صفحه اصلی مصاحبه احیای کتاب اقدامات خرید سجن اکبر

احیای کتاب اقدامات خرید سجن اکبر

1 خواندن ثانیه
0
0
1,137

مصاحبه با  سید مقداد نبوی  رضوی

کتاب اقدامات خرید سجن اکبر شرح خودنوشت کوشش‌های حبیب ثابت (بهائی سرشناس دورۀ پهلوی دوم) برای تملک زمینی است که زمانی محل زندان میرزا حسین‌علی بهاءالله، در سال ۱۲۶۸ق. پس از سوء قصد نافرجام گروهی از بابیان به ناصرالدین شاه قاجار بوده است. در نگاه بهائیان، آن مکان جایی بود که برای نخستین بار به سال ۱۲۶۹ ق. وحی و الهام خداوندی بر میرزا حسین‌علی بهاءالله نازل شد. در این کتاب تعامل نهان روشانه حبیب ثابت با دولت‌مردان و مانع‌تراشی‌های ابراهیم حکیمی در مسیر انجام آن کار و همچنین ارتباطات تشکیلات بهائی و شوقی افندی با حبیب ثابت پرداخته شده و به آن ارزش تاریخی مهمی داده است. در فصل بهار امسال خوشبختانه این کتاب توسط نشر نگاه معاصر منتشر شد. با توجه ارزش تاریخی بالایی که این کتاب دارد، مصاحبه‌ای را با آقای سید مقداد نبوی رضوی که این کتاب را احیا کرده‌اند، انجام دادیم تا بتوانیم آشنایی بیشتری با محتوای کتاب و اتفاقاتی که برای خرید زمین سجن افتاده است، پیدا کنیم. در ادامه خلاصه‌ای از این گفتگوی ارزشمند انجام شده را برای خوانندگان محترم ‌‌ارائه کرده‌‌ایم.

ب: در خدمت جناب آقای سیّد مقداد نبوی رضوی هستیم و در مورد کتاب سجن که اخیراً ایشان زحمت تصحیح و احیای آن را کشیدند و توسط نشر نگاه معاصر منتشر شده، مصاحبه‌ای هماهنگ کردیم و بعضی از سؤالات را می‌خواهیم از خدمت ایشان بپرسیم و از توضیحات ایشان استفاده کنیم.

جناب آقای نبوی! اولین سؤالی که از خدمتتان دارم این است که اصل متن این کتاب از کجا به‌دست آمد و چگونه این متن آماده شده و شما چه کارهایی روی آن انجام دادید؟

ن: بسم الله الرحمن الرحیم. ضمن تشکر از شما به خاطر زحمتی که متقبل شدید، باید عرض کنم که این کتاب یک نسخۀ حروف‌چینی شدهٔ منحصر به‌فرد است که در کتابخانۀ ملی نگهداری می‌شود و مؤسسۀ بهائی‌پژوهی اصلاحات آن را در اختیار من گذاشت تا پس از تحقیق، به چاپ برسد. خوب؛ کاری که ما انجام دادیم، چون فقط یک نسخه داشت، مثل نسخۀ خطی نیست که چند تا حالت گوناگون و با خطوط مختلف از آن باشد، لذا کار حروف‌چینی جدید انجام شد و آن قسمت‌هایی که احتیاج به توضیح داشت، اضافه شد. چه داخل متن، چه در مقدمۀ کتاب. دیباچه‌ای نیز بر این کتاب افزوده شد. اسم این کتاب «اقدامات خرید سجن اکبر» است و شامل گزارشاتی است که حبیب ثابت انجام داده تا محل زندان میرزا حسینعلی بهاءالله را تملک نماید که در ادامه به آن می‌پردازیم که این محل چه اهمیتی برای بهائیت داشته است، چه از نظر تاریخی و چه از نظر اعتقادی و ایشان شرح داده که چه کوشش‌هایی کرده و با چه موانعی مواجه شده و چگونه این مانع‌ها را پشت سر گذاشته تا سرانجام توانسته آن مکان را به تصرف درآورد.

