
سيد محمدامين رضوي
چکیده
در این مقاله، رسالۀ تنبیهالنّائمین نوشته عزّیهخانم، خواهر صبح ازل و بهاءالله و عمّه عبدالبهاء را بررسی کردهایم. در ابتدا به جایگاه این شخص از نگاه بهائیان پرداختهایم که بسیار مورد احترام و تمجید شخص عبدالبهاء بودهاست. گذشته از تعاریف عبدالبهاء از عمّهاش، تسلّط وی بر ادبیّات و نیز مسائل دینی، از قلم او در این رساله مشهود است. در ادامۀ مقاله به دلیل نگارش این رساله پرداختهایم که درواقع جوابیهای مفصّل بر نامۀ عبدالبهاء است مبنی بر دعوت عمّهاش ـ که یک بابی معتقد به جانشینی صبح ازل بود ـ به آیین بهائی. بخش اصلی و مهم این تحقیق بیان خلاصهای از جوابیههای عمّهخانم است. این جوابها به بیان ناگفتههایی از تاریخ زندگی بهاءالله پرداخته است که به تعبیری پس پردۀ نهانِ چهرۀ او را بر همگان هویدا میسازد. به علت نزدیک بودن عزیه خانم به برادرش و شناخت کامل از بهاءالله، نیّات و اغراض نهان بسیاری از رفتارهای بهاءالله از زبان خواهر بیان شده است. گذشته از این فاشگوییها، او برخی از ادّعاهای اساسی برادر را از منظر دیدگاه بابیه به نقد کشیده و اساساّ آنها را باطل میخواند.
کلیدواژه: عزیهخانم نوری، عبدالبهاء، بهاءالله، من یظهره الله، صبح ازل.
مقدّمه
یکی از منابع بسیار مهم در شناخت اخلاق، رفتار، اعتقادات، عملکرد و پیشینۀ یک فرد، گزارشها و اطلاعات و روایتها و اخباری است که نزدیکان او نقل کردهاند. خصوصاً اگر از جهت تاریخی یا مکانی امکان ملاقات از نزدیک با آن شخص نباشد، این منابع اهمیت بیشتری پیدا میکنند. طبیعی است که هرچه فرد روایتکننده به آن شخص نزدیکتر باشد، گزارشهای بیشتر و معتبرتری را میتواند ارائه کند. بهعلاوه، هرچه فرد روایتکننده اعتبار و وثاقت و حفظ بیشتری داشته باشد، بیشتر میتوان به سخنان او اعتماد کرد.
برای شناخت رهبران و بزرگان بهائی نیز از مهمترین منابعی که باید به آن توجه ویژهای کرد، دوستان نزدیک و اعضای خانوادۀ آنان هستند. گزارشها و نقلقولهایی که از آنان روایت شده است، میتواند ما را در شناخت بهتر و بیشتر و دقیقتر رهبران و بزرگان بهائی کمک کند. خوشبختانه گزارشهای زیادی از افراد خانوادۀ بهاءالله و نزدیکان او در دسترس ما قرار دارد. این گزارشها برای رسیدن به هدف شناخت بهتر رهبران بهائی، کمک فراوانی به ما میکنند. گزارشهای افراد نزدیک به بهاءالله یا عبدالبهاء یا شوقیافندی، به ما کمک میکنند تا شناخت دقیقتری از آنان داشته باشیم. بسیاری از این افراد گزارشکننده، خود جزو حامیان و باورمندان به آنان و ادعاهای آنان بودهاند. البته بسیاری نیز پس از مدتی دست از حمایت و اعتقاد به آنان برداشته و راه خود را از آنان جدا کردهاند. بااینحال گزارشهای آنان را نمیتوان نادیده انگاشت و با بررسی گزارشهای مشابه و یا شواهد تأییدکنندۀ آن مطالب میتوان به صحت و درستی گزارشها اطمینان پیدا کرد. در این میان میتوان به نوشتهها و نقلهای منتقدان بهائی مراجعه کرد و بحثهایی را که مطرح کردهاند موردتوجه قرار داد.
یکی از افراد نزدیکی که گزارشهایی را از بهاءالله نقل کرده و آن گزارشها در دسترس ماست، خواهر اوست. کتاب مهمی که از او در این موضوع باقی مانده است، رسالهای به نام «تنبیه النائمین» است. این رساله در آثار بابیان یافت میشود و آنان به نشر آن اهتمام ورزیدهاند و نسخهای اینترنتی از آن را نیز در دسترس علاقهمندان قرار دادهاند. همچنین جناب آقای سیّدمقداد نبوی تمام این رساله را همراه با تحقیقاتی دربارۀ آن را در کتابی با همین نام گردآوری کردهاند. متن کامل رساله بدون هیچ تغییری در این کتاب موجود است و عنوانهایی هم برای پاسخهای عزّیهخانم تعیین شده است که مطالعه و یافتن مطالب را بسیار آسان کرده است. تمامی ارجاعاتی که در ادامه این مقاله مرقوم شدهاست از این کتاب است.
در ادامۀ مقاله، ابتدا مباحثی دربارۀ نویسندۀ رساله، جایگاه او نزد عبدالبهاء و دلیل نوشتن آن رساله، ارائه شده است. سپس با نگاهی به مباحث مطرحشده در آن، خلاصهای از مطالب آن برای آشنایی بیشتر با آن رساله و دیدگاه خواهر بهاءالله نسبت به او و گزارشهای مهمی که او به دست داده، ذکر شده است.
۱. عزّیه خانم کیست؟
عزّیه، شاهسلطان خانم یا خانمبزرگ، متولّد سال ۱۲۳۸، دختر حاجیه کلثوم خانم و میرزا عباس نوری (میرزابزرگ)، خواهر میرزا یحیی صبح ازل و میرزا حسینعلی بهاءالله بود که از ابتدا همراه برادرانش به مذهب باب گروید و در تمام ماجراها از تهران تا تبعید به بغداد و بعد استانبول در کنار آنها و در درون خانه آنها حضور داشت و از نزدیک شاهد همه ماجراهای خصوصی و عمومی ایشان بود و دقیقترین اطلاعات تاریخی را دربارۀ روحیات و اخلاق و عملکردهای آنها ارائه کرده است، لذا روایت او مستندترین روایت تاریخی دربارۀ تاریخ بابیان و بهائیان محسوب میگردد. عزّیه خانم در حدود سه سالی که زرّینتاج قزوینی (مشهور به قرّةالعین و طاهره) در منزل میرزا محمودخان کلانتر در تهران زندانی بود، با او در ارتباط بود. وی در روز ۱۶ ربیع الاوّل ۱۳۲۲ ق، در ۸۴ سالگی درگذشت و در امامزاده معصوم تهران به خاک سپرده شد.
عزّیهخانم پس از انشعاب بابیه به ازلیه و بهائیه، حق را به ازلیه داد، زیرا طبق نصوص فراوان از باب، یحیی صبح ازل جانشین او معین شده بود و بهاءالله هم چندین سال او را جانشین میدانست و بهعنوان پیشکارش به او خدمت میکرد اما یکباره خود را جانشین باب اعلام کرد و مدعی ظهور دین جدیدی به نام بهائیت شد. عزّیهخانم او و مرامش را باطل دانسته و به یحیی صبح ازل و آیین باب وفادار ماند. عبدالبهاء، فرزند بهاءالله و جانشین او، از اینکه عمّه دانشمندش بهائی نشده و به ازل مؤمن گشته ناراحت بود زیرا اطلاعات او از مطالب خصوصی میتوانست برای بهائیت خطرناک باشد؛ لذا تصمیم گرفت با نوشتن نامهای تجلیلآمیز او را جذب بهائیت نماید. عزّیهخانم بعد از دریافت نامه، پاسخی کوبنده به او داد و آن را «تنبیهالنّائمین» (آگاه کردن خفتگان) نام گذاشت و پرده از روی بسیاری از اسرار داخلی برادر برداشت و حقایقی را آشکار کرد که فقط او یا تنی معدود از آنها مطلع بودند. این رساله بیانگر اطلاعات نسبتاً خوب عزّیه خانم و ادبیات متین و استوار اوست و نشان میدهد فرزندان میرزا عباس نوری، که از منشیان حکومت قاجار بوده، از طفولیّت تحت آموزشهای او و دیگر ادیبان که به خانه او رفتوآمد میکردهاند و نیز معلّمان سرخانه، قرار داشتهاند و نزد آنان تلمّذ نمودهاند.
۲. رساله تنبیهالنّائمین چیست؟
کتاب تنبیهالنّائمین از سه قسمت تشکیل شده است؛ قسمت اوّل، مقدّمهای است در ۱۲صفحه، حاوی «لوح عمّه»، مربوط به مرقومه و خطابه عبدالبهاء ــ پسر و جانشین بهاءالله ــ به عمّه خود. این لوح که نامه مفصّل عبدالبهاء به او با عنوان «عمّه» است، در کتاب مکاتیب، جلد دوم صفحات ۱۷۰-۱۸۶ در مجموعه نامههای عبدالبهاء آمده است. عبدالبهاء در این لوح او را به پذیرش مظهریت بهاءالله دعوت میکند، زیرا او بابی خالص بوده و مثل سایر بابیان به نص صریح باب، از برادر دیگرش میرزا یحیی صبح ازل تبعیت میکرده است.
قسمت دوم، در ۱۱۵صفحه، جواب عمّهخانم به عبدالبهاء است. این بخش شامل افشاگریهایی است که عزّیهخانم از تاریخ زندگانی برادرش بهاءالله، میکند. او نهتنها بسیاری از اسرار را فاش میکند، بلکه بهواسطه ارتباط نزدیک با وی، امیال و اهداف پسپرده بسیاری از اتّفاقات را بیان میدارد. درضمن او براهینی عقلانی و نصّی در ردّیه دعاوی بهاءالله مینگارد. جالب اینجاست که او در چندین بخش از نامه خود اغلاط ادبی زیادی نیز از برادرزاده خود گرفته است که گویی نشانگر این مطلب است که خوانندگان بدانند او که دعوتشدۀ عبدالبهاء است، نهتنها از نظر اعتقادی برادر و برادرزاده خود را قبول ندارد، بلکه از منظر سواد نگارشی نیز برادرزاده خویش را نیازمند به اصلاح و تقویت میداند. جالب اینجاست این پاسخ که بخشهایی از آن را نقل میکنیم، چنان محکم و متقن است که در تاریخ و آثار بابی و بهائی، بیان نشده است که عبدالبهاء جوابیهای بر تنبیهالنّائمین نگاشته باشد.
قسمت سوم، حاوی رسالهای در اثبات بطلان ادعای بهاءالله نوشته حاجی میرزا احمد کرمانی است، در ۲۶صفحه، که بابیّه بدون ذکر تاریخ و محلّ انتشار، منتشر کردهاند.
