اورشلیم نگهداری میشود. نسخهای حروفچینیشده از آن نیز با شمارۀ ۴٫۲ در آن مجموعه هست. از آن روی که در پایان آن امضای «ف ــ د» دیده میشود، باید گفت که از سوی فخرتاج دولتآبادی (فرزند میرزا هادی دولتآبادی و خواهر میرزا یحیی دولتآبادی) فراهم شده است.
بخشی از فهرست سندهای جلال ازل (نوۀ صبح ازل) در دانشگاه عبری اورشلیم
(شمارۀ ۴٫۱: مکتوب میرزا آقاخان کرمانی دربارۀ مسافرت به عکا و دیدار با بهاءالله)
در فهرست مجموعۀ جلال ازل، زمان نگارش آن مکتوب از سوی میرزا آقاخان کرمانی به میانۀ سالهای ۱۸۸۶ تا ۱۸۹۰ م. بازگردانده شده که با حدود سالهای ۱۳۰۴ تا ۱۳۰۸ ق. برابر است؛ بنابراین، دیگربار سال ۱۳۰۴ ق. برای آن مسافرت بهدست میآید.
عباس افندی در برخی گفتارهای خود مسافرت میرزا آقاخان کرمانی به عکا را یاد کرده و از نگارش یک رساله از سوی او در این باره سخن گفته که میتوان گفت همین مکتوب را در نظر داشته است:
آقاخان کرمانی … از حزب یحیی بود و به ارض مقدسه وارد شد و اظهار اشتیاق تشرف به ساحت اقدس نموده، جمال مبارک فرمودند: «مقصود او چیز دیگر است ولی ضرر ندارد، بیاید!» تا آن که به ساحت اقدس مشرف شد و چون مراجعت کرد، رسالهای منتشر نمود مضمون این که: «من محض فحص به ارض مقدسه رفتم و ملاقات نمودم و چنین و چنان دیدم و شنیدم و مسائل خویش را جواب نیافتم؛ بعد، به قبرص رفتم، آنچه سؤال نموده، جواب شافی کافی شنیدم» و مفتریاتی چند نسبت به جمال مبارک داد و طبع نمود و منتشر کرد.[۲۷]
گفتار دیگری از عباس افندی دربارۀ میرزا آقاخان کرمانی و مسافرتش به عکا و آن رساله چنین است:
در ایام مبارک، مرحوم آقاخان تابع میرزا یحیی به عکا آمد و به نهایت عجز و ابتهال استدعا نمود که: «من میخواهم به ساحت اقدس مشرف شوم و سؤال نمایم و رفع شبهات کنم.» جمال مبارک فرمودند: «این شخص را مقصدی دیگر و مرادش چیز دیگر است، خواهید شنید.»
باری؛ با وجود آن که شبهاتی بیان نداشت و سؤال نکرد، چون مراجعت نمود، رسالهای تألیف کرد و سؤالاتی و جواباتی تشکیل نمود که ابداً تحقق نداشت و نوشت که:
«جواب مطابق سؤال نبود، و لکن، چنین و چنان گفتند. پس رفتم به قبرس، سؤالاتی نمودم، جمیع را جواب کافی شافی شنیدم. چون سؤال کردم و چنین جواب فرمودند، قانع شدم و موقن گشتم»
و آن رسالۀ آقاخان، إلی الآن، در کرمان، در دست امت مرحومۀ میرزا یحیی حاضر و به آن متمسک بودند ….[۲۸]
تحلیل مکتوب میرزا آقاخان کرمانی
میرزا آقاخان کرمانی تصمیم بر مسافرت به عکا را به زمان اقامت خود در مصر و شام بازگردانده و کثرت دعوت بهائیان آنجا (اصحاب ظلام و حزب بلعام) برای رفتن به عکا جهت یافتن حقیقت را سبب آن گفته و نوشته که سرانجام، رسیدن دعوتنامه از سوی عباس افندی (ع خناس)، او را به آن مسافرت واداشت.
وی نوشته که در بیروت، یکی از بزرگان خاندان «افنان» (خویشاوندن بهائیشدۀ باب) را دید و با او به گفتوگو پرداخت. از آن روی که وی آن افنان را «حاجی میرزا سید ۱۱۸ شیرازی» خوانده، میتوان گفت که او «حاجی میرزا سید حسن افنان کبیر» (برادر همسر نخست باب: حسن = ۱۱۸) بود که در بیروت نیز زندگی کرده و سپس در عکا مقیم شده بود.[۲۹]
توصیف شهر عکا (جای زندگانی بهاءالله) با عبارتهایی بسیار سخت انجام شده و بهائیان آنجا «کافر» به همۀ «شرایع الاهی» یاد شدهاند. به روایت میرزا آقاخان کرمانی، نخستین کسی که به استقبال او آمد، عباس افندی (خناس) بود. او که در عکا با بزرگان بهائیان چون ملا زینالعابدین نجفآبادی (زینالمقربین)، سید مهدی دهجی (اسم الله المهدی) و میرزا حسین مشکینقلم (خطاط بهاءالله) آمد و شد داشت، ایشان را به بیبهرگی از فهم درست دین منسوب کرده و بهائیان عکا را نسبت به مذهب تشیع و مؤلفههایش بسیار دشمن گفته است.
روایت میرزا آقاخان کرمانی گویای آن است که او پس از دوازده روز، به دیدار با بهاءالله بار یافت. توصیف او از بهاءالله نیز بسیار سخت است: صنم اعظم، طلسم اکبر، طاغوت اظلم، جثۀ فیل، بلعم باعور، دجال ابوالشرور، ماهیۀ کثرت، عوج فطرت، عجوزۀ شوهاء، داهیۀ کبری و ….
وی به میرزا آقاجان کاشانی (نخستین پیرو بهاءالله و کاتب آیات او: «عبد حاضر لدی العرش» و «خادم الله») نیز به تند و تیزی پرداخته و «سامری» و «کچل ملعون مأمون صلب الأغانی لین الأسافیل»ش یاد کرده است. بخش بعدی این روایت چنان مینمایاند که بهاءالله با دوستی و محبت زیاد با میرزا آقاخان کرمانی رفتار کرده بود.
از جمله خاطراتی که بهاءالله برای او بازگفت، دستور صبح ازل به کشتن میرزا اسدالله دیان و ازدواج وی با همسر دوم باب (فاطمهخانم اصفهانی) است. این پژوهش به آن دستور باور ندارد و بیشتر بر آن است که قتل دیان با دستور بهاءالله انجام شد،[۳۰] اما همسر دوم باب ــ که بعدها از مخالفان بزرگ بهاءالله و پیروان راسخ صبح ازل شد ـ در گفتوگو با یکی از آگاهان مدعی شد که صبح ازل برای یک ماه با او ازدواج کرد اما چون ناراحتی شدید همسران خود را دید، بهاجبار از او جدا شد و به سید محمد اصفهانیاش ــ که بعدها به دستور بهاءالله کشته شد ــ بخشید و این در حالی بود که بهاءالله پیوسته آرزوی ازدواج با او را داشت.[۳۱]
همچنین، آنچه بهاءالله از تنپروری همیشگی صبح ازل و ناتوانی او در رهبری بابیان، بهویژه هنگام دوری بهاءالله از بغداد و اقامتش در سلیمانیۀ عراق گفته نیز در نگاه این پژوهش پذیرفتنی نیست گو آن که نقش منجی آیین بیان هم که او برای خود گفته، نادرست است و با نکات گوناگون تاریخی همخوانی ندارد.[۳۲]
در صورت پذیرش درستی روایت میرزا آقاخان کرمانی، بهاءالله در اینجا ظهور مخفی شمس حقیقت در خود و برگزیدگیاش به مقام منیظهرهاللهی را به بغداد بازگردانده اما باید دانست که در جاهای دیگر، زمان ابتدایی آن را زندان تهران بهسال ۱۲۶۸ ق. (سجن اکبر) گفته است.[۳۳] باید دانست که او، در سالهای اقامت در بغداد، خود را من یظهره الله میدانست و داعیان خود را به تبلیغ محتاطانۀ دعوتش برمیانگیخت اما هرگاه با شک و تردید بزرگان بابیان روبهرو میشد، بر جایگاه الهی صبح ازل در مقام جانشینی باب و اطاعت مطلقش نسبت به او دست میگذاشت.[۳۴]
حاج میرزا سید حسن افنان کبیر (برادر همسر نخست باب)
میرزا آقاخان کرمانی در مکتوب گویای مسافرتش به عکا، به دیدار خود با او در بیروت پرداخته و «حاجی میرزا سید ۱۱۸ شیرازی»اش یاد کرده است.
ملا زینالعابدین نجفآبادی (ملقب به «زینالمقربین» از سوی بهاءالله)
میرزا آقاخان کرمانی در مکتوب گویای مسافرتش به عکا از دیدار با او سخن گفته است.