ب: انتساب این کتاب به حبیب ثابت را چطور مشخص می‌کنید و چگونه به این نسخه اطمینان دارید؟

ن: ببینید! از حبیب ثابت در ساواک اسناد زیادی موجود است. در مرکز اسناد انقلاب اسلامی یک مجموعۀ مفصلی هست به نام «رجال عصر پهلوی به روایت اسناد ساواک». یکی از مجلدات «رجال عصر پهلوی به روایت اسناد ساواک؛ حبیب ثابت پاسال» است. آنجا سه تا سند هست که من آنها را در این کتاب آوردم. نشان می‌دهد که زمین سجن را خانوادۀ ثابت خریدند و به جامعۀ بهائیان ایران هدیه کردند. این کاملاً مسئله را به اثبات می‌رساند، یعنی آن چیزی که الان به ذهنم می‌رسد که بخواهم به ضرس قاطع روی آن دست بگذارم و روی انتساب این کتاب به حبیب ثابت پافشاری بکنم، این اسناد است. کاملاً هم‌خوانی دارد با متن کتاب.

ب: قرائن دیگری شما دارید که جاهای دیگر ردپاهایی از حبیب ثابت هست و تلاش کرده و این ملک را خریداری کرده؟

ن: بله. متن کتاب و مکاتبات انجام شده با تشکیلات بهائی کاملاً  این را نشان می‌دهد.

ب: پس این هم جزو آن قرائن است.

ن: بله.

ب: در آن کتاب نوشته که من حبیب ثابتم و یا چیزی شبیه آن؟ از کجا می‌توان مطمئن شد متن را خود حبیب ثابت نوشته است؟

ن: بله. کاملاً نوشته که جریان از چه قرار است.

ن: نسخه اصلی کتاب با تألیف قدیمی آن موجود است، نحوه نگارش کتاب که حالت گزارش‌گونه دارد، نشانگر صحت متن است، مضافاً به اینکه در کتاب به اسامی افراد بهائی و مکاتبات آن‌ها اشاره شده که تأیید می‌کند که این کار توسط حبیب ثابت صورت گرفته است. علاوه بر این قرائن دیگری نیز موجود است که حبیب ثابت در ماجرای تقسیم ارث شوقی افندی دستمزد خود را از این کار گرفته است که بحث مستقلی دارد.

در متن کتاب، وقتی به حکیم‌الملک می‌رسد، می‌گوید حکیم الملک ازلی است و به خاطر ازلی ‌بودنش جلوی شما را می‌گیرد. می‌گوید کتاب «بیان فارسی» نیز با اجازۀ محرمانۀ حکیم‌الملک چاپ شد. ما دست‌خط محمّدصادق ابراهیمی (شهید بیان) را داریم، که «بیان فارسی» را چاپ کرده، سرگذشت را نوشته. تاریخ چاپ بیان با زمان تاریخ نخست‌وزیری سوم حکیم‌الملک یکسان است. از این قرینه‌ها می‌توانیم به دست بیاوریم، ولی آن قرینه‌ای که خیلی محکم است و فعلاً به ذهنم می‌آید روی آن دست بگذاریم، سه عدد سند ساواک است. سه نامه است که البته برای حدود بیست سال بعد است. در این بیست سال ما نمی‌دانیم چه گذشته است. یعنی دهۀ سی این زمین خریده شده، سال ۵۶، در آستانۀ انقلاب، به بهائیت هدیه شده که بعد هم انقلاب شده و بساط بهائیان به هم ریخت. من شنیدم و در آن کتاب هم آوردم که آنجا را بهائیان ساختند، و وقتی دیدند اوضاع و احوال آنها به هم ریخته، روی آن خاک ریختند و پوشاندند که عکسش را هم اینجا داریم. جایش هم در محلّ ادارۀ هفتم پلیس آگاهی تهران در حدود سبزه‌میدان بازار است. این اسناد هم دلیل خوبی است بر  انتساب این کتاب به حبیب ثابت.

جریان این کوشش‌ها و این تلاش‌ها این است که شوقی در توقیعی که در کتاب توقیعات مبارکۀ بین سال‌های ۱۹۵۵ ــ ۱۹۵۲ چاپ شده است، نقشۀ ده‌ساله را برای گسترش بهائیت در سطح جهان طراحی کرد. یک کتاب مهمی هست به نام «راهنمای نقشۀ ده‌ساله» نوشته محمّد لبیب که از قضا اسم او هم در این کتاب آمده است. این هم در حد خودش می‌تواند قرینه‌ای باشد. آنجا نقشه‌های مفصلی کشیده که بهائیت چطور باید گسترش یابد. این نقشه‌ها از نظر این که خیلی ساده مسئله را به مخاطب نشان بدهد به‌صورت تصویری، خیلی خوب است و عظمت نقشۀ ده‌ساله را در نگاه شوقی و بهائی‌ها و طرحی که شوقی انجام داده بود، نشان می‌دهد. یکی از مواد نقشۀ ده‌ساله این است که در هدف هفدهم می‌گوید: «تملک باغ رضوان در مدینه الله»، یعنی همان باغ نجیب‌پاشا (در بغداد)  که بهاءالله، در عید رضوان، به صورت محدود اعلام من‌یظهره‌اللهی کرد. ادامۀ هدف هفدهم این است: «ابتیاع محل و مقر سجن اکبر جمال رحمان در مدینۀ طهران و مشهد نقطۀ بیان در مدینۀ تبریز و مجلس آن حضرت در جبل شدید در آذربایجان.»