۳. جایگاه عزّیه نزد عبدالبهاء چگونه است؟
عزّیهخانم، بهعنوان خواهر صبح ازل و بهاءالله جایگاه مهمّی نزد بابیان داشته است. شهرت او نزد بهائیان بیشتر به دلیل همین «لوح عمّه» است. نامههای دیگری نیز به او نوشته شده است که در مکاتیب موجوداست. عبدالبهاء در آن نامهها عمّه خود را بسیار تجلیل نموده و با اوصافی چون «حنونه»، «مهربان»، «مکرّمه»، «عزیزه» و «فطنه» (به معنای زیرک و باهوش) او را موردخطاب قرارداده است. برای نمونه با ذکر یکی از این عبارات، جایگاه علمی و عقل و درایت و ادراک و هوش او در نگاه عبدالبهاء مشخص میشود:
«ای عمّه فطنه، قسم به مطاف ملأ اعلی که در فطانت و ادراک و عقل وهوش، تو بر دیگران ــ که مدعی قطبیت جهان رحمان هستند ــ امتیاز و رجحان داری.» (نوری، عزّیهخانم، و دیگران: تنبیهالنّائمین، ص ۱۵۶)
متن عالمانه و ادبیات قوی عزّیهخانم در جواب به عبدالبهاء، نشان از آن دارد که تعاریف عبدالبهاء از عمّهاش بیجا نبوده و حقیقتاً او فَطِن و باهوش و عالمه بوده است و انشای خوب او میراث پدری است که منشی دربار بوده و این میراث را به همه فرزندانش داده و در آموزش ادبیات مطابق رسومات چیزی را از فرزندان دریغ نکرده و در این راه جدّیّت فراوان کرده است.
۴. علّت نگارش کتاب چه بودهاست؟
عزیه همچنین علّت لب به سخن گشودن خود را مطالب عبدالبهاء در نامهاش به او دانسته تا پرده از نقاب حقایق بگشاید. خود او میگوید:
«ولی چون کتمان حق نمودن موجب خذلان است و سبب غضب قادر منان، فانما اثمه علی الذین یبدلونه، ناچار باید آن مطالبی که در پرده خفا مانده کشف غطا نمایم و زنگ اوهام از آئینه خاطر پیر و برنا بزدایم تا هر بصیر چاه را از راه باز داند و هر ضریری خود را بصیر نخواند، زیرا که گفتهاند اهلالبیت ادری بما فی البیت.» (همان، ص ۱۶۱)
و برای آنکه به شهرتطلبی و هواپرستی متّهم نگردد، پیشاپیش میگوید:
«خدای دانا را شاکرم و قادر توانا را ذاکر که در تمام مدت عمر به هواهای نفسانی نیفتاده و در سر، هواجس شیطانی ننهاده و در عین عبودیت و بندگی آزاد بودهام و گوی بیهوسی از همگان ربوده، میدانم عیب و منقصت همگان از پیر و جوان را باز بههیچوجه لب به سخن نگشوده و مهر خاموشی بر زبان نهادهام.» (همان، ص۲۲۵)
نگاهی به تنبیهالنّائمین
ازآنجاکه این رساله حاوی اطلاعات تاریخی منحصربهفرد دربارۀ بابیه، ازلیه و بهائیه است و وقایع دوران حضور بابیان را در عراق بهطور مستند ذکر نموده و بعضی مطالب خصوصی را که هیچکس جز او شاهد نبوده بیان کرده، به مصداق «اهل البیت ادری بما فی البیت»، بهترین منبع برای پژوهشگران و بهائیپژوهان محسوب میشود و ما مطالب آن را در چند قسمت بررسی و تحلیل مینماییم. امید است این گام، موجب شروع تحقیقات دیگری بهوسیلۀ دیگران در این کتاب گردد. خوشبختانه متن این کتاب نیز در فضای اینترنت موجود است که به شکل زیبایی مؤمنان بابی آن را بازنشر کردهاند. چاپهای قبلی آن نیز موجود است که سعی خواهیم کرد عین عبارات را در مواقع لزوم ذکر نماییم.
ازآنجاکه عزّیهخانم از بانوان مشهور بابی است که در همان اوایل به این آیین گرویده و تا آخر عمر هشتادوچندسالۀ خود برآن مؤمن مانده و بر اطاعت از برادرش صبح ازل (رهبر بابیان) پایدار و بسیار موردتوجّه بوده است، صبح ازل نیز دو لوح در تجلیل از او نوشته و ثبات قدم و اعراض او را از باطل ستوده است.
او در ابتدای رساله خطاب به عبدالبهاء مینویسد:
«لهذا به نحو اقتصار و بر وجه اختصار، هریک از مطالب را جوابی نگاشته ارسال داشتم تا بدانید که از بدو این امر الی کنون با همگان همراه و از سرایر و ضمایر هریک خبیر و آگاه بودهام. خدمت بزرگان این سلسله علیه رسیده، مطالب مکنونه و مآرب مخزونه از آنها شنیده و فهمیدهام که الی کنون اغلب از آن مطالب به منصه ظهور رسیده و خواهد رسید. اگر از دیگر کسان قضایای دیگر بینم و یا بشنوم چون روایت پیش درایت و یا اجتهاد مقابل نص صریح است.»( همان، ص۱۶۰ )
او بهتصریح بیان میدارد که از ابتدای رویدادهای مهم امر بابیه در جریان همۀ امور بوده و با تمام بزرگان این سلسله ــ که دوتن از فعالان آن برادران او بودند ــ در ارتباط بوده و تمام مسائل سرّی را مطلّع بوده و به تعبیر خودش «مطالب مکنونه و مآرب مخزونه» را از آنها شنیده و وقوع آنها را هم دیده و به نصوص صریح دسترسی داشته است.
۱. درسخواندگی بهاءالله
گزارش عزّیهخانم از سوادآموزی و سیر تحصیلات برادرش میرزا حسینعلی در خانه و بیرون خانه، با توجّه به تفاوت سنّی بسیار کم آن دو و محشور بودن دائمی با یکدیگر در خانه و بعدها در سیر حرکت به بغداد و همراهی در کیش و آیین تا قبل از جدایی، گزارشی مستند و قابلقبول است. او درسآموزی در خانه و اشتغال به درس و اهتمام به مشق و فراگیری عربیت و ادبیت و مطالب حکمت و عرفان و تحصیل دائمی مطالب براثر معاشرت با حکما و عرفا و درویشان را اینگونه بیان میکند و خطاب به عبدالبهاء چنین میگوید:
«جناب میرزای ابوی که از بدایت عمر که به حد بلوغ رسید بهواسطه فراهم بودن اسباب و گرد آمدن اصحاب، اشتغال به درس و اهتمام به مشق داشته، آنی خود را از تحصیل مقدمات فارغ نمیگذاشتند. پس از تحصیل مقدمات عربیت و ادبیت، به علم و حکمت و مطالب عرفان مایل گردیده که به فواید این دو نائل آیند، چنانکه اغلب روز و شب ایشان به معاشرت حکمای ذیشأن و مجالست عرفا و درویشان مشغول بود. وقتی که صور اسرافیل ظهور [علیمحمد باب] دمیده شد، ایشان مردی بودند که اکثر کلمات و عبارات عرفا و حکما را دیده و اغلب علائم آثار ظهور را شنیده و فهمیده.» (همان، ص۱۶۲ )
لذا از نظر او، بهاءالله علاوه بر دانشهای مقدماتی مرسوم آن زمان (مثل ادبیات فارسی و عربی)، اغلب کتابها و آثار حکما و عرفای بزرگ را مطالعه نموده و با اصطلاحات آنها آشنا شده و تمام روز و شب را به معاشرت با عرفا و حکما و شعرا و درویشان میگذرانده است.
«کسی که از بدایت عمر از صرف و نحو و معانی و بیان، آگاه و از دواوین شعراء عرب و عجم با اطلاع از کتب تواریخ و سیر باشد و از مطالب حکما و عرفا مستحضر، شب و روز با عرفا و دراویش محشور و در نظم و نثرنویسی معروف و مشهور.»( همان، ص۱۸۸ )
تعجب خود را از ادعای چنین درسآموختهای بیان میدارد: «خیلی تعجب دارم که شخصی مدت شصت هفتاد سال تجربهها کند و اطلاعات حاصل نماید و همیشه عمرش صرف مصاحبت عرفا و حکما و دراویش باشد، ادعایی کند که …»( همان، ص۱۸۵)
او دربارۀ ایام اقامت در بغداد هم اینچنین گزارش میکند:
«پس از خلاصی از حبس، به جانب بغداد روانه شدند، چندی در آن سرزمین اقامت نموده و اغلب ایام را به مصاحبت احباب و معاشرت اصحاب و مطالعه بیان و مجالست اهل ایقان به سر برده گویا از کلمات حضرت نقطه (باب) به غلط چنین فهمیدند که معادی و حشری و ثوابی و عقابی و سزائی و جزائی غیر از این عالم نیست…» (همان، ص۱۶۵ )
نکتۀ دیگری که عزّیهخانم گزارش میکند و پرده از روی یک راز تاریخی برمیدارد، تمرین کردن نگارش بر اساس تقلید از نوشتههای باب است. او بهتفصیل شرح میدهد که چگونه بهاءالله دستور میدهد همه نوشتههای باب را از هر کجا که بوده، فرزندش محمدعلی و همسرش (مادر محمدعلی ) نزد او آورند. آنها چنین میکنند، به سفر میروند و آثار باب را از گوشه و کنار در بقچه کرده و نزد او میآورند و کسی علّت آن را نمیفهمد، اما از چشم نقاد و زیرک عزّیه خانم دور نمیماند و راز برملا میشود:
«لیکن مردمان با ذکاوت و نفاد و نفوس با فطانت وقاد البته میدانند برای چه بوده و در انجام خیال ایشان چه فایده داشته است: اولاً مداومت و ممارست به آن آیات مبارکات تا ملکه برایش حاصل شود که در وقت ادّعا بههمان سبک بتواند چیزی بگوید و بنویسد(!)» (همان، ص۱۷۳ )
این گزارشها برای پژوهشگران از آنجهت اهمّیت مییابد که دانسته شود بهائیان میرزا حسینعلی بهاءالله را، امّی و درسناخوانده میدانند و بر این مطلب هم در کتابهایشان پافشاری مینمایند!
