صفحه اصلی مقالات اسلامی یوسف کنعانی و یوسف فاطمی

یوسف کنعانی و یوسف فاطمی

41 خواندن ثانیه
0
1
1,292

مقایسه تطبیقی غیبت حضرت یوسف علیه‌السلام

و امام عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف در آینه آیات و روایات 

 

*نویسنده: مهدی هادیان

کارشناسی ارشد رشته تفسیر اثری از دانشگاه قرآن و حدیث

 

 

یوسف – علیه‌السلام – پیامبری است که خداوند متعال، داستان زندگی‌اش را در قرآن نقل فرموده و از آن تعبیر به «احسن القصص» کرده است. پیامبری که داستانش در قرآن، با بیان محبت بی‌دریغ پدر بزرگوارش، یعقوب -علیه‌السلام- به او و هجران این دو آغاز می‌شود و پس از فراز و فرودهایی هیجان‌انگیز و زیبا، با وصال این دو به انجام می‌رسد.

این داستان جزئیات بسیار زیادی دارد که بیان همه‌ی آن‌ها خارج از حوصله‌ی این مقاله است؛ قصد این مقاله آن است که با بررسی تطبیقی داستان حضرت یوسف با وجود نازنین حضرت مهدی -عجل‌الله تعالی فرجه الشریف- با استمداد از روایات اهل بیت -علیهم‌السلام- به بررسی سابقۀ تاریخی بحث غیبت، در امت‌های گذشته بپردازد. لذا آن دسته از محورهای اصلی یا جزئیات این «زیباترین داستان» موردتوجه قرار گرفته است که پیوندهای ارتباطی محکمی، با وصف‌حال ارتباط شیعیان با مولایشان، در دوران غیبت دارد. مشابهت عجیب حال و روز یوسف، برادرانش و یعقوب با وجود مقدس امام عصر -ارواحنا له الفداء- مخالفان و تشکیک‌کنندگان درمورد آن بزرگوار و شیعیان راستین دوران غیبت، بحث آموزنده و مهمی است که در این مقاله به آن پرداخته خواهد شد.

·        الف – یوسف کنعان

۱ – داستان یوسف، از آنجا آغاز می‌شود که او، بسیار مورد توجه پدرش یعقوب بوده، به‌نحوی که حسادت سایر برادرانش را برمی‌انگیخته است. برادران از محبت‌های بی‌دریغ پدرشان به او، می‌رنجند و آتش حسادت در سینه‌هایشان مشتعل می‌شود. هرچند که در ابتدا تصمیم می‌گیرند که یوسف را از میان بردارند؛ اما تقدیر چنان شد که نظرشان برگردد و تصمیم بگیرند که او را در چاهی بیندازند، تا کاروان‌های عبوری، او را با خود ببرند.

از طرفی علاقه‌ی شدید یعقوب به یوسف، مانع از آن بود که بتوانند، تصمیم خود را عملی سازند. لذا از پدرشان خواستند تا اجازت دهد که روزی، او را برای بازی و تفریح، به خارج از شهر ببرند. یعقوب که از حسادت برادران به یوسف آگاه بود، ابتدا نپذیرفت، اما در برابر اصرار شدید برادران یوسف، سرانجام تسلیم شد و یوسف را با ایشان راهی کرد.

برادران یوسف، مطابق نقشه‌ی قبلی، او را در چاهی انداختند و شب‌هنگام، پیراهن او را به خون گوسفندی آغشته کردند و نزد یعقوب آوردند و با اشک و ناله‌ای دروغین گفتند:«ای پدر! ما یوسف را در کنار اثاث خود قرار دادیم و به مسابقه و تفریح سرگرم شدیم، اما به‌ناگاه، گرگی بر او حمله‌ور شد و او را خورد و این هم پیراهن خون‌آلودۀ اوست.»۱

۲ – یعقوب می‌دانست که فرزندانش دروغ می‌گویند و یوسف، عزیزترین فرزندش را گرگ ندریده است و برای این موضوع، دلایل مهمی نیز داشت.

نخست آنکه اگر قرار بود، گرگ یوسف او را بدرد، لااقل لباس یوسف نیز آسیب می‌دید. حال آنکه لباسی را که برایش آورده بودند، اگرچه خون‌آلود بود، اما اثری از پارگی بر روی آن نبود.

دوم آنکه یعقوب علیه‌السلام، پیراهن یوسف را بویید، اما بوی گوشت و پوست یوسف را از آن استشمام نکرد.