خوب؛ سجن اکبر  در تهران، جایی بوده است که او زندانی شده بود؛ مشهد نقطۀ بیان در تبریز محل اعدام باب است در میدان صاحب الامر که آنجا بوده و محبس او در جبل شدید یعنی چهریق. قلعۀ چهریق که الان محلش موجود هست.

ب: چهریق یا ماکو؟

ن: نه، ماکو ارض باسط است. ارض باسط، آنجا که برایش ملایم‌تر بوده ولی در چهریق دیگر کاملاً مسئله سخت می‌شود، لذا از آن به جبل شدید یاد کرده و در کتاب «بیان فارسی» جبل شدید گفته و عکس فعلی‌اش را هم من دارم. عکس قدیمش هست و عکس جدیدش هم هست که رفتند عکس گرفتند.

حبیب ثابت

حبیب ثابت ساکن آمریکا و ثروتمند کلانی بود. تبار یهودی داشت. پدرش یهودی بهائی‌شده بود. عکس‌هایی که ما در کتاب آوردیم، نشان می‌دهد که با نیکسون رئیس جمهور آمریکا ارتباط داشته است،  منظورم آن است که از نظر سیاسی و اجتماعی نیز در جامعهٔ آمریکا در حد بالایی  بوده است. در نگاه مثبت هم بخواهیم به مسئله توجه داشته باشیم، شخص کارآفرینی است. دانش رسمی چندانی نداشته ولی با کوشش خودش از شاگردی دوچرخه سازی به همه‌چیز رسیده است، شرکت‌های زیادی را تأسیس کرده است. در مقدمۀ کتاب «حبیب ثابت به روایت اسناد ساواک» نوشته شده که برخی این اعتقاد را داشتند که بعد از شاه ایران، حبیب ثابت ثروتمندترین فرد ایران بوده. منزلش که الان در قسمت شمالی بزرگراه نلسون ماندلاست، یعنی جردن اسبق و آفریقای سابق، به «کاخ ورسای تهران» معروف است، چون به سبک یکی از کاخ‌های سلطنتی دوران پادشاهی فرانسه ساخته شده و در زمان خودش بزرگ‌ترین خانۀ تهران بوده. وی مقیم آمریکا بوده، وقتی نقشۀ ده‌ساله را می‌بیند، تصمیم می‌گیرد این قسمت از هدف هفدهم را عملی کند، بیاید محل سجن اکبر را بخرد. خوب؛ سجن اکبر از نظر تاریخی و اعتقادی شاید بتوانیم بگوییم در درجۀ اوّل در نگاه بهائی‌هاست. چرا؟ چون بهاءالله مدعی است که در سال ۱۲۶۹ قمری در آنجا به مقام من‌یظهره‌اللهی مبعوث شده است، بعد از سوء قصد نافرجام گروهی از بابی‌ها به جان ناصرالدین شاه قاجار سبب شد بابی‌کشی سختی در تهران راه بیفتد. بسیاری از بزرگان بابیه کشته شدند که در درجۀ اوّل می‌توانیم روی شیخ‌علی عظیم دست بگذاریم که باب و صبح ازل از او  به‌عنوان «سلطان منصور بیان» یاد کرده بودند و نفر دوم بابیه بوده است. صبح ازل آن زمان مخفی بوده، او نفر دوم بابیه بوده.

ب: می‌گفتند نفر اوّل است؟

ن: به هیچ عنوان من قبول ندارم. در نگاه من، آقای محیط طباطبایی اشتباه کرده‌اند. یعنی در همان مقالۀ ایشان یک قسمت‌‌هایی هست از «نقطة الکاف» که نشان می‌دهد صبح ازل نفر اوّل بوده، عبارت‌ها را آورده، حتی در مقاله‌شان آورده که: «من نایب ثمرۀ ازلیه هستم. سلطان منصور و نایب حضرت ازلیه هستم.»

ب: ترشیزی است.