۲. مباشرت بهاءالله در ترور شاه
در وقایع سالیان نخستین پیدایش بابیه، غیر از بلوا و آشوب و جنگ در چند نقطۀ کشور توسط بابیان، اقدام برای ترور شاه نیز در کارنامۀ آنان آمده است. در شوال ۱۲۶۸ سوءقصد بابیان به جان ناصرالدّینشاه با تیراندازی دو تن از آنان ناکام ماند. سپس دستگیری عوامل این سوءقصد بهوسیلۀ حکومت مرکزی با جدّیت پیگیری شد و تحقیقات حکومتی بر اساس قرائن و شواهد نشان داد که میرزا حسینعلی نوری (بهاءالله) در طراحی و انجام این سوءقصد نقش محوری داشته است، لذا برای دستگیری او اقدام شد. اگرچه میرزا و منابع بهائی منکر شدهاند ولی قرائن بسیار مؤید این نقش بوده و منابع بابی ازجمله عزّیهخانم این نسبت را تأیید کردهاند. عزّیهخانم به تفصیل، چگونگی برنامهریزی و انجام این سوءقصد را با ذکر مباشران و کارگزارانش بیان کرده و از طراحی این ترور توسط برادر ــ به خیال رسیدن به حکومت ــ پرده برمیدارد:
بهاءالله ابتدا کریم خان مافی از بابیان مشهور را انتخاب نموده، پنجاه تومان نقد و اسب و شمشیر به همراه پیشدو خود در اختیار او گذاشته مأمور انجام این کار مینماید و ظاهراً وعده صدارت و سپهسالاری هم به او میدهد، امّا او پول و اسب را گرفته و به اسلامبول میگریزد! سپس بهاءالله، جوان بابی پرشوری به نام محمّدصادق تبریزی را به این کار میگمارد و به قول عزّیهخانم به قربانگاه میفرستد. پس از عدم توفیق میرزا در نقشۀ ترور، حدود هشتاد تن از بابیه کشته و کثیری بیخانمان و فراری میگردند و بعد هم جناب بهاء منکر اصل کار توسط خود میشود. عزّیهخانم در نتیجهگیری از این موضوع خطاب به عبدالبهاء میگوید: «این اوّل بذر نفاق و فتنه بود که جناب ابوی کاشتند و پس از اشتعال نائره فساد، حاشا کرده به گردن دیگران گذاشتند!» (همان، ص۱۶۴)
متن این بخش را از رساله میخوانیم:
«بعد از مراجعت از بدشت و ختم جنگ قلعه شیخ طبرسی، همواره شبانهروز به معاشرت بزرگان دین و اصحاب عرفان و یقین اوقات را مصروف داشته و همیشه بذر خیال ریاست و هوای سلطنت در اراضی دماغ و دل میکاشتند. از همان وقت ایشان را سودای جهانگیری در دل و هوای گردونسریری در سر بود. گمانش اگر به شاه ایران زیانی رساند زمانه او را به سریر سلطنت مینشاند، غافل از اینکه رشته امور در دست قادری است که در آب خاصیت آذر دهد و بر سر شبانی تاج قیصر نهد، یوسف را از قعر چاه به عزّ و جاه رساند و بر سریر سلطنت و شاهی نشاند. «تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بیدک الخیر إنّک علی کل شیءٍ قدیر» مدّتها این خیال خام را در تنور خاطر میپخت ولی به هیچ وسیله راه به مقصود نمیبرد. هرقدر بعضی از درستبینان با کفایت و مآلاندیشان باهوشودرایت که از این خیال خام(!) آگاهی داشتند، ایشان را از مبادرت به این امر خطیر ممانعت مینمودند، به جایی نمیرسیدند و فایده و ثمری نمیبخشید تا اینکه بعد از چندی کریم خان مافی را که از زمره اصحاب و ثمره احباب بود خواستند و این مطلب را با او در میان آورده و او را تشویق بلیغ و تأکیدی أکید در انجام این مرام نموده پنجاه تومان نقد و اسب و شمشیر و پیشدو خود را به خان مافی داده و او را برای انجام آن کار نافرجام مأمور نمودند و لابداً در سر وعده صدرات و سپهسالاری نیز به او داده و شاید درصورت قبول و تمکین ننمودن او را هم تهدید به قتل و هلاک کرده، هرچه بوده، آن شخص هم یا از خوف جان و یا به طمع مال و منصب، آن نقدینه و اسب و شمشیر را برگرفته و خفیاً بهجانب اسلامبول عزیمت نموده پس از چند روزی معلوم شد که آن پهلوان مافی خود را از مصاف معاف داشته و لوای هزیمت افراشته است!
چون جناب میرزا دیدند به آن مقصودی که مایل بودند نایل نشدند، خواستند در اجرای خیال خود تجدید وسایل نمایند. محمّدصادق تبریزی را که از مؤمنین بیان بود و صاحب صدق و ایقان مدّتها در خدمت جناب عظیم تربیت یافته بهقدر لمحه از دایرۀ خدمت سر برنتافته جانی برای قربانی در کف داشت و گوهر غلطانی برای نثار راه دوست در صدف، هماره مکنون خاطرش این بود برای جانان جان نثار کند و در راه دوست آنچه دارد ایثار نماید، بالجمله آن جوان با ایقان را به خدعه و فریب خاص خواسته محفلی در اجرای خیال خود آراستند و او را در این مطلب تحریص و تحریض بلیغ نموده به این عنوان که حضرت ثمره ارواحنا فداه در اجرای این قضیه مایل و مقرّند و در انجام این مرام همراه و مصرّ و حال آنکه کذب محض و افترای صرف بوده است، بلکه بعد از اطلاع منع صریح فرمودند و جناب میرزا نپذیرفتند. بالجمله او نیز کمر جلادت بسته و بر یکران عزم نشسته که گوی سبقت از میدان همگنان رباید و خود را مقبول حق و خلق نماید زیر همین قبه و این بارگاه بالجمله آن بیچاره صادق را بهسوی قربانگاه فرستاد و شد آنچه شد که قلم از ذکر آن عاجز است!» (همان، ص۱۶۲ )
۳. عواقب شوم ترور برای بابیان
عزّیهخانم در دنباله بیان نقشه و اقدام بهاءالله برای ترور ناموفق شاه از عواقب آن سخن به میان میآورد و میگوید نتیجه این ترور، کشته شدن و زندانی شدن و غارت اموال بسیاری از نفوس بابی و آوارگی و تبعید عدهای دیگر شد. او شخص بهاءالله را مسئول این بابیکشیها و زندانها و آوارگی و تبعید دانسته و مینویسد:
«… اگر ندیدهاید البته شنیدهاید که آن فتنه دهماء صیلم بزرگ و آن غوغای عظمای ظلمای سترگ بر سر اهل بیان چه آورد و چه سوزندهآتش شعلهوری افروخت. هرکه منتسب به این اسم بود از عالی و دانی و وضیع و شریف و عالم و جاهل سراسر همه سوخت.» (همان، ص۱۶۴ )
سپس در ادامه به ذکر بعضی از بزرگان بابیه میپردازد که بهخاطر این ترور به خاک مذلّت افتادند و کشته شدند:
«بس بزرگوارانی که ناهی این فساد و ماحی این خصومت و عناد بودند، به خاک مذلّت افتاده، چه بسیار پیشوایانی که ادلّاء دین و ارکان یقین بودند از عرض و جان و مال و عیال آنچه داشتند در سر این کار دادند، چون جناب عظیم و جناب خال و میرزا قربانعلی و سلیمان خان و سلیمانقلی و امثال ذلک قریب هشتاد نفر به درجه شهادت فائز شدند کما فی الحدیث «کلّهم یصلحون للخلافة». زبانه آتش و شعله نیران این فتنه دهماء صماء بکماء به تمام بلاد ایران رسید، چقدرها نفوس طیّبه به قتل و اموال کثیره به نهب و تاراج رفت و چه بسیار خانهها خراب شد.»
بعد، خطاب به عبدالبهاء میگوید این ظلمها و قتلها نتیجۀ اقدام پدر شما برای ترور شاه، به هوای رسیدن به حکومت و سلطنت بود و اولین بذر نفاق بود که کاشت و آتش فتنه و فساد بود که بهاءالله شعلهور ساخت:
«این اول بذر نفاق و فتنه بود که جناب ابوی کاشتند. پس از اشتعال نائرۀ فساد حاشا کرده و به گردن دیگران گذاشتند. بالجمله در آن تراکم افواج ظلم و عدوان، بعضی از رؤسای سلاسل گرفتار اغلال و سلاسل گردیدند و در آن تلاطم امواج دریای فتنه بیپایان چه بسیاری سرهای سران به روی خاک خواری و ذلت افتاده و بسا پاهای لطیف ظریف خوبان از زحمت پیادهروی پر آبله گردیده و چه اطفال خردسال در اسیری از قافله وامانده و در بیابان بیآب و نان هلاک شدند.»
بعد میافزاید: «ازجمله اشخاصی را که در این موقع برای حبس ابدی به انبار دولتی بردند یکی جناب ابوی بودند. پس از چندی وقوف و مکث در محبس با جمعی از نفوس محترمه که در میان طائفه بر همه برتری و فزونی داشته قدم همّت در میدان شفاعت گذاشته و باب ضراعت گشوده برای خلاصی ایشان اصرار بیشمار نمودند. بالأخره از کثرت بذل مال و تصدیع نساء و رجال، میرزا آقاخان صدراعظم را به عجز و ستوه درآورده حکم خلاصی ایشان را گرفته بهشرطیکه من بعد از این حرکات و تحریکات غیرمرضی منهی و از مملکت ایران منفی باشد. این بود که پس از خلاصی حبس بهجانب بغداد روانه شدند.»
۴. بیاعتقادی بهاءالله به معاد
از نکات جالبی که عزّیهخانم دربارۀ اعتقادات بهاءالله مطرح میکند این است که او بر اساس برداشت غلط از مطالب کتاب بیان علیمحمّد باب، به معاد و آخرت اعتقاد نداشته است. او میگوید:
«چندی در آن سرزمین [عراق] اقامت و اغلب ایام را به مصاحبت احباب و معاشرت اصحاب و مطالعه بیان و مجالست اهل ایقان به سر برده، گویا از کلمات حضرت نقطه [یعنی باب] چنین فهمیدند که معاد و حشری و ثواب و عقابی و سزائی و جزائی غیر از این عالم نیست و هرچه هست در این نشئه است. این را نیز ضمیمه خیال فاسد خود ـ که داعیه ریاست و برتری بود ـ نمودند و حال آنکه این مطلب مخالف نصّ بیان و مباین اقوال و احکام تمام انبیاء و اوصیاء و اهل ریاضت و مکاشفه است. جمیع هادیان سبل و تمامی انبیاء و رسل، به لسان واحد به بقای نفس مطبق و به حشر و نشر متفق بوده و هستند.» (همان، ص۱۶۵ )
او سپس به بیان دلایل عقلی معاد میپردازد و میگوید اگر معاد و آخرت و مجازات وجود نداشته باشد، ابداً ارسال رسل و انزال کتب لازم نبود و انکار عالم دیگر کمال بیشعوری است به دعوت انبیاء و تحمل شدائد در راه ایمان، بیهوده میشود:
«سخیف، عقلی که اینگونه مطالب را قبول نماید و زبان به این اراجیف گشاید، «لهم قلوب لایفقهون بها و لهم أعین لایبصرون بها و لهم آذان لایسمعون بها اولئک کالأنعام بل هم أضل و اولئک هم الغافلون» و حال آنکه تمام انبیاء به یک رشته و سبک این مطلب را بیان فرمودهاند.» (همان، ص۱۶۶ )
آنگاه از عبارات علیمحمّد باب، هفت عبارت را در تأکید بر وجود عالم آخرت و معاد میآورد تا اثبات کند که بهاءالله با تعالیم باب بیگانه بوده و آن مطالب را یا نخوانده و یا نفهمیده است وگرنه نصّ بر معاد در کلمات او بسیار است، امّا درک و تفصیل و تشریح و کیفیت آن منوط به ورود به آن عالم است، چنانکه نطفه نمیتواند ادراک عوالم «علقه و مضغه و لحم و عظام» را نماید، همینطور جنین نمیتواند ادراک کیفیت عالم بعد از تولّد را نماید. بعد میگوید:
«أُنشدکم بالله! شخص با شعور و انصاف، میتواند لقای عبدالکرم و عبدالأحد را به بقای ابد ترجیح و در مقابل جمیع اهل مذهب و ادیان، خال منقصت و هوان بر جبهه شاهد بیان نهد؟» (همان، ص۱۶۸ )
یعنی هرکس امثال این سخنان را از بهاءالله بشنود بر آیین باب، عیب و نقص وارد میکند زیرا با انکار معاد، پا روی یکی از اصول اساسی دعوت انبیاء گذاشتهاست. بعد از اینگونه اعتقادات بهاءالله که کاملاً مخالف مطالب بیان است اظهار تأسف مینماید و در ادامه میگوید:
«چه بنویسم و چه بگویم؟ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش. باری تحقیق مسأله رشته کلام را از دست این مهجوره [عزّیه خانم متواضعانه این لقب را برای خویش برگزیده و در این کتاب چند بار تکرار کرده است] گرفت ولی چون بنا بر واقعگویی است، تمام مطالب و وقایع را بدون نقیصه، محضاً لله، مینویسم که تا بر بیچارگان بیخبر، مخفی و پوشیده نماند.»