سوم آنکه باری از ملک‌الموت پرسید: «آیا تو جان انسان‌ها را به‌صورت گروهی می‌گیری یا تک‌به‌تک، آن‌ها را می‌میرانی؟ ملک‌الموت پاسخ گفت: انسان‌ها را تک‌به‌تک می‌میرانم. یعقوب از او پرسید: آیا جان یوسف مرا نیز گرفته‌ای؟ پاسخ فرشته‌ی مرگ منفی بود.۲

لذا یعقوب به زنده بودن یوسف مطمئن شد و می‌دانست که بالأخره، روزی او را خواهد یافت و اندوه جانکاهش در فراق او به پایان خواهد رسید. او می‌دانست که این مسئله، امتحان الهی است که در آن آزموده خواهد شد.۳ پس به فرزندانش فرمود: «این کار زشت را نفس شما برایتان زینت بخشیده است. من در این مصیبت شکیبایی خواهم کرد و خداوند مرا در تحمل این مصیبت یاری خواهد نمود.»۴

۳ – یعقوب پس از این گفتار، از فرزندانش کناره گرفت و در آتش فراق فرزند محبوبش، گریه‌ها کرد و فریادها سرداد. هرچند که می‌دانست فرزند دلبندش زنده است، هرچند که پیامبر خدا بود و به علم الهی می‌دانست که یوسفش، از دنیا نرفته است، هرچند که نهیب صبر بر خود زده بود و وعده‌ی تحمل داده بود؛ اما مگر می‌شود سوزوگداز دل را، جز با وصال محبوب، آرام کرد؟ مگر می‌توان در برابر سیلاب اشک، سدی ساخت؟ مگر می‌توان از یاد برد و به روی خود نیاورد؟ گریه و گریه و گریه تنها کاری بود که یعقوب، در دوری حبیبش انجام می‌داد. ندبه و زاری، کار هر صبح و شامش شده بود و رازها با یوسفش می‌گفت:

«حبیبم یوسف! تو آنی بودی که در میان فرزندانم، تو را برگزیده بودم و دل بر تو بسته بودم؛ اما تو را از من گرفتند. دلبندم یوسف، که در تنهایی‌ها در کنارم بودی و در مواقع هولناک، باعث دلگرمی و انس من می شدی، اما تو را از من ربودند. فرزندم یوسف، کاش می‌دانستم که تو را در کدامین بیابان رها کرده‌اند یا در کدامین دریا، غرق ساخته‌اند.

مهربانم یوسف، ای کاش من با تو بودم و آنچه که بر تو وارد شد، بر من فرود می‌آمد و خود را سپر بلایت می‌کردم.»۵

یعقوب -علیه‌السلام- آن‌چنان در فراق یوسف گریست، که چشمانش را از دست داد. آن‌چنان از دوری‌اش بی‌تابی کرد، که اطرافیانش بیم آن داشتند که خود را مریض کند. آن‌چنان با سوز و گداز ندبه سر می‌داد که امکان داشت، خود را هلاک نماید.۶

چه اهمیتی دارد که بتوانی همه چیز و همه کس را ببینی، اما از دیدار محبوبت، محروم باشی؟ همان بهتر که یعقوب، دنیای بی‌یوسف را نبیند. همان بهتر که با درد خود مشغول شود و بسوزد. همان بهتر که چشمش، بر آنان که یوسفش را از او ربودند، نیفتد و آنان را نبیند.

۴ – فرزندان و اطرافیان یعقوب، از ملامت و سرزنش او دست برنمی‌داشتند. دائماً با او سخن می‌گفتند. گاهی با کنایه، گاهی ریشخند، باری با نصیحت، وقتی با عتاب…

– خود را به هلاکت انداختی. چرا این‌قدر در غم از دست رفتن فرزندت اشک می‌ریزی؟

– بس نیست سال‌های دراز از عمر خود را که در ماتم فرزند خردسالی تباه کردی؟ هنوز هم فکر می‌کنی که یوسفت زنده است؟

– به فرض که زنده باشد؛ چگونه می‌خواهی او را بیابی؟ حتی اگر او زنده باشد و با او برخورد کنی، آیا با این چشمان بی‌سو می‌توانی بازش شناسی؟

– همانا که در جهالت و نادانی گذشته‌ات غوطه‌وری، یوسفت مرده است. گرگ او را درید!۷

یعقوب اما صبوری می‌کرد و دم برنمی‌آورد. هجران و دوری محبوب، قلب مهربان و منتظرش را می‌فشرد و چشمان بی‌رمقش بعد از شنیدن این سخنان، دوباره پر از اشک می‌شد و این داستان همیشگی‌اش بود؛ ندبه کردن و عتاب شنیدن، گریستن و سرکوفت خوردن، زاری کردن و کنایه‌ها را تحمل کردن… اما تسلیم نشد و بر اندیشه و اعتقاد خود پایدار ماند.