ن: شیخ‌علی ترشیزی. شیخ‌علی به ابجد می‌شود «عظیم». باب به او لقب عظیم داده بود و به حضرت عظیم معروف بوده، سلطان منصور بیان؛ در جریان این بابی‌کشی کشته می‌شود. بهاءالله هم به اتهام دخالت در این سوء قصد دستگیر شد، هرچند ازلی‌ها در کتاب «تنبیه النائمین» مدعی هستند که بهاءالله بدون آگاهی صبح ازل طرح کشتن ناصرالدین شاه را ریخته بود و به امثال عظیم و دیگر بزرگان بابیه چنان وانمود کرده بود که صبح ازل به این مسئله رضایت دارد. چون واسطۀ بین صبح ازل مخفی‌شده (جانشین باب) و پیروان باب، بهاءالله بود، بنابر نامه‌ای که باب به او صادر کرده و خود بهائی‌ها هم صدور این نامه را قبول دارند، اما تفسیرهای دیگری می‌کنند که اینجا نمی‌خواهیم به آن بپردازیم. ما نمی‌گوییم ازلی‌ها درست گفته‌اند، چون مدرکی نداریم که بگوییم ادعای ازلی‌ها دربارۀ این که بهاءالله طرح این نقشه را ریخته بود درست است، اما یک مسئله‌ای که هست این است که از ابتدای کشته شدن باب در سال ۱۲۶۶ قمری تا اعلان دعوت من‌یظهره‌اللهی بهاءالله در باغ نجیب پاشا در بغداد که اعلام محدود بوده در سال ۱۲۷۹، و چهار سال بعدش، سال ۱۲۸۳ که در شهر ادرنه دعوت خودش را علنی کرده، یک‌سری وقایع در حوزۀ بابی اتفاق افتاده که بعضاً هم خیلی مهم است. ازلی‌ها یک روایت از این وقایع دارند. گاه پیش می‌آید که متفق هستند روی چگونگی اتفاق افتادن آن واقعه. گاه پیش می‌آید که اختلاف دارند. در تعداد اکثری از اینها، ما اسنادی را به دست آوردیم. مثلاً، وزارت خارجۀ ایران یا آرشیو نخست‌وزیری عثمانی در استانبول که نشان می‌دهد روایت ازلی‌ها درست بوده و بهائی‌ها در اینجا قلب ماهیت کردند. لذا، در مجموع، در این بازۀ زمانی ۱۷ ساله (۱۲۶۶ تا ۱۲۸۳)، اگر حادثه‌ای اتفاق افتاده باشد و این دو گروه به صورت مختلف آن را روایت کرده باشند و ما سندی نداشته باشیم که ببینیم کدامشان درست می‌گویند، من بیشتر به سمت ازلی‌ها میل می‌کنم، چون در تمام مواردی که سندهای دیگری پیدا شده یا روایت‌هایی که قطعی است و از جای دیگری جز حوزۀ بهائی و ازلی پیدا شده، ما می‌بینیم حق با ازلی‌ها بوده. لذا در این مسئله هم به صورت جدی می‌توانیم احتمال بدهیم که طراح بهاءالله بوده، گو این که ما هیچ سند دیگری نداریم.

ب: به‌جز حرف‌های عزیه‌خانم.

ن: بله، به‌جز حرف‌های عزیه‌خانم.

ب: سند مهمی است، چون خواهرش است.

ن: بله؛ خواهرش است. حرف مهمی است ولی هیچ مدرک دیگری ما الان نداریم. یعنی، تا جایی که در خاطرم هست، اگر اشتباه نکنم، حتی آنها می‌گویند که شیخ علی عظیم مسئله را به عهده گرفت که بهاءالله یا صبح ازل نجات پیدا کنند.

ب: شوقی هم می‌گوید: «بهاءالله افجه بود.» اصلاً در  افجه چه کار می‌کرد؟

ن: بله؛ خبر داشت.

ب: بعد، می‌گوید: «سر راه نیاوران به زرگنده رفت!»