۵. فرار دوساله بهاءالله به سلیمانیه
از نقاط عطف زندگی بهاءالله پس از حضور در بغداد، فرار یا به قول عزّیهخانم «هزیمت» دوسالۀ او به سلیمانیه است. انگیزۀ او در این فرار مصون ماندن از تعرّض بابیان بوده است، زیرا با فاش شدن نقشۀ او برای کودتا علیه برادرش ازل و اعتراض جدی بزرگان بابی و بهویژه خود ازل، دیگر نمیتوانست در آنجا بماند و بیم قتل او توسط بابیان وفادار به ازل میرفت، لذا ناگزیر از هزیمت و فرار شد. نقشۀ او جلب حمایت بابیان طبقه اوّل برای کنار زدن ازل و جا انداختن ریاست خودش بود اما آنها به تعبیر عزّیهخانم، طاقت استماع اقاویل و اباطیل او را نداشتند و موضوع را با خود ازل در میان گذاشتند. وقتی ازل از این خیانت آگاه شد میرزا را خواست و زبان به توبیخ و تغیر و ملامت گشود و خیانت او را با خیانت سامری برابر کرد و گفت به همین زودی همچون سامری خواستی خلق بیان را از راه به گمراهی کشانی؟
پس از این عتابها میرزا کاملاً احساس خطر کرد و بغداد را برای خود امن ندید و تصمیم گرفت ناشناس به جایی بگریزد تا اوضاع آرام و خیانت او فراموش شود و بتواند دوباره بازگردد. این بود که بهطور ناشناس و با لباس مبدّل و با عنوان جعلی درویشمحمّد به کوههای سلیمانیه نزد دراویش آن دیار گریخت. عبارات عزّیهخانم در این موضوع چنین است:
«بالجمله در آن مدّت اقامت بغداد بهواسطه آن سودایی که در سر و خیالاتی که در خاطر داشت، بعضی عبارات که دال بر بغاوت و طغیان و مورث کشف رازهای پنهان بود از ایشان بروز نمود. چون بعضی از مؤمنین طبقه اوّل طاقت استماع اینگونه اقاویل و اباطیل را نداشتند، اندک اندک آن عبارات را به سمع مبارک حضرت ازل رسانیدند. حضرت بر ایشان متغیّر و زبان توبیخ و تغیر و ملامت گشودند. فرمودند: در این قلیل زمان، خلق بیان را خواستی از مبدأ دور و قضیه سامری را به ظهور رسانی؟ و ایشان را از اینگونه مقالات منع و طرد فرمودند. جناب ایشان نیز بهواسطۀ کشف مآرب باطنی و مطالب قلبی بهجانب سلیمانیه و اطراف آنجا به اسم عزیمت، هزیمت فرمودند!» (همان، ص۱۶۸ )
شرح وقایع دوران دوساله فرار بهاءالله به سلیمانیه و مناطق اطراف آن، از زبان عزّیهخانم شنیدنی است. تلخیص سخنان او چنین است:
منطقه کردنشین سلیمانیه، سنّیمذهب و درویشمسلک و در اعتقاد خود بسیار متعصّب بودند. بهاءالله پس از ورود به هوای ریاست بر آنها بهراحتی اعتقادات تشیع را زیر پا گذاشته و در کمال کفر و نفاق با اهانت به مولیالموحدین و ائمه معصومین ـ علیهم السلام ـ خود را متعصبتر از آنها نشان داده شاید بر مسند ریاست و فرماندهی آنها نشیند، اما خیال خام او برگ و باری نمیدهد و مراشد و اقطاب آن دیار همچون شیخ طه و ابنای او و شیخ براکه و شیخ عبدالله و شیخ رضا و شیخ علی که هریک هزارها مرید و فدوی جان نثار داشتند و سالها در آن سامان صاحب خانقاه و ریاست بودند، جایی برای او نمیگذارند و آرزوی ریاست او به بار نمینشیند و نقشهاش شکست میخورد. ناگزیر برای گذران عمر و خروج از تنهایی به درس دراویش و عرفا حاضر شده به تحصیل علوم غریبه میپردازد. به گفته عزّیهخانم در این دو سال روزگار را بهسختی و با مشقّت میگذراند. کسی که هوای سلطنت در سر داشت و با ترور شاه قصد داشت سلطان ایران باشد، یا لااقل جای باب نشیند و رهبر بابیان گردد، اینک آواره کوه و بیابان شده و اسیر غربت و ذلت گشته است. سرانجام طاقتش تمام شده و شیشۀ مرامش به سنگ خورده از صدمات روزگار به تنگ میآید و ناچار میشود که عریضهای به برادرش ازل بنویسد و در کمال خاکساری و سرشکستگی از رفتار خائنانه خود عذرخواهی نموده به سبک مناجات طلب عفو و بخشش کند.
به گزارش عزّیهخانم، اغلب بزرگان بابی از این عریضه نسخهبرداری نموده و نگه میدارند. بهاءالله در آخر آن عریضه با کمال ذلّت از ازل میخواهد تا او را بخشیده دوباره به نزد خود بخواند تا بتواند کبوتر خانۀ او شود یا جزو مورچهها و پشههای بیت او گردد و میگوید استخوانهایم خرد و ارکانم منهدم شده تقاضای بخشش دارم که تو بهترین بخشندهای. [و کیف أذکر یا إلهی ما مسّتنی من بدایع قهرک و لوامع بطشک؟ أما کنت حمامة بیتک و أغلة وادی أحدیتک أو بقاً من بیداء صمدیتک أو بعوضعة من بر أزلیّتک؟ فبعزّتک قد جفت عظامی و انهدمت أرکانی! إن تعفُ عنی فإنک أنت خیر راحم و إن تعذبنی فإنک أنت الغفور و الرحیم.] عزّیهخانم میگوید او از راه انابه داخل شد و از گفتهها و کردههای قبل بر حسب ظاهر نادم و تائب گردید و ازل هم او را بخشید و دستور مراجعت داد و بر کارهای نخستینش بازگرداند.» (همان، ص۱۶۹)
آنگاه در ادامه عزّیهخانم خطاب به عبدالبهاء اینچنین نتیجهگیری میکند:
«یابن الانصاف! از حق مگذر! کسی که در کمال ذلّ و عجز و با نهایت خشوع و خشیت چنین عباراتی عرض نماید، سزاوار است که لوای غوایت افرازد و ساز مخالفت نوازد؟! (یعنی دوباره خیانت کند و ازل را کنار بزند)»
۶. تغییر تاکتیک برای ریاست
بهاءالله، بعد از نوشتن توبهنامه به ازل (برادرش) و اظهار ندامت از توطئههای قبلیاش، دل ازل را به دست آورد و با دستور او دوباره بر سر کارهای سابقش در عراق برگشت، امّا به قول عزّیهخانم قلباً از خیانت سابق پشیمان نبود بلکه روش خود را عوض کرد و این بار با سیاست دیگری، یعنی با نقشه و طراحی حمله در هنگام مناسب، با فراهم کردن مقدمات، همان اهداف را مجدّانه دنبال میکرد. او میگوید:
«بالجمله همین که ایشان بر سر کار نخستینشان آمدند و بر مسند ریاست مستقر و مستقل شدند، باز آن مطالبی که مکنون خاطرشان بود اندک اندک خواستند صورت گیرد، به مرور و تدبیر انجام پذیرد. وقوع آن امر مهم را دیدند موکول است به فراهم آوردن بعضی مقدمات {که} تا آن مقدمات صورت نبندد، به مقصد خود نایل نخواهند شد.» (همان، ص۱۷۰)
سپس روش جدید بهاءالله را اینگونه فهرست کرده و شرح میدهد:
۱. جلب و جذب بابیان بهسوی خود با وعده و وعید.
۲. قطع نمودن ارتباط یاران و دوستان ازل با ازل.
۳. تلاش برای جلب قلوب بابیان طبقه اوّل ـ همچون حاجی سیّدمحمّد اصفهانی (شهید بیان در بغداد) ـ با هدیه و تحفه و مطرح کردن ادعای خود با کنایه و استعاره.
۴. تدارک گروه ضربت و ترور و آدمکشی برای قلع و قمع مخالفان (توضیح بیشتر در بند ۷).
۵. جمعآوری همه آثار و الواح و نامههای باب به منظور:
الف: تمرین (بهاصطلاح) آیهنویسی از روی آنها.
ب: از دسترس خارج کردن آثار باب بهعنوان میزان سنجش آثار خودش.
ج: جا انداختن آثار خودش بهعنوان ادامه و استمرار حرکت باب و بیان.
د: از بین بردن نصوص جانشینی ازل.
در انتهای این بخش او چنین مینگارد:
«غافل از آنکه فطرت سلیم و عقل مستقیم، این تدبیر و مکائد و افکار و اغدار را میداند.
طلعت حق ناشناسم ار نشناسم
نفحۀ روحالقدس ز صیحه شیطان!
نعمت حق ناسپاسم ار ندهم فرق
قول مه آبادیان ز سوره فرقان!
شخص گرسنه، تمیز چون نتواند
سفره پر اطعمه ز حفرۀ نیران؟!»
صفحات ۱۷۱ تا ۱۷۳
باید یادآور شد این بیانات از ناحیه کسی است که نزدیکترین فرد به بهاءالله بوده و در نوع رویدادها حاضر، ناظر و شاهد بوده است و دقیقترین تحلیلها را به دست دارد و به قول خودش جز حقگویی داعی دیگری نداشته و هر دو برادر نسبتشان با او یکی بوده، رهبری هرکدام برای او فرقی نمیکرده است.
۷. بهاءالله، شرارت و بابیکشی
عزّیهخانم در ادامۀ جوابیۀ خویش به عبدالبهاء، به بیان وقایع و رویدادهای دوران بازگشت بهاءالله به بغداد میپردازد و او را محور شرارت مینامد و به بیان شرحی از شرارتهای او در قلعوقمع مخالفانش میپردازد و میگوید:
«با آن ادعای حسینی کردن، اشرار شمرکردار را به دور خود جمع کردند» و خود بهعنوان محور شرارت، مشغول قتل و خونریزی شدند. تفصیل این مطلب را چنین مینویسد:
«رابعاً جمعآوری جمعی از قلاش و اوباشهای ولایات ایران و جسته گریختههای آن سامان را که در هیچ زمان به هیچ مذهبی داخل نشده و به هیچ پیغمبری ایمان نیاورده جز آدمکشی کاری نیافته و بهغیراز مال مردم بردن به شغلی نشتافته با آن ادّعای حسینی کردن، اشرار شمرکردار را به دور خود جمع نمودند. از هر نفسی که غیر از رضای خاطر از ایشان نفسی برآمد قطعکردند، از هر سری که جز تولّای ایشان صدایی برآمد کوبیدند و از هر حلقی که غیر از خضوع به ایشان حرفی بیرون آمد، بریدند و از هر دلی که در او سوای محبّت ایشان بود، شکافتند.» (همان، ص۱۷۲)
نتیجۀ این شرارتها فرار بابیان رده اوّل (که حاضر به پذیرش بهاءالله بهعنوان جانشین باب نشده بودند) از بغداد و ایجاد رعب شدید در میان آنان و قتل و کشتار مخالفان بود. عزّیهخانم این تیم شرور را «جلادان خونخوار» نامیده و ادامه میدهد:
«اصحاب طبقه اوّل که اسامیشان مذکور شد از خوف آن جلادان خونخوار به عزم زیارت اعتاب شریفه به جانب کربلا و نجف و برخی به اطراف دیگر هزیمت نمودند. سیّداسماعیل اصفهانی را سر بریدند و حاجی میرزا احمد کاشی را شکم دریدند. آقا ابوالقاسم کاشی را کشته در دجله انداختند. سیّداحمد را به پیشدو کارش را ساختند. میرزا رضا خالوی سیدمحمّد را مغز سرش را به سنگ پراکندند و میرزا علی را پهلویش را دریده به شاهراه عدمش راندند و غیر از این اشخاص جمعی دیگر را در شب تار کشته اجساد آنها را به دجله انداختند و بعضی را در روز روشن در میان بازار حراج با خنجر و قمه پارهپاره کردند چنانکه بعضی از مؤمنین و معتقدین را این حرکات، فاسخ اعتقاد و ناسخ اعتماد گردید بهواسطۀ این اعمال زشت و خلافکاریها، از دین بیان عدول کرده و این بیت را انشاد نموده در محافل میخواندند و میخندیدند:
اگر حسینعلی، مظهر حسین علی است
هزار رحمت حق بر روان پاک یزید!