۵ – یوسف در این سال‌های طولانی، زندگی پرفرازونشیبی را گذراند. پس از آنکه کاروانی او را از چاه آب بیرون آورد، مواجه با برادرانی شد که یوسف را با بهایی اندک به آنان فروختند. یوسف کنعانی، با کاروان همراه شد و به مصر رفت و تقدیر الهی آن بود که عزیز مصر، او را با خود به خانه برد و مهر یوسف در دلش پرورده شود. یوسف پس از ماجراهایی عجیب و طولانی -که بیانش خارج از حوصلۀ این مقاله است- با تهمت و افترا، روانۀ زندان شد. زندانی که او خود، برای حفظ پاک‌دامنی‌اش، از خدایش خواسته بود.۸

پس از سپری شدن سال‌های طولانی، پادشاه مصر، خواب عجیبی دید. او در خواب دید که هفت گاو لاغر، از رودخانه‌ی نیل بیرون آمدند و هفت گاو چاق را خوردند و خوشه‌های سبزی را دید که توسط خوشه‌های خشکیده احاطه شده‌اند و از بین می‌روند. ناگهان از خواب برخاست و آشفته‌حال، بزرگان و معبران خواب را فراخواند. خوابش را برای آن‌ها بازگفت و تعبیرش را از ایشان جویا شد. معبران خواب اما، نتوانستند خواب آشفته‌ی پادشاه را تعبیر کنند و خاطر نا‌آرامش را، آرام سازند. در همین میان، خدمتکاری در قصر – که پیش از آن در زندان، همبند یوسف بود و باری یوسف خواب او را تعبیر کرده بود و دقیقاً مطابق پیش‌بینی یوسف، از زندان رهایی یافته بود و به خدمتگزاری پادشاه، گماشته شده بود- به‌یاد همبند سابق خود افتاد و به پیشنهاد او، پادشاه تعبیر رؤیای خود را از یوسف خواست. یوسف خواب شاه را چنین تعبیر کرد:

«هفت سال پرمحصول در پیش است. در این سال‌ها، باران رحمت الهی بر مصر خواهد بارید و محصول فراوان به‌دست خواهد آمد. اما پس از آن، هفت سال خشک‌سالی و قحطی خواهد شد و مردم به‌سختی بسیار زیادی خواهند افتاد. چاره هم آن است که در هفت سال پرمحصول، فقط به اندازه‌ی مصرف همان سال‌ها، گندم بخورید و بقیه‌ی محصول را در سبوس آن نگه دارید تا از نابودی حفظ شود. سپس در سال‌های قحطی، از آنچه‌ که ذخیره شده است، استفاده کنید. پس از هفت سال دوم، باز هم باران رحمت الهی بر مصر باریدن خواهد گرفت و مردم، از سختی و محنت، رهایی خواهند یافت.»

پادشاه یوسف را، پس از رفع اتهامات و روشن شدن پاک‌دامنی‌اش، از زندان رها ساخت و او را خزانه‌دار دولت خود کرد. کلیدهای انبارهای خود را به او داد و وظیفه‌ی ذخیره‌سازی گندم، در هفت سال نخست و توزیع آن در هفت سال بعدی را به خود یوسف سپرد.۹

هفت سال با برکت و پرمحصول سپری شد و انبارهای یوسف، از گندم مازاد بر مصرف مردم پر گشت.

هفت سال قحطی و خشک‌سالی از پس آن فرا رسید. دریغ از قطره‌ای باران که بر مصر ببارد و یا مزرعه‌ای که محصول مناسب دهد. گرسنگی بر مصریان فشار آورد و تنها کسی که در این میان، گندم داشت، یوسف بود. سیل درماندگان و بیچارگان به بارگاه او روانه شد و او به هرکس، به فراخور نیاز و عیالش، گندم می‌داد.

یکی از مراجعان یوسف در این سال‌ها، مردی عرب بود که وضع مالی خوبی هم داشت. پس از آنکه از یوسف گندم گرفت و آماده‌ی مراجعت شد، یوسف از او خواست که در میانه‌ی راه و در سرزمین کنعان، در موضعی خاص قرار گیرد و یعقوب را صدا کند؛ هنگامی که مردی خوش‌سیما و سپیدچهره بر او ظاهر شد، به او بگوید: «من از سرزمین مصر می‌آیم. در آنجا مردی برای تو پیغام داده است که خداوند، امانت تو را ضایع نفرموده و یوسف تو زنده است.»

مرد عرب به راه افتاد و در مسیر حرکت خود، به جایی رسید که یوسف نشانی‌اش را به او داده بود. به غلامانش دستور داد که شتران را نگه دارند. آنگاه با صدایی رسا، فریاد زد: «ای یعقوب، ای پیامبر خدا، ای یعقوب!». یعقوب که صدای او را شنیده بود، به زحمت و عصازنان خود را به او رساند. مرد عرب، پیرمرد خوش‌سیما و سفیدرویی را در برابر خود دید که البته، چشمانش کور شده بود. از پیرمرد پرسید: «آیا یعقوب تو هستی؟»

– آری. من یعقوبم.