بهاءالله در گفتوگو با میرزا آقاخان کرمانی، از دخالت در کشتن ازلیان عکا (سید محمد اصفهانی و دو دوستش) دوری جسته، اما سخنان خود او گویای آن است که آن قتل با دستور او انجام شده بود.[۳۵] روایت یکی از همسران صبح ازل نیز که در صحنۀ قتل حضور داشت، چنان مینمایاند که عباس افندی کشتن سید محمد اصفهانی را آغاز کرد و با کمک برخی دیگر از بهائیان به انجامش رساند.[۳۶]
دشمنی شدید بهاءالله با مذهب تشیع و بهویژه سفراء چهارگانۀ غیبت صغرای امام دوازدهم شیعیان و تمجیدش از جعفر بن علی (در میان شیعیان مشهور به «کذاب») نیز از جمله نکاتی است که میرزا آقاخان کرمانی آورده است. چنان که در جایی دیگر نشان داده شده، باب و بابیان و صبح ازل و ازلیان به ولادت و امامت امام دوازدهم باور داشتند اما مقام مهدویت و قائمیت را برای باب میدانستند و این بهاءالله بود که با بدعت در آموزههای باب، اصل وجود او را منکر شد و آن سفراء را جاعلان ولادت و امامت و مهدویت او گفت و به لعنشان پرداخت.[۳۷]
میرزا آقاخان کرمانی چند تن از ازلیان را مورد نفرت بهاءالله یاد کرده است. در روایت او، میرزا هادی دولتآبادی (ملقب به «اسم الله الودود» از سوی صبح ازل) با «عداوت و بغض بسیار از خودش و اصحابش» همراه بود. کوششهای فراوان میرزا هادی دولتآبادی در رد بهاءالله و اثبات مقام صبح ازل را سبب این نفرت باید دانست.[۳۸] میرزا سید شیخ محمد و والدهخانم نیز از ازلیان مغضوب بهاءالله بودند. با گمان میتوان بر آن بود که میرزا سید شیخ محمد همان شیخ محمد یزدی است که در اسلامبول زندگی میکرد و به روایت بهائیان نمایندۀ ازلیان در آن شهر بود.[۳۹] این پژوهش هنوز به هویت والدهخانم دست نیافته است. بهاءالله به میرزا احمد کرمانی هم پرداخته و مدعی شده که چند بار جان او را از قتل نجات داده است. چنان که در جایی دیگر نشان داده شده، این ازلی بلندپایه ــ که از دوستان و همدرسان میرزا آقاخان کرمانی در حوزۀ ازلیان کرمان بود ــ در مبارزه با بهائیان کوششهای فراوان داشت و برایشان مشکلساز شده بود.[۴۰]
نکتۀ مهم آن است که اگر سخنان منسوب به بهاءالله ساختۀ میرزا آقاخان کرمانی هم باشند، باز در درستی انتساب اکثریت قریب به اتفاق آنها به او شکی نخواهد بود، چرا که او یا پیروانش آنها را در آثار خود آوردهاند.
میرزا آقاخان کرمانی در پایان این مکتوب نوشته که از سوی بهائیان به مرگ تهدید شده و هدف از نگارش این گزارش آن است که ایشان او را پیرو آیین خود ننمایانند، همانگونه که با سید جواد کربلایی (از بابیان نخستین و بلندمرتبه) نموده و او را که ازلی بود، بهائی شناساندند.[۴۱]
متن مکتوب میرزا آقاخان کرمانی
۳۸ ـ هو الحی القیوم الأزل الدیموم. الحمد لله الذی سیّرنی فی کل البلاد و أرانی الأراضی ذوی الأوتاد و الإرم ذات العماد و مرقد ثمود و عاد و قصور فرعون و شداد الذین هم طغوا فی البلاد علی العباد إنه هو الأحد الصمد الفرد الوحید الفرید الصمید الصمّاد الذی لم یتخذ الصاحبات و لا الأولاد. و الصلوة و السلام علی محمد و آله الأمجاد أجمعین. بعد ما کنت برهة من الزمان فی أقطار المصر و دمشق الشام و طوحت بی طوایح حزب النفی و أصحاب الظلام فرأیت أن أسافر إلیهم و أشاهد أطوارهم لدیهم فإنه ما من نفس إلا واردها و کان حتماً مقضیاً فبدا لی أنی أکتسب فی هذا السفر بعون الله منافع لا تحصی و فوائد لا تعد من الإحاطة و الاطلاع علی تلک الأوضاع لإنه من فقد حساً فقد فقد علماً.
اوقات توقف در اقطار مصریه و بر شام، تصادفات بسیار با اصحاب ظلام و حزب بلعام شد، لا ینقطع دعوت این عبد را به خود اصرار و ابرام داشتند و چون مطالبۀ بینه و حجت مینمود، میگفتند: «ارض مقصود و مدینۀ مشهود نزدیک است، وارد شو و هرچه خواهی مشاهده نما!» تا چند روز قبل از حرکت به شام، دعوتنامه از ع خناس ملاحظه شد؛ لیطمئن قلبی، متوکلاً علی الله، نهضت به سوی آن قریۀ ظالمه و مدینۀ دما نمودم، استشکافات خودم را از روی عین یقین حقبین، بی کم و کاست، با کمال دقت و فحص، بر این صحیفۀ صفوتنمود مینگارم. چنانچه عمر من وفا نماید، شرح این سیاحت بهتفصیل جداگانه خواهم نگاشت، و الا، برای آگاهی طالبین حقیقت این اجمال کافی باشد. که را نیست باور، بیا و ببین!
میرزا احمد کرمانی
او از دوستان نزدیک میرزا آقاخان کرمانی و از بزرگان ازلیان بود و بارها بهائیان را با مشکل روبهرو کرد؛ از این روی، مورد خشم بهاءالله بود.
اول، در بیروت، حاجی میرزا سید ۱۱۸ شیرازی را ــ که از «افنان» است ــ دیدم و چند شب و روز خدمتش رسیدم، مقالات او را شنیده، بسیار منطقش را سنجیدم. مردی است صاحب جربزهای و قبسات ناقصه و جذوات جزئیه و جذبات ناریه و لهیات آثاریه. در مطالب علمیه چندان طریق لج و سلیقۀ کج پیش گرفته که ممکن نیست کسی تصور کند این مرد در مدت حیات یک کلمۀ حق فهمیده باشد یا تصدیق کرده. از مطالب شیخ مرحوم و سید مرحوم نیز ــ که مقدمۀ بیان است ــ ابداً بوئی نبرده. کأنه ما شمّت رایحة الوجود أبداً! بلکه بهطور استخفاف و توهین میگوید: «اقوال شیخ و سید همه موهوم و مزخرف بود.» چون این شخص در زمان ظهور نقطۀ حقیقت انکار داشته و از جملۀ معرضین بوده، شنیدم در حق او ذکر ابولهب فرموده بودند، بعد از ملاقات، سورۀ «تبّت یدا أبی لهب» را بهحقیقت در شأن او دیدم، زیرا که نمود این نفس ناری صاحب شرارت و ذات لهب است و دو دستش ید علم و ید ثروت و تجارت اوست، چنان که «ماله و ما کسب» نیز اشاره به همین دو رتبۀ این نفس نامی رجس است و اما معنی «و امرأته حمالة الحطب» را بهحقیقت فهمیدم، زیرا که پسرانش در انجماد و بیشعوری بر مثال «حطب» بودند، «کأنهم خشب مسندة» و از تصادف، آنها را «افنان» مینامند و آن مرادف به معنی «حطب» است و «حبل» مسد «حباله» و ربط آن امت به شجرۀ حقیقت و «جید» کنایه از نجابت آنها است، کما فی جیاء الخیل، أصلیهم الله النار و جعلهم ضرام الجحیم، از نار حطب الجهنام، و أذهب الله ــ تعالی ــ عنهم بنوره و ترکهم فی ظلمات الظلام و أهلکهم فی ورطات الأوهام و جعل الله الأغلال فی أعناقهم و هی إلی الأذقان و هم مقمحون و کأنه غل دوستان خدا به گردن آنها بار شده.
و پس از ورود در مدینۀ شهود که الحق مدینۀ شهود بود و منارۀ نار ذات الوقود در قرای ظالمه، ظهور کثرت و بروز میته و اجتماع رعد و برق و صاعقه را در نقطۀ ظلمت معاینه کردم و سورۀ کافرون را از کلام قدیم به خاطر آوردم، لأنهم الذون ستروا نور استعدادهم الأصلی بظلمة صفات النفوس المظلمة و آثار الطبیعة الفاسقة فحجبوا عن الحق بالغیر، و راضی نشدم اسم «کافر» به آنها بدهم، مگر وقتی که دیدم از مشعر فؤاد و علم بیان به هیچ وجه حظی و نصیبی ندارند و بالمره از ظل شجرۀ بیان خارج هستند، بلکه از ظل همۀ شرایع الاهی، از آدم تا خاتم، کأنهم ما عبدوا الله طرفة عین! اگرچه بهحسب قول ادعای نسخ شریعت بیان میکنند، ولی به حق واقع معنی شریعت منسوخ را نفهمیده، از عداد امت ممسوخ شدهاند، ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی أبصارهم غشاوة و لهم عذاب عظیم.