ن: به منزل خواهرش که شوهر او وابسته به سفارت روس بود. با این اتهام میرزا حسینعلی بهاءالله دستگیر می‌شود و روانۀ زندان می‌شود. خواهرش که همسر میرزا مجیدخان آهی بوده (از منشیان سفارت روسیه)، به سفیر روس ملتجی می‌شود. این طبق روایت اسدالله فاضل مازندرانی در جلد چهارم «تاریخ ظهور الحق» است. سفیر روسیه به ناصرالدین‌شاه پیغام می‌دهد که: «او را آزاد کنید!» حکومت در زندان انداختن او اصرار داشته، سفیر می‌گوید: «ببرید ولی بدانید امانتی ماست! نباید به او دست‌درازی شود!» میرزا حسینعلی بهاء، آن موقع بهاءالله نبوده. چون لقب «بهاء» را به‌اتفاق نقل ازلی‌ها و بهائی‌ها، قرةالعین در صحرای بدشت (در سال ۱۲۶۴) به او داده بود و جالب اینجاست که در لوحی هم که بعد از بدشت است، یعنی در حدود ۱۲۶۵ و ۱۲۶۶ است که صبح ازل مورد توجه باب قرار گرفته، باب لوحی خطاب به میرزا حسینعلی بهاء صادر می‌کند که: «باید از او مراقبت کنی!» و بر اساس این لوح بوده که تا آخر که صبح ازل مخفی بود، بهاءالله واسطه بوده. آنجا لقب بهاء را به کار نبرده و گفته: «۲۳۸» که ابجد حسینعلی است. یعنی باب یا خبر نداشته که او ملقب شده به بهاء، یا اگر هم فهمیده، تصویب نکرده بوده! یک سند دیگر هم هست که بعد از این لوح است. به نظر می‌رسد برای اواخر ایام حیات باب است. آنجا اسم چند نفر از بزرگان بابیه ذکر شده که الواحی از آذربایجان برایشان فرستاده شده تا به دستشان برسد. از صبح ازل با عنوان «ثمرۀ ازلیه» یاد می‌شود اما از بهاءالله با نام ۲۳۸ یاد می‌شود. یعنی هنوز در دورۀ باب ایشان به آن جایگاه نرسیده بود که باب به او لقب اسم الله بدهد. یعنی اسم حسینعلی را با یکی از اسامی خداوند از نظر ابجدی مطابقت بدهد و آن اسم را لقب او بکند. یحیی از نظر ابجدی می‌شود ازل. اسم الله الازل. لذا میرزا یحیی ازل. شیخ‌علی از نظر ابجدی می‌شود عظیم. اسم الله العظیم. ملا محمّدعلی بارفروشی اسم الله القدوس، حضرت قدوس به او می‌گویند. بهاءالله به آن مقام نرسیده بوده است. میرزا حسینعلی بهاء بوده. جناب بهاء. بعدها که ادعای من‌یظهره‌اللهی می‌کند، چون باب در کتاب «بیان فارسی» گفته: «طوبی لمن ینظر الی نظم بهاء الله»، این را برمی‌گرداند به من یظهره الله. لقب خودش را می‌کند بهاءالله. یعنی بهاءالله نبوده، خودش کرده. لقب بهاء را یا باب از آن خبر نداشته، یا قبول نکرده بود. در لسان باب، میرزا حسینعلی همان ۲۳۸ است که عدد ابجد حسینعلی است.