– من از سرزمین مصر می‌آیم و حامل پیغامی برای تو هستم. در آنجا مردی برای تو پیغام داده است که خداوند، امانت تو را ضایع نفرموده و یوسف تو زنده است.

یعقوب از خوشحالی، در پوست خود نمی‌گنجید. شادمان و خندان شد. باور کردنش دشوار بود، اما یوسفش برای او پیغام فرستاده بود. یوسف هنوز هم به یادش بود. دلش گرم‌تر شد؛ گرم‌تر به زنده بودن یوسف، به لطف پروردگارش و به تحقق آرزوی وصال یوسفش که انگار، نزدیک‌تر می‌نمود.

– برادر! چه حاجتی داری تا از خدا برایت طلب کنم. برای تشکر از تو و قدردانی از پیام روح‌افزایی که به من دادی، از خدا چه برایت بخواهم؟

– من فردی ثروتمندم و نیازی به پول ندارم. اما خداوند برایم چنین مقدر فرموده که فرزندی نداشته باشم. از خدا برایم طلب فرزند کن.

یعقوب وضو گرفت و به نماز ایستاد. با خدایش رازونیازی کرد و حاجت مرد عرب را از خدای مهربانش طلب نمود. مرد عرب پس از آن چهار یا شش نوبت صاحب فرزند شد که همه، دو قلو بودند.۱۰

۶ – کنعان، سرزمین مادری یوسف نیز از این قحطی در امان نمانده بود. آنجا هم خشک‌سالی شده بود و مردم، آهی در بساط نداشتند که با ناله‌ای سودا کنند. فشار قحطی، یعقوب را بر آن واداشت که فرزندانش را راهی مصر کند تا با خرید گندم از عزیز مصر، نیاز خود و خانواده‌اش را تامین کنند؛ غافل از آنکه عزیز مصر کسی جز گمگشته‌‌‌‌‌‌‌‌ی او، یوسف عزیزش نیست.

برادران وارد مصر شدند و به دربار عزیز شرف‌یاب شدند. یوسف که در مقام عزیزی مصر بود، به‌سرعت آنان را شناخت. اما گذشت سالیان، آن‌چنان بر چهره‌ی ماه کنعان اثر کرده بود که برادرانش، او را نشناختند. از او گندم خریدند و به کنعان بازگشتند؛ پس از مراجعت به کنعان، با کمال تعجب مشاهده کردند که عزیز، پولی را که برای گندم‌ها پرداخته بودند، مخفیانه در بارشان قرار داده است و می‌توانند دوباره برای خرید گندم با همان پول، به مصر مراجعت کنند. دیدار یوسف با برادرانش، بار دیگر تازه شد و یوسف، آنان را مورد لطف خود قرار می‌داد، ولی آنان متوجه نمی‌شدند که عزیز مصر، همان برادر کوچکشان، یوسف است.۱۱

یوسف نیز نمی‌توانست خود را به ایشان معرفی کند و منتظر اجازه‌ی خداوند برای این کار بود. حتی نمی‌توانست، پدر پیر خود را مطلع کند و خود را به او بشناساند. هرچند که با وسایل آن روزگار، فقط هجده روز میان کنعان و محل استقرار یوسف فاصله بود، اما تقدیر الهی چنان بود که امتحان یعقوب، کامل شود و در کوره‌ی سخت انتظار و سرگشتگی، آبدیده گردد.۱۲

۷ – در پایان این داستان زیبا، یوسف از خدای خود اجازت یافت تا خود را به برادران بشناساند. هرچند که روند این شناساندن، پرپیچ‌ وخم و طولانی و صد البته زیباست، اما بیانش خارج از حوصله‌ی این نوشته است. یعقوب، با گذاشتن پیراهن یوسف بر چشمانش- که البته پیراهن خاصی بود که از حضرت ابراهیم به یوسف، ارث رسیده بود و در طول این مدت بر بازوی او بود و بعد از شناساندن خود به برادران، آن را برای پدر فرستاده بود- بینایی ازدست‌رفته‌اش را باز یافت. چشمانش بینا شد و چه بیناشدنی! چشمانی که دیگر، در انتظار ملاقات یوسف لحظه‌شماری می‌کرد. چشمانی که سوی امید یافته بود. او پس از بیست سال اندوه و نگرانی، گریه و دلتنگی، ندبه و زاری، به ملاقات یوسفش آمده بود. غم تمام سال‌های هجران و دوری، با همان نگاه اول از دلش زدوده می‌شد. این، یوسف عزیزترین محبوبش بود که در برابر او ایستاده بود. سال‌های محنت و انتظار یعقوب به‌سر آمده بود و حالا می‌توانست، یوسفش را در آغوش بگیرد و این بار، اشک شوق بر گونه جاری سازد.