اولکسی که از نفوس شرکیه و مظاهر کفر به پذیرایی آمد، خناس بود و رأیت أنه هو الموسوس الرجاع و لا یوسوس إلا مع الغفلة و کلما تنبه العبد و ذکر الله خنس و هو فی صورة الهادی کقوله ــ تعالی: «إنکم تأتوننا عن الیمین»، فالخنوس عادة له کالوسواس و کلما ذکر الإنسان ربه خنس و ولّی و إذا أغفل و نسی وسوس إلیه فالخنس و الوسواس صفة الخناس کما أن النسیان صفة الإنسان و أول الناس أول الناسی.
پس از آن، اهل مدینۀ شهود و قریۀ ظالمۀ موعود را یک یک دیدم و سخنان ایشان را شنیدم. این گروه اثبات حقیت خود را به پارهای از مفتریات و اکاذیبشمردن نسبت به اولیاء الله مینمایند و حال این که معروف است نفی غیر اثبات ما عداه را نمیکند، ولی بنده، بنا بر مصلحت، در جواب همه گوش و خاموش بودم، إلا أنهم أصحاب الرین بل ران علی قلوبهم من تراکم الذنب علی الذنب فألهیهم التکاثر و شغلتهم اللذات الحسیة و الخیالیة الفانیة بین الالتذاذات الباقیة العقلیة و الکمالات المعنویة الروحانیة حتی زاروا المقابر و ارتکبوا المفاخرة بالمعدودات التی بمنزلة العظام البالیة. لعمری إنهم طائفة انتکسوا و بقوا فی کروب الهیولیات تلد عنهم عقارب الهیئات و الحیات السوء و إنهم أهل الشجرة الزقوم و مالئون منها البطون و إنهم لصالوا الجحیم و من أعظم الآلام من أنهم عن ربهم لمحجوبون و أنهم أصحاب الأخدود البدینون المحتجبون بصفات النفس فی شقوق أرض البدن و أوهادها و قعود عاکفون ملازمون لا یبرجون فیتنفسوا فی فضاء القدس و یتنزهوا فی هواء الأنس و یذوقوا من روح نفخات الإلهیة و أصحاب عاد الغالون المجاوزون حد الشرایع بالتزندق و الإباحة و الإنکار و کذلک أصحاب ثمود و أهل ماء القلیل من الألفاظ الظاهرة المحجوبون عن الحقایق مما یروی الغلیل و یشفی العلیل و أهل المؤتکفات من القوی الروحانیة المنقلبة عن تباعها بالمیل إلی الظاهر و الانقلاب عن المعقول إلی المحسوس و هم المطففون الباخسون حقوق الناس فی الموازنة، فإذا اعتبروا کمالات أنفسهم متفضلین یستکثرونها و یزیدون علی حقوقهم فی إظهار فضائل العلمیة و إذا اعتبروا کمالات الناس أخسروها و استحقروها و لم یراعوا العدالة فی الحالین لرعونة أنفسهم و محبة التفضل علی الناس الموصوفون بهذا الرزیلة التی هی أفحش أنواع العلم و هم المطففون فویل لهم إنهم أصحاب الویل و إنهم أصحاب الهاویة هاویة الهوی و الهواجس و مأواهم قعر بئر جهنم الطبیعة الجسمانیة التی تهوی فیها ألمها سیصلون ناراً حامیة و إنهم أصحاب الماهیة و إنهم أهل جحیم طبیعة الآثار و أصحاب السجین، زیرا که خودشان نیز آن محل را «سجن اعظم» و خود را «اصحاب سجن» میخوانند و لهم معیشة ضنکاً أی یتغذّون و یعیشون مثل الأجنة و الشیاطین من أجساد الأموات و استنشاق العظام البالیة و أمثال ذلک و طعامهم من ضریع لا یسمن و لا یغنی من جوع و إنهم یرائون و یمنعون الماعون من انفسهم.
و پوشیده نماناد که این زمره مستدرجین پرغرور با هم بهقدری نفاق و شقاق و تزویر دارند که مافوق آن متصور نیست و تغمزات و تلمزات ایشان محیرالعقول است، «و إذا مروا بهم یتغامزون» و کل واحد منهم همزة لمزة. العظمة لله من تغمزاتهم و تلمزاتهم و تصنعاتهم! و لعمری إنهم أصحاب المشأمة و أصحاب العاجلة و إنهم لیستنبذن فی الحطمة لشآمتهم و عجلتهم و حبهم بحطام الدنیا و إنهم أصحاب الغاشیة لکون الغشاوة علی أبصارهم و حشرهم الله فی هذا الیوم أعمی!
عجب این که از بس به من اصرار کردند: «چرا چیزی نمیپرسی و حل مشکلات خود را نمیخواهی؟»، شبی، در محفلی که همۀ اولیالالباب آنها جمع بودند مثل زینالمقربین نجفآبادی و ملا محمد اصفهانی و میرزا اسدالله و آقا سید مهدی دهجی و مشکین الهی و چند نفر دیگر، پرسیدم:
دعوت انبیا و رسل و انزال کتب سماوی و ایمان به مظاهر الهی موقوف بر این است که انسان اولاً یقین بکند بر این که ارواح و نفوس خلایق بعد از تجرد از خرابآباد بدن عنصری در نشئۀ دیگر باقی میمانند، آیا چه دلیل بر عدم فناء آنها دارید که شخص را اقناع نماید، زیرا که به حسب ظاهر، چنین مینماید روح از بدن پدید آمده، لا جرم به فناء او فانی خواهد شد.
همۀ آن علما و عرفای الهی از جواب به این سؤال کوچک به یکبار فرو ماندند و گفتند: «دلیل ما فرمایش جمال مبارک است و بس.» فوالله إنهم المؤتفکات بالخاطئة و علی وجوههم غبرة ترهقها قطرة فإنهم المجرمون المعروفون بسیماهم المنکر و الممسوخون علی مکانتهم و هم المستظلون تحت ظل ذی ثلاث شعب. فعذت منهم برب الفلق و هو الصبح الصادق و برب الناس الذی هو إله الناس و ملک الناس، فلا أقسم بالشفق النوریة الباقیة من فطرتی الإنسانیة بعد غروبها و أحجابها فی ذلک الأفق المظلم الشوهاء و إذاً أنا تذکرت بسورة الفلق و الصبح الصادق الأزلی المطلق من شر ما خلق فی ظله و هو الظلمة الکاذبة التی أخذت قبضة من أثر رسول الصبح الحقیقی و من شر غاسق إذا وقب، أی من شر الاحتجاب بالهیئة الفاسقة و هی النفس المستولیة الحاجبة بظلمته صفاتها للقلب إذا دخل ظلامه کل شیء و استولی و أثر بتغیرات أحواله و انحراف مزاجه فی القلب و من شر قویها الجزئیة و تحرکاتها النفسانیة من الوهم و التخیل و الغضب و الشهوة و الضغینة و الحقد و أمثالها التی تنفث فی عقد عزایم المساکین بإیهانها بالدواعی الشیطانیة و حلها و نکثها بالوساوس و الحواجس و من شر حاسد إذا حسد أی النفس الظلمانیة الشیطانیة إذا حسدت تنور القلب الإنسانی فانتحلت صفاته و معارفه باستراق السمع فطغت و ظهرت علیه و حجمته بالتلوینات و ذلک هو التکوین فی مقام القلب.
صفحۀ نخست مکتوب میرزا آقاخان کرمانی دربارۀ مسافرت به عکا و دیدار با بهاءالله
روزی چند بر این برآمد که همۀ نفوس سجین را کما هی معاشرت تام و تمام نموده، از کم و کیف ایشان آگاهی به هم رسانیدم و مضمون عاشر بآدابها را کار بسته، آنقدر به آن گروه سراً و علناً نفاق و تزویر کردم که با خود صفت نفاق هم نفاق میکردم؛ مثلاً، اگر در خاطر اسم خدای یا دوستی علی ـ علیه السلام ـ را میگذرانیدم، فوراً حس میکردم که از من وحشت مینمودند اما در باطن، چون به شیطان و حضرت عمر توسل دروغی میجستم، استیحاش آنها به استیناس مبدل میشد؛ آنوقت، الفت تمام اظهار مینمودند. پس آنچه در ایام طفولیت شنیده بودم که نزد شیاطین و عفاریت نام خدا را نمیتوان برد، برای من ممثل گشت. بنا بر این نکته و به ملاحظۀ این که هرچه میسرودند در جواب همه خاموش بودم و سراپا گوش، گمان بر احتمال انقلاب ماهیت بنده نمودند، لا زال، از اطراف و جوانب، گاهی به تشویقات جلیه و گه به تخویفات خفیه، امالۀ خاطر و استمالۀ باطن و ظاهرم مینمودند و به انواع حیل و اقسام مکر و دغل، استنطاقات عدیده و سؤالات مختلفه میکردند و از هرجا و هرکس میپرسیدند، جواب همه را به خاموشی و طفره گذرانیده، هرچه از آسمان گفتند، از ریسمان شنفتند و به تأییدات غیبی الهی، در آن چند روز، یک قوۀ روحانیه را مالک بودم که ثعبانآسا حبال و عصی آن گروه را به دم فرو برده، سحر و شعبدۀ آن قومم به هیچ وجه کارگر نشد و ایمان خود را به تنبل آن جادوان بابل نفروختم و به دستان بابل آنها از دست نرفتم، زیرا که خود از هاروت و ماروت به نیرنگ و افسون درگذشته بودم.