چند ماهی ایشان به زندان می‌افتد تا این که طبق ادعای عزیه خانم در تنبیه النائمین (ص۱۳) و فاضل مازندرانی در تاریخ ظهور الحق (ج۵، ص۴۸۹)، همین عزیه‌خانم و فاطمه‌خانم، خواهرانش که هر دو طرفدار ازل هستند و تا آخر هم طرفدار او بودند، به همراه مادرشان، کلثوم خانم، به منزل میرزا آقاخان نوری می‌روند که صدراعظم وقت بوده و نسبت خویشاوندی با این خانواده هم داشته، چند هدیۀ نفیس از جمله دیوان حافظ به خط میرعماد و مجموعه ادعیه که منسوب بوده به خط امیرالمؤمنین علیه السلام و نیز قبالۀ سه قطعه مرتع در قریۀ تاکور نور به همراه خطوطی از میرزا بزرگ نوری را که پدرش بوده و خطاط تراز اوّلی بوده و چیزهایی دیگر که در تاریخ آمده ظاهراً به او می‌دهند، سرانجام آزادش می‌کنند به شرطی که از ایران برود و او حرکت می‌کند به طرف بغداد. در «تاریخ ظهور الحق» آمده که: «سفیر روسیه گفت اصلاً بیا مملکت ما! ولی حضرت بهاءالله خودشان قبول نکردند و به سمت بغداد رفتند» و این نگاه مثبت روس‌ها به بهائیت تا سال‌های سال ادامه پیدا کرد. حالا پشت پرده‌اش با کمک اسناد به دست می‌آید. اما آن چیزی که از تاریخ‌های خود بهائی‌ها به دست می‌آید، این است که سفیر دولت روسیه (کینیاز دالگورکی) مستقیماً در جریان محاکمۀ بهاءالله بوده و به این دلیل هم بهاءالله بر خلاف دیگر بابیان از حکم اعدام نجات پیدا کرد و تنها به تبعید به عراق محکوم شد. به گفتۀ شوقی در قرن بدیع، شخص بهاءالله سالیانی بعد طی لوحی خطاب به تزار روسیه این حمایت سفیر را یادآور شده و به پاس قدردانی، تزار را به مقامی ارتقاء می‌دهد که جز خداوند از آن اطلاع ندارد.[۱] این جریان حبس بهاءالله که بعدها مدعی شد: «من در این زندان فهمیدم که من یظهره الله هستم.» چرا اینجا را دست می‌گذارد؟ چون باب در کتاب «بیان عربی» می‌گوید: «و فی سنة التسع کل خیر تدرکون.» در سال نهم شما به تمام خوبی‌ها می‌رسید. خوب؛ از نظر پیروان باب این یک کلام الهی است. باید اتفاق بیفتد. ازلی‌ها می‌گویند: «سنۀ تسع سالی بود که کتاب نور توسط صبح ازل در بغداد نوشته شد.» یک کتاب مبسوطی است به سبک قرآن و سوره سوره است. مثل قرآن سوره سوره است و آنجا صادر شده به قول ازلی‌ها و به قول دکتر سعیدخان کردستانی مطلع و آگاه: «پر از غلط‌های صرفی و نحوی است.» بهائی‌ها می‌گویند: «نه، این مبعوث شدن بهاءالله به مقام من‌یظهره‌اللهی بوده است در زندان تهران.» خب؛ این اولین جایی است که بهائیان ادعا دارند وحی شریعت جدید بر میرزا حسینعلی بهاءالله صادر شده است، لذا از نظر تاریخی و اعتقادی می‌توانیم بگوییم در تراز اول از اهمیت قرار دارد که اسمش هست «سجن اکبر». در ادبیات بهائی به آن می‌گویند: سجن اکبر. شوقی در نقشۀ ده‌ساله تصمیم گرفته بود تمام اماکن منتسب به امر بهائی خریده بشود و تحت مالکیت او قرار گیرد. دکتر علی‌محمّد ورقا، از نوادگان ورقا که از بزرگان‌شان هست، وکیل شوقی و امین حقوق الله در ایران بوده، و شوقی به وکالت او می‌خواست آن اماکن به تملک خودش در بیاید. حبیب ثابت به خاطر ایمانی که به بهائیت داشت، به شهادت اسناد کمک‌های زیادی به بهائیت کرد، مثلاً پول ساخت  ایوان مقام اعلای در حیفا و  ساختمانی که به قبر باب منسوب است، او داده و کارهای دیگری انجام داده است. او تصمیم می‌گیرد که به توصیه شوقی سجن را بخرد. آن زمین را از مطلعین بهائی پی‌گیری می‌کند و می‌رود می‌پرسد کجا بوده و چطور بوده. زمینی است که پشت بانک ملی شعبۀ بازار قرار گرفته است. خوب مدیر عامل بانک رفیق مدرسه‌ای او بوده، آقای ناصر. هم‌دورۀ دبستانی حبیب ثابت بوده در مدرسۀ تربیت. مدرسۀ تربیت یک مدرسۀ آمریکایی است که از زمان قاجار ساخته شد و ایمان بهائی را آشکار نمی‌کردند، لذا مسلمانان هم می‌رفتند آنجا درس می‌خواندند. حتی مسلمانان متدین هم بچه‌هایشان را گاهی می‌گذاشتند آنجا بروند درس بخوانند. اینها با هم بودند. از فرصت استفاده می‌کند که رفیق قدیمی‌اش شده مدیر عامل بانک ملی.

ب: ناصر مسلمان است؟

ن: بله. مسلمان است و می‌داند این بهائی است. ولی خوب مسلمان به اصطلاح سهل‌گیر است. می‌گوید: «ما یک هفته دو هفته قبل با یک شرکتی قراداد بستیم که اینجا یک ساختمان بسازیم. ساختمان انبار بانک ملی را بسازیم و قرارداد را هم نمی‌شود فسخ کرد و آن مجری هم آمده کار را شروع کرده، ما دیگر کاری نمی‌توانیم انجام بدهیم.» از اینجا تلاش‌های حبیب ثابت شروع می‌شود.

ب: این سال ۳۶ است؟

ن: خیر؛ سال ۱۳۳۲ است.