·        ب ) یوسف زهرا

تشابه بسیار زیاد و قابل‌توجهی میان داستان یوسف کنعانی و یوسف فاطمی وجود دارد. در این تشابه، امام زمان-عجل‌الله تعالی فرجه- شباهت به یوسف دارند، منتظران واقعی آن حضرت، شبیه به یعقوب و دشمنان امام زمان، همانند برادران یوسف هستند. به لف و نشر مرتب، محورهایی از ارتباط امام عصر-عجل‌الله تعالی فرجه- و شیعیان آن عزیز را که مشابه حال و هوای یوسف و یعقوب-علیهما السلام- است، مطابق عناوین بخش الف، در بخش ب مورد بررسی قرار می‌دهیم.

۱ – یکی از عوامل طولانی‌تر شدن غیبت، زشتی‌های اعمال مردم است. خداوند متعال به دلیل گناهان ایشان، ظهور یوسف زهرا-عجل‌الله تعالی فرجه- را به تأخیر می‌اندازد و چه تفاوت است میان برادران یوسف که او را در چاه انداختند، با گنهکارانی که با معاصی خود، برای دوران غیبت و تنهایی امام زمان علیه‌السلام، زمان می‌خرند. چه تفاوتی است میان برادران یوسف که با فروش برادرشان به یک کاروان بیگانه، خود را از سعادت دیدار یوسف محروم کردند با دنیادوستان و حق‌ناشناسانی که با شکستن پیمان محبت و ولایت و اطاعت صاحب خود، فوز کثیر و میمنت عظیم ملاقات صاحب خود را از کف می‌دهند. مگر نه این است که آنان که می‌توانند به گونه‌ای، ظهورش را مهیا کنند و این کار را نمی‌کنند، به غیبت و غربت آن عزیز، راضی‌اند؟ مگر نه این است که اگر امام عصر-عجل‌الله تعالی فرجه- تنها ۳۱۳ نفر یار واقعی داشتند، ظهورشان محقق می‌شد؟ پس کجایند عاشقان و دلسوختگان حقیقی آن یوسف فاطمه، که بر عهد و پیمان خویش با او استوار بمانند، همتی کنند و او را از چاه غیبت درآورند و بر زخم دل آن مهربان‌ترین مرهمی باشند؟۱۳

۲ – منتظران واقعی امام زمان علیه‌السلام، در دوران غیبت، شبهات مخالفین و دروغ‌پردازی‌های آنان را نمی‌پذیرند و همچون یعقوب که به زنده بودن یوسف اطمینان داشت و با دلایل خود، دروغ فرزندانش را آشکار کرد، به زنده بودن آن عزیز اطمینان دارند و یک دم از پاسخ‌گویی به این هرزه‌گویان، دست برنمی‌دارند. با دلایل قطعی خود، وجود و حضور آن بزرگوار را حس می‌کنند و یاوه‌سرایی‌های مخالفان آن بزرگوار را، آشکار می‌کنند. آنان از نظر ایمان، صاحب بلندترین جایگاهند و همان کسانی هستند که رسول اکرم -صلی‌الله علیه و آله- در مورد ایشان فرمود: «ای علی! بدان که عجیب‌ترین مردم از نظر ایمان و عظیم‌ترین ایشان در یقین (به خداوند و نشانه‌های او) گروهی در آخرالزمان هستند که پیامبر را ندیده‌اند و حجت خدا نیز از ایشان غایب شده است، اما آنان همچنان بر سیاهی روی سپیدی ایمان دارند.»۱۴

(یعنی ایمانشان به‌واسطه‌ی نوشته‌های سیاه بر کاغذهای سپیدی است که از پیشینیانشان به یادگار دارند.)

۳- منتظران مهدی فاطمه -عجل‌الله تعالی فرجه- در فراق یار، اشک‌های فراوانی دارند. گریه‌ها و ندبه‌ها می‌کنند. به‌دنبال یار و شریکی می‌گردند، که در غم دوری محبوب خویش، با او شریک شوند و اشک بریزند. شیعه نیز، یعقوب‌وار، به‌دنبال گم‌گشته‌ی خویش می‌گردد و چون او را نمی‌یابد، جز اشک حسرت ریختن و دعا کردن برای او، چه می‌تواند انجام دهد؟ منتظران ظهورش نیز، از اینکه جز او بر همه چیز می‌توانند نظر افکنند، گله‌ها دارند و شکوه به درگاه خدای خود می‌برند. شیعه نیز، در دعای پرسوز ندبه، که سرود هر جمعه‌ی او به یاد مولایش است، چنین می‌سراید:

«[ ای یوسف گم‌گشته! ]… ای کاش می‌دانستم که در کدامین مکان مستقر شده‌ای تا به‌سراغت می‌آمدم. ای کاش می‌دانستم که کدامین سرزمین تو را دربر گرفته است. آیا تو در سرزمین رضوایی یا در وادی ذی‌طوی هستی؟ چه سخت است بر ما که همگان را ببینیم و از دیدار تو محروم باشیم. چه دشوار است بر ما که از تو نجوا و صدایی نشنویم… مولایم! تا چه زمان سرگردان تو باشم و چگونه راز دل با تو بگویم و با کدامین عبارت توصیفت نمایم. چه دشوار است که به هر خواسته‌ام، جواب داده شود، به‌جز خواسته‌ام برای تو. چه ناگوار است که من در آتش هجران تو بسوزم و مردم تو را رها سازند. چه جان‌سوز است که مشکلات عالم بر تو فرود آید و دیگران آسوده باشند. آیا کسی هست که مرا بر اشک ریختن در جدا افتادن از تو یاری نماید؟ آیا کسی هست که با او، ندبه و زاری خود را در فراق تو طولانی کنم؟…»

۴ – دشمنان امام زمان علیه‌السلام در این دوران، همچون برادران یوسف که پدر را به‌خاطر انتظار یوسف ملامت می‌کردند، لحظه‌ای از شبهه‌پراکنی و دروغ‌پردازی، نسبت به آن بزرگوار و شیعیان و منتظرانش دست برنمی‌دارند. لحظه‌ای در تلاش شوم خود، برای نابودی اعتقادات آنان از پای نمی‌نشینند. از سرکوفت زدن بر آنان ابایی ندارند. دائماً منتظران آن عزیز را سرزنش می‌کنند و گویی کاری جز این ندارند. همواره می‌کوشند که یاد آن عزیز را از دل‌ها بزدایند و در این راه، تمام امکانات خود را به‌کار می‌گیرند. اما مگر شیعیان آن مولا، با چنین نسیم‌هایی می‌لرزند؟ مگر آن که دلش بر محبت آن یوسف زهرا -عجل‌الله تعالی فرجه- گرم شده است، با چنین کندبادهایی مشوش می‌شود؟ حاشا و کلا! منتظران صبح ظهور، در تیره‌شب غیبت، چونان کوه، راست قامت و استوار در اعتقاد به صاحبشان ایستاده‌اند و تا آخرین لحظه امیدشان را حفظ می‌کنند و به وعده‌ی الهی اطمینان دارند که خدا خود وعده نموده است که شایستگان را در زمین مکنت دهد و آنان را وارثان زمین گرداند.۱۵

۵ – همان‌طور که یوسف علیه‌السلام، پس از رسیدن به مقام عزیزی مصر، به یاد پدر منتظر خویش بود و پیش از جلوه‌گری در برابر پدر، نشانه‌هایی ازسلامتی و زنده بودن خود، برایش می‌فرستاد، امام عصر -عجل‌الله تعالی فرجه- نیز، شیعیان و منتظران خود را از یاد نبرده‌اند. آن بزرگوار نیز، علامت‌هایی را برای ما گذاشته‌اند، که بر حضور آن عزیز و نظارت آن بزرگوار بر اعمال ما در دوران غیبت صحه می‌گذارد و دل‌های مشتاق شیعه را گرم‌تر می‌کند. آن نازنین وجود، در گرفتاری‌ها و دشواری‌ها، دست تمسک دوستداران خود به دامان مطهرش را رد نمی‌کند. هموست که به لطف و رحمت و کرامت ذاتی‌اش، خسته‌دلان غیبت را در مواقع دشواری، یاری می‌رساند. او آن کسی است که بسیاری از محبانش، در دوران پررمزوراز غیبت، به حضورش شرفیاب شده‌اند و این البته نشانه‌ای برای سایرین است که بدانند دست یداللهی او در این ایام، بسته نیست و او از یاد شیعیانش غافل نمی‌ماند که اگر چنین باشد، طومار حیات آنان، درهم می‌پیچد و عنان کار از دستانشان خارج می‌گردد.

از تشرف پاکان به درگاه سلیمانی‌اش که بگذریم، کدام شیعه‌ی بابصیرتی است که در دوران زندگی خود، بارها و بارها، دست عنایت آن بزرگوار را بر زندگی خود ندیده باشد؟ کیست که او را از سویدای دل خوانده باشد و جواب آن محبوب‌ترین را در زندگی‌اش مشاهده نکرده باشد؟ و این چیست جز نشانه‌هایی برای دلگرمی خسته‌دلان راه انتظارش؟

و صد البته باید هوشیار بود و این توجهات و عنایات را دید.