لا جرم، طرز دیگر ساختند و طرح دیگر انداختند. بعد از آن که دهدوازده روز متمادیاً محشور به خنوس خناس و مراوده با نفوس وسواس بودم و مقالات متنوعه شنودم، آنگاه به مرقد سلیمان و به محفل نیرانم دعوت کردند. چون بر آن بساط معکوسالسماط وارد شدم و به دیدۀ دقت در آن صنم اعظم و طلسم اکبر و طاغوت اظلم نگریستم، جسد او را بر کرسی استوار دیدم و خوار اسماء را از عجل شنیدم، انوار اسم اعظم را بر اهریمن ریمن تافته دیدم و خاتم جم را به دست دیو یافته، عجب این که اسم «بهاء الأبهی» را به خطوط متعدده بر قطعات و الواح لطیفه نوشته و او را «اسم اعظم» مینامیدند تا آنچه انبیاء از پیش خبر دادهاند، راست شود و صدق المرسلون و مرا در آن وقت، شعر لسانالغیب در وجدان صافی خطور میکرد:
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو سلیمان نشود
خلاصه، آن جسد را جامع اسماء و ظهورات چند دیدم: قابیل حاسد، عزرائیل مارد، صنم اعظم، لات اکبر، عجل عاجل، هیولای باطل، نمرود عادی و عاد باغی و شداد طاغی، ثمود طارق، ابلیس سارق، عفریت سفیل، جثۀ فیل، بلعم باعور، دجال ابوالشرور، ماهیۀ کثرت، عوج فطرت، عجوزۀ شوهاء، داهیۀ کبری، طوفان نوح، زلزلۀ روح، طاعون فؤاد، قحط وداد، کک کوهزاد، ارژنگ دیونژاد، ضحاک ماردوش، فرعون مرصعپوش، شجرۀ مخنسه، کلمۀ خبیثه، مرکز سجین، هیئت غاسق، دیو ژخیم، پتیارۀ لئیم، خاطف خطفة، سارق سمعه، لجی ظلام، قبطی بدفرجام، شیخان مکرم، شیطان مجسم، طاغوت ممثل، طالوت مصور و او را بهحقیقت مظهر کل این اسما یافتم، بلکه معنی این اسما را نفهمیده بودم تا مظهر آنها را دیدم.
چنان که در هیکل قدم و ذات ازل نیز این اسماء معاینه شد: حضرت آدم خاکی، کیومرث پیشدادی، هابیل بن آدم، سیامک کهبد، سیمرغ حقیقت، جمشید نخستین، فریدون فرخ، رستم دستان، سفینۀ نوح، شاگرد آل داود، جودی جود، برد و سلام ابراهیم، تین و زیتون بلد الأمین، وارث ملک سلیمان، رب الناس، رب الفلق افق ابهی، ولایت مطلق، خضر پی خجسته، اصالت وجود، وحدت صرفه، سماء قبل از طارق، شمس قدم، صبح ازل، نقطۀ نور، ثمرۀ ظهور، یعسوب دین، قاید غر المحجلین، صاحب أصحاب المیمنة، ناقۀ صالح، روح القدس و همچنین، اصحاب آن حضرت را وجوه ناعمه و اصحاب میمنه و یمین اهل علیون اسباط بنیاسرائیل یافتم.
سبحان الله!
گاو را باور کنند اندر خدائی عامیان
خضر را باور ندارند از پی پیغمبری
و عجب این که تمام اوضاع و اطوار آن ابلیسان تقلید و اقتباس از این طرف است، یعرفون نعمة الله ثم ینکرونها!
گرچه این جغدان دغل افروختند
بانگ بازان سپید آموختند
بانگ هدهد گر بیاموزد قطا
راز هدهد کو و پیغام سبا
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
و اگر کسی به دیدۀ دقت نظر کند، میبیند که بهحقیقت مصداق زخرفالقول نزد این گروه موجود است.
اما آن کچل ملعون مأمون صلب الأغانی لین الأسافل، از بس کچلکبازی و قصهپردازی که آنهمه سمر و افسانه میخواند و «هذا إلهکم و إله موسی» میگفت، گمان میکنم که اگر خود جمال مبارک هم از ادعای خود برگردد و از داعیۀ خود فرود آید، کچلک دست از شهادت برندارد و همانطور «أول من آمن» باشد! او را بهحقیقت شناختم که نفس سامری است و بعضی از ظلامیۀ ظالم هم معلوم شد که مظهر اشقیای محتجب و عاقر ناقۀ صالح و خولی اصبعی و شمر ذیالجوشن و سنان بن انس و عبیدالله بن زیاد هستند بلا کلام، چنان که زینالمقربین را شناختم نفس ابنسعد بود، اما هریک را اسماء ملعونۀ چند بخشوده، چون «عبد حاضر»، «خادم الله»، «نبیل جلیل»، «کلیم طور تجلی»، «زینالمقربین»، «مشکین الهی»، «سلطان الشهدا»، «محبوب الشهدا»، «غلام الخلد»، «ملاح القدس»، «خباز الأحدیة»، «عطار الصمدیة»، «قناد المحبة»!
و ظلام از راه رفاقت تمام پیش آمده، با انس و الفت بسیار مرا تلقی نمود. نخست، شرح حالات خود را از طهران و بغداد و سلیمانیه و اسلامبول و ادرنه و عکا حکایت کرد. پس از آن، گفت:
وقتی که از طهران مرا به بغداد تحتالحفظ میبردند، به اخوی گفتم: «شما نیائید، زیرا که به زعم ایشان مقصر منم و شما را کسی متعرض نیست.» او بی من طاقت نیاورده، از راه تاکر با تبدیل قیافه آمد خود را در بغداد به من ملحق ساخت و در بغداد هم او همهوقت در خانه راحت بود و سپر بلا و هدف تیر اعدا من بودم و اگر من در بغداد پای ثبات نمیفشرده و به آن طریق استقامت نمیکردم و مثل قطرات باران الواح و توقیعات به ایران نمیبارانیدم، بلا شک امروز اسم دین بیان هم از میان رفته بود، ولی در بغداد، بعضی از بابیها اطراف اخوی را گرفته بودند القاء فساد و بغضا میکردند؛ به این واسطه، من خود را از میان کار کنار کشیده، به سلیمانیه در میان اکراد مخفیاً فرار کردم، بدون خبر احدی دو سال در آنجا بودم و هفت وادی را در آنجا نوشتم. عاقبت، جمعی به طلب من برآمدند، سلسلهسالار آنها عبد حاضر بود، یعنی خادم الله. خیلی در بیابانها و کوهها گشتند تا مرا جستند، به بغداد بازآوردند.
وقتی که بغداد آمدم، دیدم میانۀ اخوی و میرزا اسدالله نزاع افتاده، اخوی حکم به کشتن او داده و آن فتنۀ دیان برپا شد و حال این که دیان، خودش ادعای مقام موعود را نکرده بود، بلکه گفته بود ظهور ظاهر است. باری؛ او را مظلوم کشتند و زن حضرت نقطه را هم عروس کردند و بابیها هم قسمی خراب شده بودند که همه ادعای الوهیت داشتند و ملاحظۀ حدود از میان رفته بود و هیچکس اطمینان به پسر و زن و دختر خود نداشت. دزدی و مال مردم را آوردن جزو طیبات اعمال آنها بود. چهقدرها زحمت کشیدم تا آنها را تحت زاکون آوردم.
در بغداد، سیدۀ دنیا، والدۀ نقطۀ حقیقت، با جمعی از سادات افنان به عزم زیارت عتبات آمده بودند در حالتی که به دین بیان مؤمن نبودند. من رسالۀ خالوئیه را ــ که به ایقان موسوم است ــ برای آنها نوشته، آنان را به دین حق تبلیغ نمودم و چقدرها به دین بیان خدمت کردم و مقابل کل عالم ایستادم و اخوی همه را در خانه با زنهایش به راحت مشغول بود و در میان میدان، مقابل خصم، مثل سد سکندر من ایستاده بودم تا این که مرا به اسلامبول خواستند.