ب: شوقی زنده است؟

ن: شوقی زنده است و  خبر دارد. از قضا نکته‌ای که در ادامه روی آن دست می‌گذاریم این است که شوقی از تمام این کارها خبر داشته و حکایت می‌کند. تلاش‌ها شروع می‌شود. می‌رود جلو مسئله را مطرح می‌کند و آن هئیت امنای بانک ملی هم بعضی‌هایشان موافق و بعضی غیرموافق؛ این وسط، ابراهیم حکیمی می‌آید به صورت جدی مخالفت می‌کند. حالا حکیمی کیست؟ ابراهیم حکیمی از رجال معروف دورۀ قاجار است که پدرش میرزا ابوالحسن حکیم‌باشی طبیب معروفی بوده است. عمویش از پدرش مهم‌تر، میرزا محمودخان حکیم‌الملک که وزیر دربار مظفرالدین شاه بوده. شاید به خاطر عمویش، او هم در دربار قاجار ورود پیدا می‌کند. تحصیلات طب در فرانسه داشته، لذا می‌شود طبیب مظفرالدین‌شاه قاجار که عکسش را در کتاب آورده‌ام. در سال‌های جوانی در سفر مظفرالدین‌شاه در اروپا همراهش بوده. در دورۀ طبابت در پاریس، با تشکیلات فراماسونری آشنا می‌شود، تصمیم می‌گیرد این تشکیلات را در ایران هم به وجود بیاورد، لذا از اعضای مؤسس لژ رسمی فراماسونری ایران در دورۀ مشروطیت است، یعنی لژ بیداری ایرانیان. دیگر وارد مسائل سیاسی می‌شود و در دورۀ پهلوی هم مناصب بالا داشته، و در زمانی که این حوادث اتفاق می‌افتد، سه بار به نخست‌وزیری می‌رسد.

ب: زمان رضاشاه یا زمان محمدرضا؟

ن: از زمان قاجار بالا آمده. در زمان محمّدرضاشاه. هم  پیوسته وزیر بوده. درکابینه‌ها شاید سی‌وچند بار وزیر شده در دورۀ حیات سیاسی خودش. وزارت‌خانه‌های مختلف را در دست داشته، در زمان محمّدرضاشاه سه بار نخست وزیر شده، البته دوره‌های نخست‌وزیری او کوتاه بوده. بعد از فوت عمویش، لقب حکیم‌الملک به او می‌رسد. ابراهیم‌خان حکیم‌الملک که در زمان رضاشاه نام خانوادگی حکیمی را برای خودش انتخاب می‌کند به اعتبار لقبش که حکیم‌الملک بوده است.

ب: کار پزشکی که دیگر نمی‌کرده است؟

ن: نه دیگر رها کرده بود. خیلی علاقه نداشته است. گرفتار سیاست شده بود. او می‌آید به سختی با خرید سجن توسط ثابت مخالفت می‌کند با بهانه‌های مختلف. حبیب ثابت این پیشنهاد را می‌دهد، می‌گوید: «شما این قرارداد را منتفی کنید، من می‌آیم یک برج تجاری بی‌نظیر اینجا می‌سازم که تهران را در خاورمیانه متمایز کند.»

ب: زمینش چقدر است؟

تکیه دولت در دورهٔ قاجار.

سجن اکبر در جنوب این ساختمان قرار گرفته بود.

ن: زمین بزرگی بوده، او می‌خواسته اینجا برج بسازد و در زیر برج یک محلی را برای سجن در نظر بگیرد. یا مثلاً برج اینجا باشد و حیاطش را یک جوری بسازند که در قسمت حیاط سجن قرار بگیرد که یک بنایی فعلاً بسازند تا آینده. در خاطراتش می‌گوید: «از جمله بهانه‌هایی که حکیم‌الملک می‌آورد، این بود که می‌گوید وقتی این برج ساخته بشود، مشرف می‌شود به کاخ گلستان.» کاخ گلستان پایین میدان توپخانه (میدان امام خمینی) است. میدان توپخانه هم بالای خیابان بوذرجمهری است، ۱۵ خرداد فعلی. بانک ملی بازار آنجاست. یعنی از نظر جغرافیایی در نظر بگیریم، حرف درستی هم می‌زده. از نظر منطقی هم درست است که اگر این برج بالا بیاید، اصلاً نمای کاخ گلستان به عنوان یک بنای تاریخی را زیر سؤال می‌برد و  بر آن مشرف می‌شود.

ب: خط آسمان را می‌شکند!