این چهرهای است که عزّیهخانم از برادرش در دوران بغداد ترسیم مینماید؛ دوران آغازین دیانت مدّعی مهر، محبّت، صلح، یگانگی و وحدت عالم انسانی!
۸. خاکساری نسبت به ازل
عزّیهخانم دربارۀ وقایع پس از بازگشت بهاءالله از سلیمانیه به بغداد، اسراری را افشا میکند که بهعنوان یک شاهد بینظیر در خانه، دارای اهمّیت ویژهای است. او با اطّلاعات کامل از کلّیه رویدادهای مربوط به بابیه از آغاز تا آن زمان و با دیدی عمیق و فطن و شناخت ویژه از شخصیت برادران، خصوصاً بهاءالله، وقایع را تحلیل مینماید. به نظر او، بهاءالله پس از شکست سختی که (در تلاش برای کنار زدن ازل از جانشینی باب) در نوبت قبل خورده و منجر به فرار دوسالهاش به کوههای سلیمانیّه شده بود، این بار سیاست جدیدی را در پیش گرفته این گونه طراحی نموده بود: از یکسو قلع و قمع مخالفان رهبری خود را در پیش گرفت و از سوی دیگر ادارۀ خانه صبح ازل و دیدارهای او را تحت کنترل گرفت و با ایزوله کردن او مانع تماسش با حامیانش گردید و با خاکساری خود را مهربانترین و کوچکترین نوکر بارگاه نشان داده راه رسیدن به هدف را هموار ساخت.
یک نمونه را که عزّیهخانم فاش میکند نقل میکنیم. دربارۀ بوی پیاز!
داستان بوی پیاز، داستان جالبی است. چاپلوسی او نسبت به ازل به اندازهای است که حتی حاضر نیست غذای ازل بوی پیاز بدهد! غوغایی به راه میاندازد و ناظر آشپزخانه را با شدّت و حدّت توبیخ میکند که چرا از غذای حضرت ازل بوی پیاز میآید. دستور میدهد آن غذا را کنار گذاشته دوباره غذا بپزند و خودش منتظر میشود تا غذای بعدی حاضر شود و آن را برای ازل میفرستد، آنگاه آرام میگیرد! عبارات عزّیهخانم در این زمینه چنین است:
«… صحبت ما به طول انجامید وقت شام شد، ایشان شام خواستند ما خواستیم برخیزیم، منع کردند. دوباره نشستیم که شام آوردند. خورشی که با شام آوردند سبزی قورمه بود. همینکه ایشان به خورش دست بردند و قدری خوردند به یک دفعه با کمال تغیّر سر برآورده با آن که نظارت داشت، متغیَر شدند و سخت گفتند که این بوی پیاز چیست؟ مگر شماها منع شدید حضرت را نشنیدهاید؟ ناظر عرض کرد به سر شما که این خورش پیاز ندارد، شاید آن کاردی که با آن سبزی خرد کردهاند رایحه پیازی دمیده است. فرمودند: در خانهای که حضرت تشریف دارند چرا باید پیاز در آن خانه وارد شود؟ اگر تاکنون برای حضرت شام نبردهاید نبرید که اگر رایحه پیاز به شامه حضرت برسد، یقیناً شام میل نخواهند کرد. شام نخوردند تا تدارک خورش برای حضرت کردند آن وقت شام خوردیم که تا این درجه مراعات حال حضرت را به حسب ظاهر مینمودند.» (همان، ص۱۷۴)
بهراستی به این بازیگری و نقشآفرینی بهاءالله باید آفرین گفت که فوج فوج از بابیان طرفدار برادرش ازل و مخالفان خود را به همراه تیم ترورش از بین میبرد و جسد آنان را به دجله میریزد و سرها را خرد میکند، آن وقت در نقش یک انسان مهربان به ازل حتی تحمّل بوی پیاز از غذای برادرش را ندارد و خود را عصبانی جلوه میدهد و تا غذای دیگری برای ازل درست نمیکنند و برای او نمیبرند، آرام نمیگیرد!
۹. حلال دانستن همۀ زنان به ازل
از دیگر موارد شگفتانگیز در رفتار بهاءالله نسبت به برادرش صبح ازل در دوران بغداد که عزّیهخانم افشا کرده است، قبول مقامات ماورایی و اختیارات فوق بشری برای ازل بهوسیلۀ بهاءالله است. یکی از این مقامات حلال دانستن همۀ زنان به ازل است! عزّیهخانم داستان را اینگونه تعریف میکند:
«قضیه دیگر به خاطرم رسید محض تنبیه غافلان مینویسم که بیچاره بیخبران، خبردار و خوابیدگان بیدار شوند والّا برای من تفاوتی ندارد که هر دو از یک دوحهاند و نسب و نسبت هر دو به من مساوی است. چیزی که هست این است که از حق کتمان نباید کرد و انصاف را از دست نباید داد تا عندالله محجوب و شرمنده نشوم و آن قضیه این است:
پس از مراجعت از سفر بدشت با آن آتش شوری که در سرها بود، روزی جناب ایشان حضرت ثمره (ازل) را در همین خانه به ناهار دعوت کردند. من هم جوان بودم، از جای برخاسته با نهایت خدمتگزاری تدارکی صحیح دیدیم، منتظر بودیم که تشریف بیاورند. عیال ایشان که کمال وجاهت و صباحت منظر داشتند با عیال برادر دیگرم مرحوم حکیم هر دو دست از آستین در آورده خودی آراستند و لباسهای فاخر پوشیده با کمال نزاکت منتظر ورود حضرت بودند که جناب ایشان (بهاءالله) آمده و آن دو را با آن حالت مشاهده کرده، فرمودند: چه شده که هر دو خود را آرایش داده و مشاطهگری کردهاید؟ مگر نمیدانید اگر حضرت تشریف بیاورند به هریک از شماها میل نمایند دیگر بر ما حرام میشوید؟! تا تشریف نیاوردهاند شماها لباسها و وضعهای خود را تغییر بدهید. حضرات فوراً برخاسته و وضع را تغییر دادند!» (همان، ص۱۷۴ )
از شگفتترین رخدادها برای عزّیهخانم در هنگام اقامت در بغداد که از آن با عبارت «اعجب» یاد میکند ماجرای ارسال دخترش بهعنوان همسر برای برادرش صبح ازل (که عموی او بوده) است. اعجب این است که این کنیز، دختر خود اوست! عزّیهخانم این ماجرا را از زبان همسر بهاءالله (مادر محمّدعلی افندی) نقل میکند. (هنگامی که برای بردن نوشتههای باب آمده بود) که روزی جناب بهاءالله او را مأمور میکند که دخترشان سلطان خانم را لباس فاخر بپوشاند و به نزد عمویش جناب ازل ببرد و عرضه بدارد این کنیز را از او بپذیرد! همسر بهاءالله میگوید چنین کردم و دختر به نزد ازل بردم و پیام بهاءالله را رساندم. ازل چون این سخن را شنید، ناراحت شد و نپذیرفت و گفت این دختر مثل دختر خود من است و با اطفال خود من تفاوتی ندارد. او را برگردانید که چنین حکمی الی اکنون جاری نشده است. چون برگشتم و ماجرا را برای بهاءالله گفتم، او قدری تأمّل کرد و سپس به من گفت دوباره دختر را به نزد ازل ببر و از قول من بگو دست رد بر سینه من مگذارید و استدعای مرا قبول کنید و این دختر را بهعنوان کنیز فرزندتان آقا احمد بپذیرید. دوباره با دختر به نزد ازل برگشتم و مطلب را گفتم. این بار ازل گفت این دختر با میرزا احمد نزد من یکسانند و هردو فرزند خود من هستند برگردید و بروید و به بهاءالله بگویید اینقدر مبالغه و اصرار نکند که خدا راضی نیست. ما هم برگشتیم و ماوقع را به بهاءالله گفتیم. او سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.
آنگاه عزّیهخانم در کمال بهت و شگفتی از صاحبان عقل سلیم و انسانهای با کیاست و انصاف میپرسد چنین واقعهای چه معنا دارد؟! و بعد خود سه احتمال در این زمینه را محتمل میشمارد :
اوّل: بهاءالله اصلاً به باب ایمان نیاورده و محض هوای نفس به قصد رسیدن به مقام و موقعیتی، بهظاهر خود را مؤمن به باب نشان دادهاست.
دوم: ابتدا ایمان آورده ولی بعداً بهواسطه حبّ جاه یا معاشرت با طبیعیّین و دهریّین متزلزل شده، نکول در دین خود کرده و مرتد شده است.
سوم: او کلاً لغزیده و کافر محض و منکر خدا و رسول و معجزات و آیات و دین و ایمان گردیده و حقیقتی را باور نداشته است.
عزّیهخانم سپس او را با طاغیان و اشقیای گذشته قیاس نموده، او را از آنها طاغیتر و شقیتر شمردهاست.
صفحات ۱۷۵ و ۱۷۶
۱۰. اغلاط ادبی و علمی عبدالبهاء
لحن نقدگونه عبدالبهاء در نامه به عمّهخانم و دعوت او به پذیرش امر بهاءالله با عبارتپردازیهای ادبی که به قصد تفاخر و به رخ کشیدن سواد و نثر ادیبانه در نزد عمّه (که خود ادیبی اریب بوده )، گهگاه عمّهخانم را علیرغم صبر و حوصله، از کوره به در برده، کنایههایی به او زدهاند تا نشان دهند اغلب عبارات او صرفنظر از بیپایگی محتوایی از سلاست و فصاحت و استحکام و صحت ادبی هم خالی است. برای نمونه خطاب به او میگوید:
«اگر بخواهد تمام عباراتی که نگاشتهاید، جواب آن را درضمن آن عبارت بنگارد مطول و مبسوط خواهد شد: اوّلاً باید قلم حک و اصلاح بردارم خط نسخ بر سر آن صفحه گذارم، زیرا که چون قصاید حکیم ریاضی یزدی مفردات آن صحیح است ولی بر مرکّبات آن معنی مترتّب نمیشود الّا به رمل و اصطرلاب و تأویل و توجیه! خوب است آن نور چشم (در همه کتاب، عبدالبهاء را با همین صفت یاد میکند) به این عبارات مراجعه نماید ببیند: «سکان آن سامان با کمال روح و ریحان و سرور و حبور بیپایان در جهان یزدان محشور گردند» چه معنی دارد؟! خدای متعال شاهد حال و گواه مقال است که در تحریر این عبارات خجالت میکشم. نمیدانم آن احمقهایی که چنین عبارتها را میبینند و میخوانند و تمجید مینمایند مگر حس انسانی ندارند که چرا باید اینان را در زمره بنینوع انسان دانند و نمره آدمیان خوانند!؟
چشم باز و گوش باز و این عَمی
حیرتم از چشمبندی خدا
«ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب الیم».» (همان، ص۱۸۱ )
در دنباله مطلب، باز متعرض اشتباهات ادبی در یک عبارت دیگر او میشود و درنهایت میگوید:
«اوّلاً ما از عدم فصاحت و سلاست و ربط عبارات صرفنظر میکنیم و از ارباب دانش و هوش مستدعیایم که این عبارات را به میزان صحت و اعتدال سنجیده اگر در او غشی و عیبی نیست بر من، طعن سهل است، لعن نمایند!» (همان، ص۱۸۲ )سپس مانند کسی که میخواهد از اغلاط ادبی برادرزاده درگذرد و او را در دادگاه منطق با سؤالات حکیمانه متذکّر و محاکمه نماید تا به هوش آید و بیش از این در این سراشیبی سقوط نکند، این پرسشها را دربارۀ پدرش، بهاءالله، بر سر او میریزد:
«ثانیاً پس از غمض بصر و صرفنظر از ظاهر عبارات آن نور چشم سؤال مینمایم که: آیا شما از موهبۀ خفیۀ الهیّه بیخبرید یا من؟ شما کتمان حق کردهاید یا من؟ شما هوای نفس را بر رضای خدا ترجیح دادهاید یا من؟ شما دعوی أنا ربّکم الأعلی کردهاید یا من؟ شما سبب قتل و هلاکت نفوس مقدّسه که هریک از ارکان دین و اسطوانه آیین بودند، شدید یا من؟ شما محرّک و مؤیّد ابالیس فتنه و فساد بودهاید یا من؟ شما به حضرت ذکر نسبت جهل دادید یا من؟ شما به نقطۀ بیان کافر شدهاید یا من؟ شما به وصی منصوص او جاحد و منکر شدهاید یا من؟ شما اغوای جهله و فسقه در قدح و شتم حضرت ثمره (ازل) کردهاید یا من؟ شما نصوصی که اقلاً پانصد توقیع که نص قاطع بر وصایت و خلافت آن حضرت در دست است به غیر از ولایات جمع کرده و از مردم گرفته، انکار کردهاید یا من؟».