باز به اخوی گفتم: «آمدن شما لازم نیست. کسی را با شما کاری نیست. من میروم ببینم چه میگویند.» اخوی باز همراه من آمده، خود را در پناه من کشانید. در اسلامبول هم به هیچکس اعتنا نکردم و با کمال متانت در خانه نشستم. آنگاه، ما را به ادرنه بردند. در ادرنه، جمعی از مفسدین میانه را به هم زدند و اخوی از سادهلوحی قول آنها را قبول میکرد. من دیدم بهکلی دین بیان از میان برداشته و منهدم خواهد شد. به خداوند مناجات کرده، یکدفعه ظهور موعود ظاهر شد و نور من یظهر باهر گشت و آن کلمه را که همۀ نفوس از او فرار میکردند حتی نقبا و نجبا گفتم و آن کلمه این است: «هو در قمیص أنا ظاهر است و هو المکنون بأنا المشهود ناطق.»
جمعی از ارادتمندان بهاءالله بهزمان پایانی اقامت در ادرنه (حدود سال ۱۲۸۵ ق.)
سید مهدی دهجی در سمت راست تصویر نشسته و عباس افندی سومین نشستگان از سمت چپ است. ایستادگان چهارم و پنجم از راست، میرزا حسین مشکینقلم و میرزا آقاجان کاشانی هستند. میرزا آقاخان کرمانی در مکتوب گویای مسافرتش به عکا، از دیدار با این سه تن سخن گفته است.
اگرچه مدتی بود در بغداد و اسلامبول و اوایل ادرنه، ظهور من یظهر مانند شمس من تحت الغمام گاه پیدا و گاه پنهان بود، ولی در ادرنه یکدفعه کالشمس فی رابعة النهار بی پرده و نقاب ظاهر و هویدا گشت و آیات از او لامع شد. آنوقت، آیات و بیانات ظهور را به مصحوب کلیم[۴۲] و عبد حاضر نزد اخوی فرستادم. بهجای این که شکر نماید و تصدیق کند، اعراض نمود و حال این که نص بیان است که غیر از من یظهر کسی نمیتواند این ادعا را بکند و به محض ظاهرشدن من یظهره الله، کسی را نمیرسد لم و بم گوید و إجلالاً لاسمه الشریف، اگر تصدیق نمیکند، انکار هم نکند و من اگر باطل بودم، چگونه چندین سال است ادعا نموده، استقامت ورزیده، امام وجوه به این ندای بزرگ ناطقم؟! در صورت بطلان، بر خدا لازم بود مرا باطل و ازهاق کند، حال این که روز به روز امر من در قوت و ارتفاع است و خلق جدید در ظل کلمۀ من خلق شدند.[۴۳]
آنگاه، شکوه و شکایت زیاد از حضرت ازل نمود و گفت:
اخوی دایماً قرین راحت و آسایش بوده و من سپر اعدا و هدف تیر بلاها بودم. حال، اسم او را مظلوم گذاردهاند …[۴۴] و حال این که مظلوم منم. بلی؛ اخوی، خود لینالعریکۀ بیحرارت بود، به قسمی که ما بین زوجات خود را نمیتوانست نظم بدهد و زنش را در ادرنه برای معاش به سرای فرستاد عرض حال بدهد و حال این که من هرچه داشتم، همه را به آنها تسلیم کردم و در آن مدت، اگر من نبودم، ساعتی خود را نمیتوانست اداره کند و من او را در زیر جبۀ خود چندین سال است حفظ کرده و میکنم و هنوز هم در حفظ من است، زیرا که چندین دفعه، بی خبر من، اشخاص بسیار از عکا به قبرس رفتهاند او را تلف نمایند، بهمحض این که خبر شدم، فوراً تلگراف کردم آنها را از این کار بازداشتم، چنانکه ناصرالدینشاه را نیز سیوپنج سال است در زیر جبۀ خود نگاه داشتهام، و الا، چندین بار تا کنون او را تلف کرده بودند!
و از خون شهدای عکا هم برائت میجست و میگفت: «من راضی نبودم؛ بی اذن من رفتند آنها را به قتل رسانیدند و آخر، مضرت این کار به خود من راجع شد» و حاجی میرزا احمد کرمانی را هم گفت: «تا حال، من او را حفظ کرده و نگاه داشتهام، و الا، بابیها[۴۵] چندین دفعه بر تمامکردن او مصمم شدند.»
خلاصه، از کلمات او، عرف همان معنی «خلقتنی من نار و خلقته من طین» و «أ لم نر بک فینا ولیداً» متضرع بود و پس از آن، روی به من کرده، گفت:
شما را به خدا قسم میدهم کاری بکنید اختلاف از دین بیان برداشته شود و مردم از ضغینه و بغضاء فارغ شوند و فرقهای بر مثال شیعه فردا ظاهر نگردند القاء عناد و بغض در قلوب اهل بیان بیندازند! طوبی لکم اگر سبب این کار شوید!
و مکرر این حرف را چند نوبت اعاده کرد؛ آنگاه، با دست خود اشارت به من کرده، گفت: «کن نباضاً کالشریان فی جسد الإمکان نسأل الله أن یجعلک فارس هذا المضمار.»
در مجلس دیگر، روی به عبد حاضر کرده، گفت: «آیات را برای فلانی بیاور بخوان!» کچلک هم کتابی آورد، با آن صوت کذائی بنای تغنی گذارده، مضامین عباراتی که میخواند، فقط همه امر به اتحاد کلمه و رفع اختلاف از میان اهل بیان بود بلکه از میان اهل عالم! یکی از آن عبارات این بود: «عاشروا مع الأدیان بالروح و الریحان! کل شاخ یک دارید و بار یک شاخسار.»
باز روی به من آورده، گفت:
آیا به انصاف شما درست میآید که ثانیاً گروهی مثل حزب شیعه در عالم پیدا بشوند و بنای لعن و طعن و فساد و قتل و کذب و افترا را بگذارند؟ کاری بکنید که دیگر شیعۀ تازه در عالم پیدا نشود؛ همان شیعههای اول کفایت میکنند. آیا فرقهای بدتر و نجستر و خبیثتر از حزب شیعه در عالم به هم میرسد؟ لا والله! اینهمه سالها بالای منابر «عجل الله فرجه» گفتند و بعد از آن، نفس ظهور موعود را انکار کردند و کردند آنچه کردند و شیعههای تازه ظهور من یظهر را ـ که بیان مبشر او است ـ انکار کردند، ولی اهل سنت، امروز، مهدی دروغی که در سودان خروج نموده، به او گرویدهاند و حول و حوش او جمع گشتهاند!
بالجمله، مذمت بسیار از طایفۀ شیعه نمود و لعن و طعن بیشمار بر ابواب اربعۀ حضرت حجت کرد و گفت:
آن چهار باب کذاب سبب احداث حزب شیعه و ساختن دروغهای جابلصا و جابلقا و جزیرۀ خضرا و سبب احتجاب ناس شدند.
بعد از آن، جعفر کذاب را بسیار ستود و قدری از جعفر صادق مذمت نمود، گفت: «او سبب خرابی دین اسلام شد» و گفت:
بعضی از حرفهای سری را نمیتوان زد؛ مثلاً، اگر ابتدائاً حضرت نقطه به مردم میگفت: دست از ولایت علی بردارید و به عمر توسل بجوئید، کسی زیر بار نمیرفت و حال این که حق مسئله همین است.
آنگاه، تعظیم و تمجید و تبجیل بسیار از شیخین کرد و گفت:
آنها دین محمد را رواج دادند و برپا داشتند و علی سبب خرابی و اختلاف در دین شد؛ چگونه روا هست کسی به آنها لعنت بفرستد و بر علی صلوات، چنان که حزب شیعه میکنند؟!
خلاصه، اصحابش هم خیلی تمجید از عمر میکنند و صریحاً با امیرالمؤمنین علی عداوت میورزند بلکه میزان آنها برای شناختن غیر همین است؛ اگر او را محب عمر و مبغض علی دیدند، آنوقت از او مطمئن میشوند و اگر به عکس ببینند، او را هنوز بر اعتقاد باطل میدانند و بعبارۀ أخری، اگر کسی هزار اظهار ارادت به خود آنها بکند، قبول نمیکنند و او را مؤمن ممتحن نمیدانند مگر این که تولای به عمر و تبرای از علی نماید و اگر کسی ذکر فضیلتی از علی و اولادش نزد آنها نماید، روی در هم میکشند و اگر بد بگوید، فوراً مبسوط میشوند؛ معلوم شد که اینها همان یاروهای خودمان در دورۀ فرقان هستند بلا تفاوت! عنقریب است که معاویه و یزید و آل سفیان را هم تمجید کنند و بر امام حسین لعنت بفرستند!