۶ – پدیده‌ی غیبت، اتفاق بدیع و جدیدی نیست که تنها در دین اسلام و آن هم در مورد آخرین وصی پیامبر اکرم -صلی‌الله علیه و آله و سلم- رخ داده باشد؛ بلکه مسئله‌ای است که در طول تاریخ ادیان و در سرگذشت پیامبران پیشن نیز اتفاق افتاده است. به بیان بهتر، با مطالعه‌ی تاریخ پیامبران گذشته، به این نتیجه می‌رسیم که نه تنها غیبت، امر نوظهوری در شریعت رسول خاتم نیست، که از سنت‌های الهی در میان اقوام گذشته نیز بوده است که با این وسیله، مردمان آن اعصار، گاهی در پایداری به ایمان و گاهی به عقاب رفتار ناشایستشان، گرفتار آن می‌شده‌اند.

درباره‌ی چگونگی غیبت، بحث‌های زیادی شده است و متأسفانه، بسیاری از مغرضان، مفاهیم نادرستی را از این پدیده‌ی مهم، ارائه کرده‌اند که کثرت این تهمت‌ها، انسان را به شگفتی وامی‌دارد. گروهی غیبت را به معنی غیب و ناپدید شدن و نامرئی شدن تعبیر کرده‌اند. گویی، تخیل فیلم‌نامه‌نویسان، به کمک آنان آمده است تا چنین تهمت بی‌اعتباری را نثار شیعه نمایند. گروهی دیگر، آن بزرگوار را ساکن خارج از زمین کرده‌اند و مکان آن عزیز را، جابلقا و جابلسا قرار داده‌اند. برخی دیگر، شیعه را متهم می‌کنند که معتقد است، امام زمان -عجل‌الله تعالی فرجه- در سرداب سامرا، در زمین فرورفته است و همان جا مخفی شده است و….

اما حقیقت آن است که شیعه، معتقد است که غیبت امام زمان علیه‌السلام، همانند غیبت یوسف از برادران خویش است. منتظران و شیعیان و حتی گاهی مخالفان آن امام عزیز، ممکن است ایشان را ببینند، آن‌چنان که برادران یوسف او را می‌دیدند و با او مراوده داشتند و همچون همانان، که یوسف را نمی‌شناختند، امام زمان-عجل‌الله تعالی فرجه- را نشناسند. برای تکمیل این گفتار، به بیان دو روایت در این زمینه اکتفا می‌کنیم:

۶-۱ ) عَنْ أَبِي‌بَصِيرٍ قَالَ قَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع إِنَّ فِي صَاحِبِ هَذَا الْأَمْرِ سُنَناً مِنَ الْأَنْبِيَاءِ…. وَ سُنَّةً مِنْ يُوسُفَ…. وَ أَمَّا سُنَّتُهُ مِنْ يُوسُفَ فَالسِّتْرُ جَعَلَ اللَّهُ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْخَلْقِ حِجَاباً يَرَوْنَهُ وَ لَايَعْرِفُونَهُ.

ترجمه: ابی‌بصیر از امام صادق علیه‌السلام روایت می‌کند که آن بزرگوار فرمود: «خداوند متعال در صاحب الامر (عجل‌الله تعالی فرجه) سنت‌هایی از پیامبران پیشین قرار داده است. اما سنتی که از یوسف در نزد آن بزرگوار به ودیعت نهاده، پنهان نمودن اوست. همان‌گونه که خداوند بین مردم و یوسف حجابی افکنده بود که مردم او را می‌دیدند ولی نمی‌شناختند.» (صاحب‌الامر را نیز در دوران غیبت می‌بینند، ولی نمی‌شناسند.) ۱۶

۶-۲ ) سدیر صیرفی از امام صادق علیه‌السلام نقل می‌کند که فرمود:

«در صاحب الامر، شباهتی از یوسف است. عرض کردم: گویا که از غیبت و حیرتی به ما خبر می‌دهید!

فرمود: این افراد ملعون خوک‌صفت، چرا (امر غیبت او را) انکار می‌کنند؟ برادران یوسف، به‌ظاهر عاقلانی بودند که بر یوسف وارد شدند، با او سخن گفتند، معامله کردند و رفت‌وآمد نمودند و یوسف، برادر خود را تا آن هنگام که خودش را به آنان معرفی نکرد، نشناختند. پس این انسان‌های سرگردان، درحالی‌که خدا بخواهد حجت خود را از ایشان مخفی کند، چگونه می‌توانند این مسئله را انکار نمایند؟ یوسف پادشاهی مصر را داشت و فاصله‌ی او با پدرش به ‌اندازه‌ی پیمودن هجده روز راه بود و اگر خدا می‌خواست، می‌توانست جای او را به پدرش بفهماند ( اما چنین نکرد و یوسف را در پرده‌ی غیبت نگه داشت).