در جای دیگر به عبارت او که نوشته: «این چه حمیّت و غیرت پرمضرّت است که چشمها را نابینا نموده و گوشها را ناشنوا!» ایراد ادبی گرفته که معنی حمیّت و غیرت و فرق بین آنها را نمیدانی که آنها را مترادف هم آوردهای!»
و میگوید: «از این عبارت معلوم میشود فرق فیمابین حمیّت و غیرت ندادهاید اما حمیّت مذموم است و همیشه نسبتش به جهّال داده میشود، چنانکه در آیه شریفه نازل شده: «إذ جعل الّذین کفروا فی قلوبهم الحمیه حمیّة الجاهلیّه» و در صحیفه سجّادیه ذکر شده: «اللّهم إنی أعوذ بک من هیجان الحرص و سورة الغضب و ملکة الحمیّة و متابعة الهوی و مخالفة الهدی» و أمّا الغیرة عندالله محبوب و در نزد اولیای خدا مرغوب و مطلوب است، چنانچه در حدیث وارد شده: «من لا غیرة له لا دین له».» (همان، ص۲۲۴)
۱۱. بهاءالله و دعوی من یظهری
عزّیهخانم در توصیف دیپلماسی بهاءالله نسبت به برادرش صبح ازل میگوید او از یکسو خود را فدایی ازل میشمرده و از سوی دیگر او را زندانی حصار مراقبت خود نموده ملاقاتهایش را کنترل کرده همه هواداران او را بیرحمانه قتلعام نموده خود را برای جانشینی باب بعد از ازل آماده میکرده است. عبارات عزّیهخانم چنین است:
«… سالها آن حضرت را در حبس محترم نگه داشته تا وقتی که به معاونت جنود جور و فساد کارش نضجی گرفته و از بذل مال میرزا موسی پسر حاجی میرزا هادی جواهری، مرامش قوامی یافته جهراً لوای مخالفت افراشته و بذر فتنه و فساد و شقاق و نفاق در اراضی نفوس عالی و دانی کاشته تا آن قدری که دستش میرسید از قوه به فعل آورده از قدح و ذم و شتم و طعن و لعن و تهمت و افتراهای گوناگون و قطع نان و آب و منع آمدوشد اصحاب به جا آورد و در نهایتدرجۀ شدتی که برای محبوسین معمول است ایشان در حق حضرت ثمره به منصه ظهور رسانیدند. «و سیعلموا الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون»» صفحه۱۸۷
عزّیهخانم سپس بعضی از نصوص فراوان باب را درباره جانشینی ازل ذکر نموده اعترافات بهاءالله به این نصوص و پذیرش آنها و تملقگویی چاپلوسانه نسبت به ازل را بهتفصیل میآورد، آنگاه به دعوی من یظهری بهاءالله میرسد. لازم به توضیح است که علیمحمد باب در کتاب بیان از موعودی به نام «من یظهره الله» یاد میکند که برای تحقق سلطنت جهانی شریعت بابیه ظهور خواهد کرد و بابیه موظف به تبعیت از او هستند. میرزا حسینعلی هم ازجمله کسانی است که به طمع سلطنت بر بابیان خود را من یظهره الله مینامد. عزّیهخانم در نقد او میگوید:
«مجملاً ایشان را به گمان اینکه محض ادّعای من یظهری به مقصود خود نائل شوند، غافل از آنکه گفتهاند نه هر مدّعی صادق است و نه هر مجنونی عاشق و نه هر چوبی عصاست و نه هر شبانی موسی، نه هر ناقلی سحبان است و نه هر صحیفه فرقان، نه هر دستی یدالله است و نه هر امّیای رسولالله، نه هر کجی هلال است و هر لالی بلال. هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست. هیچ عاقلی دانا و هیچ شاعری توانا اینگونه ادّعای بدون برهان را به چیزی نخرد و به پشیزی نبرد زیرا که همیشه در کره ارض مردمان با دانش و بینش و دانشمندان متبحّر و متتبّع بودهاند، فصحایی که از سلاست بیان سلسله در پای آب روان نهند و در طلاقت لسان داد «انا افصح العرب و العجم» دهند، هیچ وقت به چنین دعاوی اعتنایی ندارند و به این گفتارها وقع و وقری نگذارند: عِرض خود میبری و زحمت ما میداری!» (همان، ص۱۸۷ )
آنگاه از دیگر مدعیان دروغین من یظهری (همچون سیّد اعمی هندی، میرزا عبدالله متخلص به غوغا، میرزا موسی قمی، ملّا محمّد لال زرندی، میرزا هاشم کاشانی) یاد کرده خطاب به عبدالبهاء این چنین میگوید:
«قبل از جناب ابوی اشخاصی دیگر هم آمدند و به لسان فطرت هم نزدیکتر بودهاند و چنین ادعایی کردند چون سید اعمی هندی که بعد از ظهور نقطه بیان و نصب حضرت ثمره بر وصایت و مرآتیت ایشان، ادعای مرآتیت کرد و بعضی به اغوای والد بزرگوار در ارض باء او را بدون اذن حضرت ثمره به قتل رسانیدند، درصورتیکه برای انابه و معذرت آمده بود و من خط او را در پیش نبیل قزوینی دیدم که عریضهای عرض کرده بود به این مضمون:
«من الدنی الأدنی إلی العلی الأعلی
بندگی هیچ نکردیم و طمع میداریم
خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید»
ازجمله مدعیها میرزا عبدالله متخلص به غوغا که مردی نطاق و مجلسآرا بود که شخص بیانش بنان تحریر و لسان تقریر از دست و زبان عارف و عامی میربود و گفتار سحرآگینش غبار ملالت و کسالت را از آینه خاطر میزدود. او نیز مبتلا به نتیجه ادّعای خود گردید: از دو دیده کور و از معاشرت احباب خود مهجور و منفور شد.
ازجمله مدعیهای من یظهری حاجی میرزا موسی قمی و ملّا محمّد لال زرندی بودهاند و ازجمله آنها میرزا هاشم کاشانی بود که وقتی پاره آیات تلفیق نموده خدمت حضرت ثمره فرستاد، در جواب او سه میم مرقوم فرمودند و فرستادند. بعد از رسیدن جواب دیگران ندانستند مراد حضرت را ولی خودش گفت: مراد این است که مگو و مخوان و منویس! و به همین سبب دست از ادّعای خود برداشت. پس بنابراین ادعای صرف بدون برهان به حکم عقل حجت نیست جز اینکه برهانی باید اقامه نماید که کل من علی الارض از اتیان بهمثل او عاجز باشد «قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین» و امّا برهان باید از مجاری عادی نباشد یعنی از روی کسب و تحصیل نباشد که از ینبوع فطرت جوشد.» (همان، ص۱۹۶ )
بدین ترتیب بر ادّعای من یظهری همه اینان بهویژه بهاءالله مستَدلّاً خط بطلان میکشد.
۱۲. ادبیات اقتباسی بهاءالله
خواهر و برادری که در یک خانه با یکدیگر بزرگ شده و در همه جا (سفر و حضر، داخل کشور و در تبعید) باهم بوده و به یک آیین گرویده و همه رفتارهای یکی در منظر دیگری بوده است، بهترین گزارشگر حالات و رفتارها و دقیقترین راوی افکار و عقاید هم هستند. عزّیهخانم وقتی با ادّعای من یظهری بهاءالله روبهرو میشود گذشتۀ برادر را از جلوی چشم میگذراند و لحظههای تکوین شخصیّت او در حشر و نشر با ادبا و صوفیه و دراویش و بابیه و مداومت بر خواندن آثار باب و جمعآوری همه آثار او و تمرین نثر بیان و… را مرور کرده و خطاب به عبدالبهاء میگوید چگونه چنین کسی میتواند من یظهره الله باشد؟!
اگر به رسائل خود مینازد و آنها را برهان و معجزه خود میشمارد که بهتر و فنّیتر از آنها، هم در دوره خودش و هم قبل از آن، کتابهای فراوانی به فارسی و عربی که در گنجینه ادب ایران نظیر آن بسیار بوده و خواهد بود و صاحبان آنها هم هیچ داعیه نبوّت و رسالت و مظهریّت و من یظهره اللهی نداشتهاند و آثار خود را هم با رنج و زحمت، سرهم کردن، تلفیق الفاظ و تطبیق عبارات و مراعات سجع و قوافی پدید نیاوردهاند و ادّعای امیّت هم نداشتهاند؛ ضمن آنکه او امّی نبوده و نزد ادبا و دراویش و صوفیه، سالها تلمّذ و شاگردی نمودهاست. پس دلیل او علیل است و برهانش نشانه بطلان!