با حضرت نقطه هم باطناً حس کردم عداوت دارند و خوش ندارند کسی فضایل آن حضرت را بیان کند، ولی از شدت لاعلاجی نمیتوانند اظهار کنند و مجبور به تمجید جزئی میباشند، ولی دو دفعه از دهان ظلام شنیدم که گفت:
نسبت دادهاند که من از آیات نقطه سرقت نمودهام و حال این که لعمر الله، اگر خود نقطۀ بیان حیات داشت، قلم میگرفت و آنچه آیات از لسان عظمت نازل میشد، مینوشت!
باری؛ چند دفعه با من ملاقات کرده، انواع چاپلوسی و چربزبانی نموده، چند دفعه رطب تازه که از باغ الهی و سدرۀ ناری تازه غلام به عمل آورده بود، با نارنگی به من داد، ولی خدا گواه است که آن رطب و نارنگی در ظرفی چیده شده بود بهعینه صورت آن خرما و گردوی فضلۀ خر دجال داشت و یک دو دفعه، در حضور خودش، عبد حاضر از چای مخصوص اعلی برای من آورد، صورتاً حمیم و غساق و ضریع و غسلین بود و وقت خوردن، از سر زبان تا ناف مرا سوزانید و حال این که آن چای را پرپر، ورق ورق از چین برای او انتخاب کرده، فرستاده بودند و من هم معتقد به این موهومات نبوده و نیستم که چای کهربائی اعلای چین به حسب ظاهر صورت غسلین و غساق را کسب میکند و خرما و نارنگی تازه مانند فضلۀ خر میشود، ولی به چشم و حس دیدم.
باری؛ روز آخر، به من گفت:
اگر بهتر از بنده دین بیان را آنها میتوانند رواج بدهند، من امر را به آنها تفویض میکنم، و الا، میدانید که رواج دین خدا بسته به بقاء این هیکل است. سعی کنید اختلاف از میان برداشته شود و آنان که زوجات خود را نمیتوانند نظم بدهند، چگونه دین بیان را میتوانند نظم داد؟!
از جناب ودود و آقا سید شیخ محمد[۴۶] و والدهخانم هم خیلی شکایت میکرد. معلوم میشد عداوت و بغض زیاد با این سه نفر دارد. در حق والده میگفت:
این ضعیفۀ بیرحم ستمکار برای این که من او را برای غصن اعظم تزویج کنم، اطفال صغیرۀ خود را ترک نمود، مدتی همراه ما آمد، چون اغراض فاسدۀ او انجام نگرفت، با برادرش بنای فساد را گذارد و انواع فواحش را از اکل لحم خنزیر و رفتن در میخانه و شرب شراب مرتکب شدند و کار به جائی رسید که میرزا فضلالله (برادرزادۀ ایشان: پسر میرزا نصرالله) از اطوار و اعمال عم و عمه نفرت کرده، منزجر شد و آنها را ترک کرد، نزد من آمد!
و از جناب ود[۴۷] هم میگفت:
هادی دولتآبادی با عمامه و عصا سبب احتجاب مردم از خدا شده است. ای هادی! از خدا بترس و مردم را از راه حق بازمدار!
و میگفت:
برای هادی نوشتم: «ای هادی! اگر میخواستی شیعه باشی که در فرقان شیعه بودی و عصا و عمامه داشتی، دیگر لازم نبود خود را به زحمت بیندازی!»
باری؛ عداوت و بغض بسیار از خودش و اصحابش در حق ودود حس کردم و در میان آنها شهرت داشت که: «هادی وصی ازل است» و در جائی دیدم نوشته بود:
ای هادی! قبرس رفتی رئیس را دیدی! تو را به خدا سوگند، به انصاف تکلم نما! اینجا هم بیا این جمال مبارک را ببین!
و در حق جنابش[۴۸] هم خیلی بد میگفت:
شخصی در اسلامبول از هیچجا خبر ندارد، گفته است: «ایشان از طهران گریخت رفت بغداد»؛ ایشان هرگز نمیگریزد، بل یهرب منا عباد جاهلون! ایشان امام وجوه ناطق است. ما را از طهران با فرسان و مستحفظین از جانب دولت علیۀ ایران و سفارت روس آوردند به عراق و با سلطان مبین به عراق عرب وارد شدیم.
باری؛ بعد از توقف یک ماه در عکا که هزارگونه افسانه و سمر به گوش من خواندند، یقین کردند که شعبدههایشان در من اثر کرده، آنگاه مرا رها کردند، اما در این مدت چهها گفتند و چهها کردند؟، ظلام چندین دفعه مرا نزد خود خلوتاً طلبیده، تلطیفات گوناگون و تشویقات از حد افزون نمود و ع خناس و برادرانش، هرکدامی روزی یک دفعه منزل من میآمدند یا مرا منزل خود میبردند و تصنعات بسیار و بیشمار از سامری ــ علیه ما علیه ــ مشاهده کردم که ذکر آنها هریک دفتری جداگانه میخواهد و هر شب، حزب شیطان در منزل من اجتماع میکردند، أعوذ بالله من همزات الشیاطین و در این حال هولاشتمال، خود را در میان ظلمات بحر لجی ــ که امواج متراکمه او را غشی مینمودند ــ میدیدم، ولی چون نوح عقل سلیم و وجدان مستقیم سفینۀ نجات آماده کرده بود، هیچ از آن مخاطرات نمیترسیدم و از آن چارموجۀ اضطراب نمیاندیشیدم و جمیع تأسیسات آنها را چون نسج عنکبوت و قیاسات شعریۀ آنها را اوهن البیوت بیافتم تا دمی که مفارقت حاصل شد، فنزعت نفسی منهم کالنفوس المشتاقۀ التی غلب علیها النزوع إلی جناب الحق غریقۀ فی بحر الشوق و ناشطاً من مقر النفس و البئر الطبیعة الظلمانیة و علایق الهیولی و خرجت من جنود صفاتها کالثور الناشط إذا خرج من بلد إلی بلد و کنت بینهم کالخنس الجوار الکنس أعنی أصحاب السیر و رجال الغیب المجاهدین الذین هم کالأجرام الفلکیة العلویة و الکواکب السیارة الناشطات عقد الناکثین الناهضات إلی أفق العلیین و لقد تجلیت و توجهت إلی أفق بیدای نهایة طور القلب الذی یلی الروح و هو مکان إلقاء النافث القدسی و ما کنت علی الغیب بظنین و لا منهما غیر أمین و تنفست تنفس الصعداء کالعادیات لفرط الشوق یغدو من شدة سیرها و وجدها فی سعیها مثل الخیل العادیة و اوریت ناراً بقدائح النتائج و الاشتغال بنور العقل فعال لقدح زناد النظر و ترکیب المعلومات بالفکر من المغیرات ضجاً أی المقتبسون من أنوار صبح التجلی الإلهی أثر الطوالع الأزلی فأثرت بنور ذلک التجلی نقع تراب البدن بأنها کدر تلطیفه و تنظیفه بالتصفیة و التخلیص لشدة التوجه إلی الحق و الإقبال إلیه بالتعلق بزجاج النور فی مشایعة القلب و الروح عن جانب البدن و اشتغالها عنه یتلقی الأنوار فوسطت بذلک السمع جمع الذات فاستغرقت فیه و لطفت کثافة تراب البدن یعنی یصیر کالنقع فی المطافة و رجعت إلی إیلاف قریش و إیقاع مؤالفة القوی الروحانیة بین أصحابنا رحلة الشتاء و الصیف لإنه لا ینبغی لهم الاختلاف فلیعبدوا رب هذا البیت الذی أطعمهم من جوع البلاعمة و آمنهم من خوف إلا بالله، فألهمنی الله بعد تلک اللیال العشر فجور نفسی و تقویها و علمت أن الفجر ابتداء ظهور نور الروح علی المادة البدن عند أول أثر تعلقه به.
از آن زمان تا کنون، از این قوم کناره و دوری جسته و ترک ایشان بالمره گفتهام، از آن که معلومات حقیقیه از ایشان، کما ینبغی به دست آورده و علم تفصیلی به اوضاع و احوالشان حاصل نمودهام، ولی آنها دست از من برنمیدارند، لا ینقطع به جستجوی من هستند و به هیچ قسم نمیتوانم آنها را از خود دفع کنم مگر به معوذتین.
و از طرف بلعام ظلام، بعضی اشارات و تلویحات برای من نوشتهاند مثل این که تهدید و تخویفم از کشتن میکنند که امروز، از یک نفخۀ عرف اسرافیل حیات متضوع است و از نفخۀ دیگر عزرائیل الأرواح و این را نمیداند بعون الله و قوته [که] بندۀ ناچیز اعتنا به اینگونه چیزها ندارم کأن لم یکن و لا شیء محض میانگارم و گذشته از این، روزی که از بیروت به عکا عازم بودم، کسی در حق من خواب دیده بود که یک ماهی ماری را بلعیده است، آن ماهی این بنده را و خود فدوی در ارض الف ولام،[۴۹] این ایام، در خواب دیدم که بلعام را کشته و او را پارچهپارچه نموده، گوشتش را بریان نموده، با کمال لذت میخورم؛ در این صورت، بحول الله، اگر من آکل و لاقف آنها نباشم، آنها نخواهند بود و من الله التوفیق إنه خیر رفیق.