آیا خدا نمی‌تواند، کاری را که با یوسف کرد، با حجت خویش انجام دهد؟ آیا نمی‌شود که حجت خدا در میانشان آمدوشد کند، در بازارهایشان راه برود و بر فرش‌هایشان پای بگذارد و او را نشناسند [با وجود اینکه او را می بینند]؟ (حتماً می‌تواند و بر این کار توانمند است و اصلاً مفهوم غیبت چیزی جز این نیست).

این روش تا زمانی که خداوند به او اجازه‌ی ظهور و معرفی خویش را اعطا نماید ادامه خواهد داشت. در آن هنگام، او خود را معرفی خواهد نمود، چنان که یوسف پس از اجازت خدای متعال، خود را به برادرانش معرفی کرد.»۱۷

۷ – یوسف فاطمه نیز، روزی اجازت خواهد یافت تا خود را به تمامی منتظران و دوستان و محبانش، بلکه تمام زمینیان معرفی کند. آری! او خواهد آمد و داغ سال‌های غریبی و غربت را، با یک اشاره خواهد شست. او خواهد آمد و دیدگان کم‌فروغ منتظران را، روشن خواهد کرد. خواهد آمد، پیراهن یوسف دربر، عصای موسی در مشت و خاتم سلیمان در انگشت.

شمیم حضورش، از همین حالا به مشام عاشقان می‌رسد. آگاه باشید که صبح پیروزی نزدیک است. هوشیار باشید که تلاقی نگاهمان بر نگاهش، طولی نخواهد کشید. هشدار که یوسف ما نیز می‌آید.

خدایا! این نیمه‌ی شعبان هم نگاهمان بر جمال دلربای مهدی روشن نشد. اما یعقوب‌وار، منتظر خواهیم بود و هر صبح و شام، ظهورش را از تو خواهیم خواست. ظهوری که اجازه‌اش در دستان توست. خدایا! بر دوری محبوبمان، به‌جز صبر، چه می‌توان کرد؟ به‌جز اشک، چه مرهمی بر سینه‌ی صدچاک منتظران مهدی است؟ خدایا! انتظار طولانی نشده است؟ خدایا، غریبی و غیبت، پشتمان را خم نکرده است؟ اشک و ماتم چشمانمان را بی‌فروغ نکرده است؟ خدایا، بر حکمت تو صبوری خواهیم کرد تا صبح وصال محبوبمان بردمد و لبخند شیرین پیروزی، بر لبانمان نقش ببندد.

یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور / کلبه‌ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غم‌دیده حالت به شود، دل بد مکن / وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت / دائماً یک‌سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید، چون واقف نئی ز اسرار غیب / باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند / چون تو را نوح است کشتی‌بان، ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم / سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید / هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب / جمله می‌داند خدای حال‌گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار / تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

 

 

_______________________________________________________________________

پی‌نوشت:

۱- قرآن مجید سوره یوسف آیات ۹ تا ۱۷

۲- کمال الدین جلد ۱ صفحه ۱۴۳

۳- کمال الدین جلد ۱ صفحه ۱۴۳

۴- قرآن مجید سوره یوسف آیه ۱۸٫

۵- بحار الانوار جلد ۱۲ صفحه ۲۸۶٫

۶- قرآن مجید سوره یوسف آیه ۸۵ و همچنین النور المبین فی قصص الانبیاء و المرسلین، نوشته مرحوم جزایری صفحه ۱۷۴٫

۷- قرآن مجید سوره یوسف آیه ۹۵ و همچنین بحارالانوار جلد ۱۲ صفحه ۲۸۵٫

۸- قرآن مجید سوره یوسف آیه ۳۳ .

۹- قرآن مجید سوره یوسف آیات ۴۳ تا ۵۵٫

۱۰- النور المبین فی قصص الانبیاء و المرسلین صفحه ۱۸۱٫

۱۱- قرآن مجید سوره یوسف آیه ۵۸٫

۱۲-  کمال الدین جلد ۱ صفحه ۱۴۵٫

۱۳- ترجمه مکیال‌المکارم فی فوائد الدعا للقائم جلد ۱ صفحه ۱۶۰ و ۱۶۶٫

۱۴- بحارالانوار جلد ۷۴ صفحه ۵۵٫

۱۵- قرآن مجید سوره نور آیه ۵۵ و سوره انبیاء آیه ۱۰۵٫

۱۶-بحارالأنوار جلد ۵۱ صفحه ۲۲۴٫

۱۷- بحارالأنوار جلد ۵۱ صفحه ۱۴۲٫

بارگذاری بیشتر مطالب مرتبط
بارگذاری توسط سردبیر
بارگذاری در مقالات اسلامی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code

بررسی

عباس‌افندی و فلسطين، قسمت دوم: انتقال اراضی فلسطين به يهوديان مهاجر

حمید فرناق   چکیده نوع رابطه بهائیان و به‌ویژه رهبران آنان با کشورهای استعماری وقت، ا…