بعد میگوید قرار بود کسی از امّیّین مبعوث شود نه کسی از دراویش و عرفا و صوفیه! شما که دائم میان این نوع افراد بودهای! عبارات عزّیهخانم دراینباره چنین است:
«و امّا برهان باید از مجاری عادی نباشد یعنی از روی کسب و تحصیل نباشد بلکه آب حیوانی باشد که از ینبوع فطرت جوشد که اگر قطرهای از آن بر لب هر گمگشتۀ وادی حیرانی رسد، فوراً او را از تیه غفلت و نادانی به مدینه علم و ایقان رساند. «هو الّذی بعث فی الامّیّین رسولاً منهم یتلو علیهم آیاته و یزکّیهم و یعلّمهم الکتاب و الحکمه» و نفرمودهاند «هو الذی بعث من الدراویش و العرفاء و الادباء و الصوفیه رسولاً منهم!» آن هم بعد از شصت هفتاد سال که با همه عرفا و دراویش، اوقات صرف نموده و با شعرا و حکماء طبیعی، شب و روز محشور بوده، قریب بیست سال با علمای بیان و اهل لسان خاصه بدیع، معاشر بوده و آیات بدیعه که از سمای الوهیت نازل شده همه را ضبط و در لوح خاطر ثبت نموده که هنگام فرصت به عامیان عمیاطینت بنماید و زبان من یظهری گشاید! اگر مقصود تلفیق الفاظ و تطبیق عبارات و مراعات سجع و قوافی به زحمت و کلفت باشد، مقامات حریری و مقالات حمیدی و احیاءالعلوم غزالی و محجه البیضاء و محبوبالقلوب فاضل اشکوری از همه نزدیکتر، اخوان الصفا در فارسی و تاریخ معجم و اخلاق ناصری و بیهقی و هشت بهشت و تاریخ وصاف و عقدالعلی و اندرزنامه قابوس و گلستان و دُرّه نادری از همه نزدیکتر، گنج شایگان و انشائات قائم مقام و امثال ذلک که هریک در سلاست و فصاحت بیان و طلاقت لسان بیعدیل و بینظیر بودهاند، پس باید هریک از آنها را به خدایی تصدیق کرد! پس معلوم شد زبان فطرت، نه ازروی تکسّب و سرقت است که عبارات دیگران را حفظ و ضبط کرده به اسم آیات فطرت به خرج دهند.» (همان، ص۱۹۷)
۱۳. ردّ ادّعای بهاءالله در مورد نسخ بیان
«نسخ بابیت و کتاب بیان» از دیگر موضوعات بحثانگیز عزّیهخانم با عبدالبهاء است. او عبدالبهاء را با عبارت «یابن العرفان» مورد خطاب قرار داده و دعوت به انصاف نموده و از او میپرسد «بابیت» که تازه در مرحلۀ تأسیس است و هنوز مستقر نشده، صور حروف ظاهر نگشته، هیاکل حروف پدیدار نگردیده، آثار بدیعه منیعه آشکار نشده، چگونه ممکن است حذف و نسخ شده و هباءً منثور گردد؟! سپس به سیره و روش ادیان قبل استشهاد مینماید که باید هر دین و آیینی با احکام جدید خود مدّتها دوام آورده مردمانی آن احکام را اجرا و آن تعالیم را مرعی دارند و پس از دورانهای معتنابهی که دیگر آن تعالیم مجری نبود، به آمدن شریعت جدید اقدام شود و بنیان تازهای گذارده شود. بعد از عبدالبهاء میپرسد:
«… چگونه میشود که شخص نبی و رسول ظاهر شود و برهان اقامه نماید و احکامی از جانب خدا بیاورد که عباد را از وادی ضلالت و جهالت نجات داده به جنب عرفان و ایقان رساند، هنوز احکام او را کسی نشنیده و به موقع اجرا نرسانیده دیگری بیاید احکامش را نسخ نماید و متمسک به بعضی از کلمات و عبارات متشابه کتاب بیان باشد درصورتیکه خودش نتواند احکامی بیاورد؟» (همان، ص۱۹۸ )
آنگاه عزّیهخانم سخنان بهاءالله را دربارۀ انگیزهاش برای نسخ بیان نقل میکند. او از بهاءالله نقل میکند که روزی در عالم نورانیّت و مکاشفه باب را دیده که مثل بچّهای که برای خوردن شیر مادرش گریه و زاری میکند به دست و پای او افتاده و از او خواسته که احکام او را در بیان نسخ ننماید! او هم تحت تأثیر واقع شده خواستۀ او را اجابت مینماید و جز چند مورد که عمل به آنها برای عاملین، شاق بوده احکام بیان را نسخ نمینماید! عبارات عزّیهخانم چنیناست:
«در ظرف این مدّتی که مشق این کار را میکرد و نتوانست ترتیب اثری دهد، پس از آنکه دید دروغش مکشوف و کذب ادعایش آشکار میگردد به مَرَدۀ کالقِردۀ خود گفت که نقطۀ بیان را در عالم نورانیّت ملاقات کردم چون طفل رضیعی که برای ثَدی أمّ خود ضراعت و زاری نماید که احکام بیان او را نسخ ننمایم. من هم بر او رحم آورده احکام کتاب او را نسخ ننمودم مگر چند حکم از محرمات و منکرات او را چون بر عاملین، ترک آنها شاق بود استعمال آنها را جایز شمردم و این اشعار را در این مقام انشاد نمودند:
بیان از من شده صادر منم بر نسخ او قادر
کنون بر وی شدم آمر چرا کاو شد مرا ساجد
آنگاه با شگفتی به همۀ منصفان عالم خطاب میکند که: «یا معاشر المنصفین ببینید و بشنوید که این مدّعی شمس حقیقت چه میگوید. اشهدکم بالله هیچ شخص با شعور، چنین سخنی میگوید و چنین ادعایی مینماید؟! اگر نقطه بیان از جانب خدا و احکامش متبع بوده، تو چه میگویی؟! مگر کتاب بیان رساله علمیه فلان مجتهد بوده که تو تقلید میت را جایز بدانی که احوط چنین یا اقوی چنان است؟! چه بسیار عجیب است که از گفتن این عبارات خجالت نکشیدهاید. بالجمله عقل سلیم و ذهن مستقیم حکم میکند که قبل از انتشار احکام سابق و اجرای امر اول، چنین دعوایی باطل و از درجه اعتنا و اعتبار ساقط است، مگر آن کسی که اول آمد – نعوذ بالله – دعوایش دروغ و صرف برهانش کذب محض بوده است و الا بعد از تصدیق امر او و قبول برهان او نمیتواند در زمره آنان که یؤمنون ببعض الکتاب و یکفرون ببعض باشد» (همان، ص۱۹۹ )
سپس میگوید مطابق نصوص بیان باید اتّفاقات عدیدهای حادث شود و بعد از ازل که جانشین باب است اوصیای دیگر به عدد حروف حی (نوزده) بیایند و در راس هر شصتوشش سال یک نفر بیاید و بعد احکام بیان توسط شهدای بیان اجرا گردد و بعد دوران فترت و تاریکی و ظلمت و ظلم و غوایت فراگیر شود تا آنکه دوباره الطاف غیبیه الهیه به جوش و خروش آید و آن شمس مشرق یزدانی از افق این عالم طالع گردد:
«گویا آن نور چشم ندیده است آیات الهی و بینات نامتناهی را که همۀ آنها نصوصی است ظاهر و باهر بر خلافت و وصایت حضرت ثمره و در اکثر از آنها تصریح شده به دوام و بقای دین بیان و نصرت و ترویج آن به دست آن حضرت و مرایای ظاهره بعد از آن حضرت و بسیاری از واقعات و اتفاقات دیگر که هنوز آنها به عرصه ظهور و بروز نرسیده ولی بدون شبهه وعده الهی خلف نشده، خواهد رسید و ازجمله آنها ارتقای مناهج بیان و انتشار احکام آن و ذکر ادلاء حی و مرایایی که پس از حضرت ثمره باید بیایند به عدد نوزده و در رأس هر شصتوشش سال یک نفر. پس از آنها اجرای احکام بیان با شهدای بیان خواهد شد و بعد از آن دین و احکام بیان چون دین اسلامیان و احکام قرآن درک زمان فترت خواهند کرد و به لیل ألیَل دچار خواهند گردید. بعد از آنکه بهواسطه طول لیل و کثرت بعد از مطلع شمس بیان ظلمت جهل و نادانی عوالم انسانیت را فرو گرفت و غمام غفلت ظلمانی نقاب حجاب بر چهره شاهد ظهور انداخت، ابالیس ظلم و عدوان از بیغولههای جهل و ضلالت بیرون آیند و گرفتاران زمان فترت، به غفلت و غوایت راهنمایی نمایند، چنانچه از قبل در فرقان ظهور نقطه بیان را در چنین عصری وعده داده بودند که به «یملاء الله الأرض قسطاً و عدلاً بعد ما ملئت ظلماً و جوراً» در آن اوان، محض بروز عنایات خفیه طمطام الطاف غیبیه الهیه به جوش و خروش آید، آن گوهر گرانبها از صدف هویّت برای هدایت و تربیت عباد به کسوت بشر نماید و آن شمس مشرق یزدانی از افق این عالم طالع و تابان گردیده تجلی فرماید.» (همان، ص۱۹۹)
بدین ترتیب و بر اساس بیان، نتیجه میگیرد: هم داعیه نسخ بیان، باطل است و هم داعیه من یظهری بهاءالله.
۱۴. پاسخ به مظلومنمایی بهاءالله
عزّیهخانم پس از پاسخ مستدل به ادّعای غیرمعقول منیظهری بهاءالله و اظهار تأسّف از عدم توجّه او به نصوص و الواح و رسائل بسیار سیّد باب دربارۀ جانشینی ازل، نتیجهگیری میکند:
«ای کور چشمی که از انوار ساطعه الهیه اغماض نماید و ای بینور قلبی که از تجلیات غیبیه قدسیه حقه، اعراض کند.» (همان، ص۲۰۴ )
سپس عبارت دیگری از نامه عبدالبهاء دربارۀ مظلومیّت بهاءالله و آغشتگیاش با درد و رنج و سختی و اسارت و ابتلا و بارش مداوم تیرهای مخالفان را نقل مینماید و پاسخ مستندی به او داده و افشا میکند که وی با پولها و هدایای بابیان در کمال راحتی و تنعّم میزیسته و بهترین زندگی را داشته است و درعینحال گروه ترور تشکیل داده و با قتل و ضرب مخالفان، لرزه بر جان آنها انداخته و در کمال ظلم، هر ندای مخالف را سرکوب مینموده است.
ابتدا عبارت عبدالبهاء را دربارۀ بهاءالله میآورد و بعد پاسخ میدهد. عبارت عبدالبهاء:
«در هر سرزمین دمی نیاسود و شبی در بستر راحت و بالین امنیت نیارمید؛ هیچ صبحی آسایش جان نیافت و هیچ شامی راحت وجدان ندید. در زیر زنجیر، ندا نمود و در تحت سلاسل و اغلال فریاد بر آورد از بدو امر تا یوم صعود، در دست اقوام عنود مبتلا بود.» (همان، ص۲۰۴ )
در جواب ابتدا متذکّر اغلاط ادبی او در متن شده میگوید: «انصاف بدهید صدر و ذیل این عبارات باهم بینونتی دارد یا نه؟!»
سپس با مهربانی و اغماض میگوید:
«چون مرا با شخص آن نور چشم، معارضه و معانده نیست مهر بر لب زده و خاموشم» بعد اضافه میکند: «ولی از ادعاهایی که کرده بودید نمیگذرم و آن این است: «سینه را هدف سهام (تیرهای) احزاب ساخت، کی؟ کجا؟ چه وقت؟ تا در بغداد بودند از طرفی حاجی امین بیدین ــ بهعنوان اینکه از طرف حضرت ثمره، امین و مأمور گرفتن وجوه مالالله و سهم امام از قاطبه مؤمنین به بیان است ــ دوره افتاده در همه بلاد از همه عباد به مغلطه و اشتباه پولها گرفته اندوختهها جمعآوری کرده تشکیل کمپانی خیریه داده چه مبالغ خطیره مال مردم را تصاحب نموده به حضور جناب ایشان آورده دفینه و خزینه کردند، در حالتی که صاحبمال حقیقی به کمال عسرت برای مخارج یومیّه معطّل بود! و از طرف دیگر الواح بدیعه ایشان به توسط سلمان نامسلمان به شیراز و یزد و کرمان و اصفهان و کاشان و طهران و جمیع ولایات ایران میرسید، دست تکدّی دراز کرده و دهان حرص و آز باز نموده وقت مراجعه کولبار او چون کشکول درویشان از پخته و نپخته، دوخته و ندوخته، از مأکول و مشروب و ملبوس خراسان الی تبریز مملو و لبریز بود. از اشربه و حلویات یزد و شیراز مینوشیدند، از البسه و حریرهای یزد و کاشان و خراسان میپوشیدند، از رنگ و حنای رودان و کرمان میبستند، از خربزه و گز اصفهان تناول نموده از پسته و بادام شهربابک و سیرجان میشکستند. سهامی غیر از بِهْ و سیب و گلابی اصفهان دیده و سنانی جز پشمک و نقل بیدمشک و باقلوای یزد شنیده نشده که به آن سینه مبارک رسیده باشد! عزیزا! این عبارات را از برای چه و به که مینویسید؟! درصورتیکه میدانید از بدو ظهور این امر از سرایر و ضمایر هرکسی آگاهم و بر شداید و رُخای هریک شاهد و گواه!»