و این شهادتنامه را بین یدی الله برای آن نوشتم که این حضرات فردا نگویند فلانی هم تصدیق ما را کرد، چنانچه در حق سید مرفوع …[۵۰] ۱۴ حاجی سید جواد ــ سلام الله علیه ــ شنیدم میگویند و إنه کان بریئاً من المشرکین، حاشاه عن ذلک!
و این مشروحه را آنقدر ریزه نوشتم که خوانندگان بدانند از روی دقت نظر و بصیرت من این سفر بوده و چشم از ما زاغ البصر وام کرده بودم، فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید، و السلام علی من اتبع الهدی.
کتابنامه
آدمیت، فریدون. اندیشههای میرزا آقاخان کرمانی. تهران، کتابخانۀ طهوری، ۱۳۴۶٫
اشراق خاوری، عبدالحمید. مائدۀ آسمانی. ج ۵، بیجا.، مؤسسۀ ملی مطبوعات امری، ۱۲۹ بدیع.
اصفهانی، میرزا حیدرعلی. بهجة الصدور. بمبئی، بینا.، ۱۳۳۱ ق.
افضلالملک کرمانی، شیخ محمود. مختصری از شرح حال مرحوم میرزا آقاخان کرمانی، مندرج در: کرمانی، میرزا آقاخان؛ روحی، شیخ احمد. هشت بهشت. بیجا.، بینا. (چاپ بابیان)، بیتا.
بهاءالله، میرزا حسینعلی. لوح مبارک خطاب به شیخ محمدتقی مجتهد اصفهانی مشهور به نجفی. بیجا.، مؤسسۀ ملی مطبوعات امری، ۱۱۹ بدیع.
دبستانی کرمانی، محمود. میرزا آقاخان کرمانی. یغما، س ۲، ش ۶، شهریور ۱۳۲۸٫
دولتآبادی، یحیی. حیات یحیی. تهران، انتشارات عطار و انتشارات فردوس، ۱۳۶۲٫
سمندر قزوینی، کاظم. تاریخ سمندر. بیجا.، مؤسسۀ ملی مطبوعات امری، ۱۳۱ بدیع.
شیخالممالک قمی، شیخ مهدی. تاریخ بیغرض. به کوشش سید مقداد نبوی رضوی، تهران، نشر نگاه معاصر، ۱۳۹۹٫
شریف کاشانی، شیخ محمدمهدی. تاریخ جعفری. به کوشش سید مقداد نبوی رضوی، تهران، نشر نگاه معاصر، ۱۳۹۸٫
فاضل مازندرانی، اسدالله. اسرار الآثار خصوصی. بیجا.، مؤسسۀ ملی مطبوعات امری، ۱۲۴ تا ۱۲۹ بدیع.
ــــــــــ . تاریخ ظهور الحق. ج ۵ و ۶، نسخۀ خطی؛ ج ۸، بخش دوم، بیجا.، مؤسسۀ ملی مطبوعات امری، ۱۳۲ بدیع.
فیضی، محمدعلی. خاندان رحمان: سدرة رحمان. بیجا.، مؤسسۀ ملی مطبوعات امری، ۱۲۷ بدیع.
کردستانی، سعیدخان. Kurdestani’s Notes. نسخۀ تایپ فارسی، کتابخانۀ دانشگاه پرینستون، مجموعۀ ویلیام میلر، مجموعۀ CO385، جعبۀ شمارۀ ۴٫
کرمانی، میرزا آقاخان. رضوان. نسخۀ خطی، مجموعۀ ویلیام میلر، کتابخانۀ دانشگاه پرینستون، ش ۲۵۳٫
گلپایگانی، میرزا ابوالفضل؛ گلپایگانی، سید مهدی. کشف الغطاء عن حیل الأعداء. تاشکند، بینا.، بیتا.
ملکزاده، مهدی. تاریخ انقلاب مشروطیت ایران. تهران، انتشارات علمی، ۱۳۶۲٫
ناظمالاسلام کرمانی، میرزا محمد، تاریخ بیداری ایرانیان. به کوشش علیاکبر سعیدی سیرجانی، تهران، انتشارات آگاه و انتشارات نوین، ۱۳۶۲٫
نبوی رضوی، سید مقداد. تاریخ مکتوم (نگاهی به تلاشهای سیاسی فعالان ازلی در مخالفت با حکومت قاجار و تدارک انقلاب مشروطه). تهران، انتشارات شیرازۀ کتاب ما، ۱۳۹۵٫
ــــــــــ . حیات یحیای نجی. بخش نخست: میرزا یحیی دولتآبادی، از جنبش باب تا جنبش مشروطیت، تهران، نشر نگاه معاصر، ۱۴۰۱٫
ــــــــــ . سازمان اداری بابیان در زمان اقامت میرزا یحیی صبح ازل در بغداد (۱۲۶۹ تا ۱۲۸۰ ق.). فصلنامۀ بهائیشناسی، س۲، ش۴، تابستان ۱۳۹۶٫
ــــــــــ . نقش وقایعنگاران بابی در گزارشگری جنبش مشروطیت ایران، فصلنامۀ مطالعات تاریخ معاصر ایران، ش ۶۰، زمستان ۱۳۹۰٫
نوری، عزیهخانم و همکاران. تنبیه النائمین. به کوشش سید مقداد نبوی رضوی، تهران، نشر نگاه معاصر، ۱۳۹۴٫
[۱]. اسدالله فاضل مازندرانی، تاریخ ظهور الحق، ج ۶، ص ۹۲۴٫
[۲]. میرزا حیدرعلی اصفهانی، بهجةالصدور، صص ۲۷۶ تا ۲۹۱٫ آنچه نویسندۀ بهائی کتاب دربارۀ سفر کرمان خود آورده، از تبلیغات میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی در کرمان، اما در ظاهری اسلامی حکایت دارد. وی از قول یکی از بهائیان کرمانی نوشته: «[گذشته از شیخیها،] پسران ملا جعفر هم در نهایت عداوت! به اسم محبت، با هر بهائی که وارد شود معاشرت مینمایند تا او را مشهور میکنند و سبب فرار یا حبس و شهادت بهائی واردشده میشوند.» (ص ۲۷۶) وی از درس نهجالبلاغۀ روحی در خانهاش سخن گفته (ص ۲۷۷) و به جمعی که توسط او و میرزا آقاخان کرمانی بابی شده بودند، اشاره کرده است. (ص ۲۸۰) او، میرزا آقاخان را مانند روحی «مدلس و مزور و غدار و مکار و مبغض عنود لجوج» خوانده و نوشته که «فضل و اطلاعش هم از شیخ احمد بیشتر» بود. (ص ۲۸۰) همچنین، نوشته که وقتی در حضور یکی از بزرگان شیخیان کرمان ذکری از بابیبودن ملا محمدجعفر کرمانی و پسرانش به میان آمد، «شیخ احمد انکار نمود که ملا جعفر و پسرانش خبر و اطلاع از ظهور نوری بعد از اشراق شمس محمدی ندارند و این تهمت و افتراء است!» (ص ۲۸۶) وی همچنین، دربارۀ ظاهر مسلمانی ملا محمدجعفر کرمانی نوشته: «ملا جعفر ازلی و پسرانش … بر تدلیس و تلبیس خود را بین انام کالانعام ظاهر نموده که از تعرض شیخیه و علما و حکومت محفوظ مانده است و بهعلاوه، به راحت و عزت و ثروت زندگانی نموده … صبح و شام مسجد میرود و جمعیت مسجدش زیاد است … سهپسرش، یکی صاحب مسجد بود و بر تزویرات پدر متأسی ….» (صص ۲۸۷ و ۲۸۸)
[۳]. مهدی ملکزاده، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، ج۱، ص۱۸۸٫
[۴]. میرزا محمد ناظمالاسلام کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان، مقدمه، ص ۱۱٫
[۵]. یحیی دولتآبادی، حیات یحیی، ج ۱، ص ۶۷٫
[۶]. مهدی ملکزاده، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، ج ۱، ص۱۸۸٫
[۷]. شیخ محمدمهدی شریف کاشانی، تاریخ جعفری، ص ۲۶۲٫
[۸]. میرزا شیخعلی برادر شیخ محمد یزدی بود. شیخ محمد در اسلامبول اقامت داشت و به روایت بهائیان، «در آنجا نمایندۀ ازلیها بود» (محمدکاظم سمندر، تاریخ سمندر، ص ۲۷۸) و «هرکس میخواست به قبریس سفر کند، از او خطی میگرفت، و الا، ممکن نبود بتواند با ازل ملاقات کند.» (میرزا ابوالفضل گلپایگانی و سید مهدی گلپایگانی، کشف الغطاء عن حیل الأعداء، ص ۱۱۹)
[۹]. شیخ محمود افضلالملک کرمانی، مختصری از شرح حال مرحوم میرزا آقاخان کرمانی، ص ز.