۱۵. بطلان آوردن دین جدید بهاءالله
عزّیهخانم چنانکه خودش تصریح دارد بنا داشته از بیان اغلاط فراوان ادبی عبدالبهاء در نامهاش به او، خویشتنداری کند، امّا گاهی عنان طاقت از دست نهاده مواردی را ذکر مینماید تا او را متوجّه سازد با چه کسی روبهروست و لازم است حدشناسی کرده، ظرفیّت خود را بشناسد. او عبارت عبدالبهاء را میآورد و میپرسد شما بعد از چهل سال معاشرت با علما و مطالعه کتب چگونه چنین جمله مهملی را سرهم کردهای:
«اولاً بفرمائید «آئینه جهاننمای جهان از پرتو رویش روشن و ممتاز» چه معنی دارد؟! واقعاً حیف است کسی پس از چهل سال تربیت و معاشرت با اهل علم و فضل و ممارست به کتب علمیّه، اینگونه عبارات بیربط مهمل را بنویسد و به ولایات بعیده گسیل نماید!» (همان، ص۲۰۶)
سپس دربارۀ ادعای من یظهری بهاءالله و نسخ شریعت بیان و اتیان شریعت جدید، مقدمهای علمی میآورد در لزوم وجود حافظان الهی پس از پیامبر برای هر شریعت که توسط خود انبیا مشخص گردیدهاند و خود باب هم برای خودش این حافظان را در بیان تعیین نموده و ازل را مشخص ساخته و پس از او هم نوزده نوبت در هر شصتوشش سال افرادی خواهند آمد تا این شریعت را به ثمر و به حد رشد و کمال برساند. چطور ممکن است هنوز چند سالی از ظهور بابیت نگذشته و فاصلهای طی نشده دین دیگری بیاید؟ یعنی بدون فاصله دو دین متناقض پشت سر هم بیایند و خون هزاران نفر در راه اوّلی ریخته شود، امّا دومی اوّلی را قبل از استقرار، بدون دلیل ابطال و نسخ نماید و آن را به بایگانی بسپرد؟!!
عبارت او چنین است:
«به کدام ضعیفالعقل و سخیفالعقیده بگویم شمس من یظهر (یعنی من یظهره الله) به شمس ربوبیّت نقطه اولی (باب) اتصال پیدا کرد و مابین این دو یوم، لیلی فاصله نبود؟!
اگر بپرسند که «انبیای قبل مبشّر انبیای بعد بودهاند، همچنین انبیای بعد مصدّق انبیای قبل بودهاند» آیا در حق این شخص مدّعی نص قاطع از حضرت نقطه در دست داری؟! ناچارم بگویم نصوص عدیده به خلاف ادّعای ایشان در دست است!
اگر ایراد کنند پس برهانی که موجب اطمینان ما بیچارگان شود چیست؟ جز اینکه بگویم اولاً که میفرمایند: «نفس ادّعا حجّت است» و ثانیاً محض اسکات و اغفال جهّال بعضی کلمات تلفیق نموده، اسم آنها را آیات گذاردهاند.
اگر سؤال کنند آیا این آیات از روی کسب تعّلم و تحصیل است یا از لسان فطرت که نقطه بیان آورده، لاعلاجم بگویم که از بدایت سن، جمیع اوقات را صرف صرف و نحو و منطق و معانی بیان و حکمت الهی و ریاضی و طبیعی و علوم ادبیّه و بدیع و عروض کرده و همیشه مشغول به مطالعۀ کتب سماویّه و مداومت اشعار و قصاید عربیّه و معاشرت حکماء و عرفاء و دراویش و صوفیه بوده است، زیاده از بیست سال در کتاب بیان و توقیعات مبارکۀ نقطۀ اولی غور و غوص داشته است.
اگر سؤال کنند که پس از این ریاضیات و زحمات و ممارست به کتب سماوی و تحصیل علوم و السنه، آیا آیاتی که آورده عظمت و هیمنه و اثر آیات نقطۀ بیان را دارد یا نه؟ جز اینکه بگویم با آنهمه تصنع و مراعات سجع و قوافی و تلفیق عبارات مغلقه چون خط سنگلاخ همه را به نقاشی و بزک آرایش داده که هر بصیری ببیند عیبش را میداند و کشف معایبش میتواند و اقتباس و استراق آنها را از محل دیگری بهخوبی میفهمد؛ سوای اینها چیز دیگر در میانه نیست!
اگر سؤال نمایند با کدام برهان قبول این امر خطیر باید کرد؟ جز اینکه بگویم محض ادعا که دیگر کس نتواند این ادعا را کرد! و در جواب بگویند تو خود در اوایل این اوراق اسامی اشخاصی چند نگاشتهای که همه دعوی من یظهری داشتهاند و دعاوی آنها باطل بوده، پس این ادعا هم باطل و بدون برهان و از درجه اعتنا و قبول ساقط و عاطل است.» (همان، ص۲۰۸)
بدین ترتیب ادعای آوردن دین جدید پس از باب را، با دلیل، باطل اعلام مینماید.
۱۶. مقایسه سیره صبح ازل و بهاءالله
چون عبدالبهاء در یکی از عباراتش صحبت از دراهم معدود (که البته باید دراهم معدوده بگوید) به میان میآورد و بهطور کنائی اشاره میکند که طمع پول و دنیاخواهی نباید انسان را از گرایش به حق باز دارد و یوسف را با اندکی پول بفروشد؛ عزّیهخانم در پاسخ به او، خود او را به انصاف دعوت مینماید که بین پدر و عمو قضاوت کند و ببیند چه کسی در دنیا غوطهور است و هوای ریاست و سلطنت در سر دارد و چه کسی در فقر و پریشانی و عسرت در گوشه محبس زندگانی میکند، بهنوعی که فرزندانش از روی عسرت به نزد شما آمده اند (منظور او ازل است)، چنانکه عقیل نزد معاویه رفت؛ همیشه اولیای خدا از دنیا و اهل آن اعراض داشتهاند و هیچوقت به دولت و مکنت وقعی نگذاشتهاند. این است که فرمودهاند: «الدنیا جیفة و طلّابها کلاب» ولی الحال از خود آن نور چشم عزیز انصاف میطلبم پدر و عم شما هرکدامی مصداق چه حال بودند؟
«اوضاع تجلّل و تجمّل و اسباب سلطنت و ریاست پدر بزرگوارت را که از هر جهت به عین عیان دیده و میدانی حال کثیرالاختلال حضرت ثمره را، اگر ندیدهای لابد شنیدهای «بحیث یکفی سمعه عن عیانه»، که آن حضرت به چه پریشانی و عسرت در آن گوشه محبس زندگانی میکند.
از بدو خلقت الی کنون هرچه دیده و شنیده، طالبان دراهم معدود با حق طرف شده و دین را به ثمن بخس فروختهاند، چون اصحاب معاویه و انصار عثمان و لشکر عبیدالله زیاد و همچنین سایر اشقیا در همه اعصار و ادوار و هیچوقت اهل حق بر کثرت مال نبالیده و از اختلال حال ننالیدهاند. همیشه بزرگان دین و راهنمایان طریقه حقّالیقین از وجود فقر، فخر داشتهاند و الفقر فخری و انا مسکین أُجالس المساکین فرمودهاند.
اینکه نوشتهاید: «مقامات هر نفوسی از روش و سلوک او واضح و مشهود گردد» (البته متذکّر میشود نفوسی در اینجا غلط است و باید نفسی بگوید). روش و سلوکی که عندالله مرضی و محبوب باشد ندانستم کدام بود؟ معارضه با نقطه بیان؟ مخالفت با کتاب و سنّت؟ حکم به قتل جمعی از ادلّاء بیان چون جناب حاجی سیّدمحمّد اصفهانی و غیره در عکّا و در کربلا چون جناب ملّا رجبعلی قهیر و برادرش و در کاظمین مثل میرزا بزرگ کرمانشاهی و در عکّا جمعی از مؤمنین دیگر؟ با کمال قساوت قلب حکم به قتل چنین بزرگواران نماید؛ عوام فریفتن؛ خواص کشتن؛ انکار حق کردن؛ دعوی ناحق نمودن؛ تصدیق افعال حروف نفی کردن؛ انکار معاد و جزا نمودن؛ ابوحنیفه را بر حضرت صادق ــ که قوام مذهب اسلام به وجود آن بزرگوار بود ــ رجحان دادن؛ جعفر کذّاب را جعفر صادق خواندن؛ ابواب و نوّاب اربعه خصوصاً حسینبنروح را طعن و بد گفتن؛ شرب دخان کردن؛ فتوی به ملاهی و مناهی دادن؛ صراحتاً دروغ گفتن؛ تهمت زدن؛ افترا بستن و اسمش را پلتیک الهی گذاردن؛ نسبت کذب به نقطه بیان دادن، سلوک و روشی دیگر دیده و شنیده نشده. اگر اینگونه اطوار و افعال دیدن، روش انبیا و سفرای الهی است، پس علی الإسلام السلام!» (همان، ص۲۱۳ )
نتیجهگیری
رسالۀ تنبیهالنّائمین، رسالهای است که به افشا کردن واقعیات نهان در پس پردۀ حقیقت پرداخته است. عبدالبهاء به گمان اینکه عمه خود را به آیین بهائیت فرا بخواند، نامهای به او نگاشت؛ درمقابل، عمّهخانمِ فَطَنه و حنونه (به قول عبدالبهاء) و بهواقع ادیبه، با بیانی استوار جوابیّهای برای او تنظیم کرد، بهطوریکه قاعده بازی بهکل عوض شد و عمّهخانم گویی اسرار چندین ساله افعال و افکار برادرش، بهاءالله، را فاش کرد. او نهتنها شخصیت برادر را به نقد کشید بلکه اعتقادات و ادّعای بنیادین برادر مانند ادّعای منیظهرهاللهی او را نقد کرد. همچنین در سراسر نامه از عبدالبهاء اغلاطی را متذکّر شده است که شایسته پیشوای یک دین الهی (!) نیست.
منابع
نوری، عزّیهخانم، و دیگران: تنبیهالنّائمین: نمودی از گفتوگوها و مناظرات ازلیان و بهائیان، به کوشش سیّدمقداد نبوی رضوی، تهران، نگاه معاصر، ۱۳۹۴.
سید مهدی
۱۴۰۳-۰۸-۱۱ at ۵:۵۲ بعد از ظهر
بسیار عالی، بسیار زیبا، بدون اجازه گرفتن قسمت هایی را برای دوستان فرستادم،امیدوارم کارم بی اشکال باشد. در صورت امکان پی دی اف کتابها را قرار دهید. ممنون.