[۱۰]. میرزا آقاخان کرمانی، رضوان، ص ۱۱۰٫
[۱۱]. شیخ محمود افضلالملک کرمانی، مختصری از شرح حال مرحوم میرزا آقاخان کرمانی، ص ز.
[۱۲]. پیشین، ص ز.
[۱۳]. محمود دبستانی کرمانی، میرزا آقاخان کرمانی، ص ۲۵۹٫ برای آگاهی از اعتقاد بابی دبستانی، نک.: سید مقداد نبوی رضوی، تاریخ مکتوم، صص ۱۲۸ تا ۱۳۲٫
[۱۴]. برای آگاهی بیشتر دربارۀ جنبش اتحاد اسلام و حادثۀ کشتهشدن ناصرالدینشاه قاجار، نک.: پیشین، فصل «دربار شاهی و قتل ناصرالدینشاه».
[۱۵]. نک.: فریدون آدمیت، اندیشههای میرزا آقاخان کرمانی، صص ۹ تا ۱۵ و …
[۱۶]. سعیدخان کردستانی ــ که با میرزا مصطفی دوستی نزدیک داشت و آثار زیادی از بابیان را از او گرفته بود ــ دربارۀ ایمان او به باب تا روزهای پایانی حیات نکاتی آورده است. (سعیدخان کردستانی، Kurdestani’s Notes، صص ۱ تا ۳)
[۱۷]. میرزا آقاخان، در زمان اعزام به ایران، برای میرزا یحیی دولتآبادی نامهای نوشت و از او یاری خواست. (یحیی دولتآبادی، حیات یحیی، ج ۱، ص ۱۶۶) دربارۀ نگاه مصباحالحکماء به او، نک.: سید مقداد نبوی رضوی، تاریخ مکتوم، فصل «فروزندگان مشعل مشروطیت»، صص ۱۹۰ تا ۱۹۳٫
[۱۸]. برای آشنایی با این منابع و نیز نوع توصیف آنها از میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی، نک.: سید مقداد نبوی رضوی، نقش وقایعنگاران بابی در گزارشگری جنبش مشروطیت ایران.
[۱۹]. باید گفت که نظریۀ آدمیت از نظر روششناسی نیز با مشکل روبهروست. وی گاه در نقل مطالب به شکلی گزینشی عمل کرده و با تقطیع متن مقصود میرزا آقاخان کرمانی را بهگونهای دیگر نشان داده است. بحث دربارۀ تغییر کیش میرزا آقاخان کرمانی به تحقیقی جداگانه نیاز دارد.
[۲۰]. اسدالله فاضل مازندرانی، تاریخ ظهور الحق، ج ۶، ص۹۲۹٫
[۲۱]. فریدون آدمیت، اندیشههای میرزا آقاخان کرمانی، ص۶٫
[۲۲]. مهدی بامداد، شرح حال رجال ایران، ج ۱، ص ۲۵۵٫
[۲۳]. شیخ محمود افضلالملک کرمانی، مختصری از شرح حال مرحوم میرزا آقاخان کرمانی، ص ح.
[۲۴]. اسدالله فاضل مازندرانی، تاریخ ظهور الحق، ج ۵، صص ۳۹۷ و ۳۹۸٫
[۲۵]. فریدون آدمیت، اندیشههای میرزا آقاخان کرمانی، ص۲۴٫
[۲۶]. اسدالله فاضل مازندرانی، تاریخ ظهور الحق، ج ۵، ص۴۳۳٫
[۲۷]. اسدالله فاضل مازندرانی، اسرار الآثار خصوصی، ج۳، ص۵۲٫
[۲۸]. عبدالحمید اشراق خاوری، مائدۀ آسمانی، ج ۵، صص ۱۸ و ۱۹٫ ادامۀ این گفتار چنین است: «تا آن که جناب ابنابهر، به خواهش و رجای جلالالدوله، به یزد رفت و بعد از اعلای کلمةالله در یزد، جلالالدوله مصلحت سفر کرمان دید. چون به کرمان و رفسنجان رفتند، امت مرحومه، اکثرشان به شریعۀ الاهیه وارد شدند و دانستند که آن روایات از اصل بی اساس و اصل بود.» از آن روی که پذیرش بهائیشدن «اکثر» ازلیان کرمان (امت مرحومه) برای این پژوهش یقینی نیست، به درستی این بخش از گفتار بالا با دیدۀ شک و تردید مینگرد.
[۲۹]. محمدعلی فیضی، خاندان افنان: سدرۀ رحمان، صص ۲۴۶ و ۲۴۸٫
[۳۰]. شیخ مهدی شیخالممالک قمی، تاریخ بیغرض، ص۶۳۶٫
[۳۱]. سعیدخان کردستانی، Kurdestani’s Notes، ص ۲۵٫
[۳۲]. به عنوان نمونه، نک.: سید مقداد نبوی رضوی، سازمان اداری بابیان در زمان اقامت میرزا یحیی صبح ازل در بغداد (۱۲۶۹ تا ۱۲۸۰ ق.).
[۳۳]. به عنوان نمونه، نک.: میرزا حسینعلی بهاءالله، لوح مبارک خطاب به شیخ محمدتقی مجتهد اصفهانی معروف به نجفی، صص ۱۶ و ۱۷٫
[۳۴]. عزیهخانم نوری و همکاران، تنبیه النائمین، به کوشش سید مقداد نبوی رضوی، پیوست شمارۀ ۲: «نوشتههایی از میرزا حسینعلی بهاءالله در اطاعت از میرزا یحیی صبح ازل (به روایت بهائیان)».
[۳۵]. پیشین، پیوست شمارۀ ۴: «تحلیل روایتهای کشتار بهائیان از ازلیان در ابتدای دعوت بهاءالله».
[۳۶]. شیخ مهدی شیخالممالک قمی، تاریخ بیغرض، ص ۵۱٫
[۳۷]. نک.: عزیهخانم نوری و همکاران، تنبیه النائمین، به کوشش سید مقداد نبوی رضوی، پیوست شمارۀ ۳: «جایگاه امام دوازدهم شیعیان در مسیر دعوت میرزا علیمحمد باب».
[۳۸]. به عنوان نمونه، نک.: سید مقداد نبوی رضوی، حیات یحیای نجی، ج ۱، فصل سوم: «بررسی و تحلیل کتاب فصل الکلام».
[۳۹]. شیخ محمدمهدی شریف کاشانی، تاریخ جعفری، ص ۲۷۵٫
[۴۰]. عزیهخانم نوری و همکاران، تنبیه النائمین، به کوشش سید مقداد نبوی رضوی، دیباچه، صص ۵۱ تا ۵۸٫
[۴۱]. برای آگاهی از رویکردهای ازلیان و بهائیان نسبت به سید جواد کربلایی، نک.: شیخ مهدی شیخالممالک قمی، تاریخ بیغرض، به کوشش سید مقداد نبوی رضوی، دیباچه، صص ۴۰ تا ۵۲٫
[۴۲]. اشاره است به میرزا موسی نوری (برادر تنی بهاءالله) ملقب به «کلیم».
[۴۳]. در نگاه مسلمانان، همانگونه که خداوند بتپرستان و بودائیان را از میان نبرده، آیین نادرست بهائی را نیز مهلت داده است.
[۴۴]. چند واژه بهسبب تاخوردن سند در اینجا ناخواناست.
[۴۵]. اشاره است به بهائیان که در دورۀ قاجار، «بابی» یاد میشدند، و گرنه، بابیان واقعی (ازلیان) هیچگاه به میرزا احمد کرمانی ـ که از بزرگان ایشان بود ــ هجوم نمیآوردند.
[۴۶]. شاید بتوان گفت که اشاره است به شیخ محمد یزدی که از بزرگان ازلیان ساکن در اسلامبول بود.
[۴۷]. ازلیان، مانند صبح ازل، گاه برای میرزا هادی دولتآبادی بهجای لقبش، «ودود»، واژۀ «ود» را به کار میبردند.
[۴۸]. شاید بتوان گفت که اشاره است به شیخ محمد یزدی.
[۴۹]. اشاره است به اسلامبول.
[۵۰]. در اینجا یکی دو واژه ناخواناست اما در نسخۀ حروفچینی فخرتاج دولتآبادی، اینگونه نوشته شده: «سید مرفوع ۱۴ حاجی سید جواد»؛ با این حال، اگر عدد ۱۴ نیز درست باشد، باز یک واژه ناخواناست.