ن: بله خط آسمان را می‌شکند. ثابت این طور می‌گوید، این هم در حد خودش قرینه است؛ قوی نیست ولی در حد خودش قرینه است که می‌گوید: «یک عمر ناصرالدین‌شاه در کاخ گلستان به سجن مشرف بود؛ از این به بعد، تا ابد ما به کاخ گلستان مشرف می‌شویم.» اینها در حد خودش قرینه است که این کتاب اصالت دارد. این کینه را نشان می‌دهد که با وجود این که بهاءالله گفت ما با دولت ایران کار نداریم، مطیع پادشاه باشید و چنین و چنان باشید. در کتاب عهدی که وصیت‌نامه‌اش است و غصن اعظم و غصن اکبر (پسر اول و دومش) را به وصایت برگزیده، آنجا و جاهای دیگر می‌گوید: «حکومت را به پادشاهان واگذار کنید، همه مطیع پادشاهان باشید!» و بهائیان هم در ادبیات خودشان گاه با تجلیل از ناصرالدین‌شاه یاد می‌کنند؛ مثلاً، «حضرت سلطان ـ أنار الله برهانه»؛ میرزا ابوالفضل گلپایگانی این‌طوری است. اصلاً کلاً در کتاب‌هایش به این شکل بحث می‌کند. یکی از نکاتی که آقای محیط طباطبایی به نظر می‌آید به‌درستی روی آن دست گذاشته، این است که وقتی بهائی‌ها آمدند کتاب «نقطة الکاف» را با هر تعبیری که خودش دارد: «تاریخ قدیم»، دستکاری کردند و به «تاریخ جدید» مبدل کردند، یکی از نکاتی که در آن خیلی عوض کردند ادبیات تند میرزا جانی کاشانی یا «نویسندۀ تاریخ قدیم» به ادبیات خیلی مؤدبانه در برابر حکومت قاجار است. ولی این بیانات که گاه از جاهای مختلف دیده می‌شود، نشان می‌دهد کینۀ درونی باقی مانده بود. همین صحبت حبیب ثابت که تا حالا آنها بر ما مشرف بودند، حالا الی الابد ما بر آنها مشرف خواهیم بود. اینها نشان می‌دهد کینه هنوز هست و آن ادب یک ادب ظاهری است.

حبیب ثابت تصمیم می‌گیرد که یک برج تجاری آنجا بسازد و در نامه‌ای هم به آقای ناصر می‌نویسد و بعدش هم به شخص شاه می‌نویسد. چون مفصل می‌رود با شاه گفتگو می‌کند. وقتی با کارشکنی‌های حکیم‌الملک مواجه می‌شود، می‌گوید که: «من می‌خواهم به مملکت خودم خدمت بکنم. گردش پول به وجود بیاورم. این همه فرصت شغلی به وجود بیاورم. تجار را از آن حجره‌های دخمۀ بازار بکشانم در یک ساختمان مدرن. از آمریکا بلند شدم بیایم به مملکت خودم خدمت بکنم، اینها دارند کارشکنی می‌کنند» و در کتاب هم می‌گوید که: «اینها از نیت واقعی من خبر ندارند» و تمام این موارد را به شوقی گزارش می‌کرده و شوقی کاملاً در جریان بوده است.

ب: یعنی شوقی می‌دانسته نیت واقعی او احیای سجن است و نه ساخت یک بر ج تجاری؟

ن: بله، کاملاً می‌دانسته که نیت واقعی ثابت این است. که فعلاً نگهش داریم تا زمان خودش که یک بنای درخور شأنش ساخته بشود. حکیم‌الملک می‌گوید: «آقای ثابت با این زمین چه کار دارد؟ من یک زمین دیگر در بهترین جای تهران برایش تهیه می‌کنم، آنجا برجش را بسازد. چرا اینجا می‌خواهد بسازد؟» ثابت در دلش می‌گوید: «زمین زیاد است ولی زمین سجن یکی بیشتر نیست.» اینها همه‌اش ظاهرسازی است. یعنی آن نکته‌ای که اینجا ما می‌توانیم روی آن دست بگذاریم. مثلاً شوقی در یکی از الواح اولیه‌اش که بعد از وفات عبدالبهاء صادر کرده، از جمله نکاتی که از رؤسای بهائی ایران می‌خواهد، این است که: «حرکات خفیۀ امت مأیوس یحیی را به من گزارش بدهید!» و در ادبیات بهائی‌ها روی نهان‌زیستی ازلی‌ها خیلی دست گذاشته می‌شود و هو می‌کنند که شماها خودتان را مخفی کردید و نفاق پیشه می‌کنید. پایش بیفتد ما می‌بینیم که خود شاه هم این کار را کرده است. مهم این است که شوقی خبر دارد. شوقی از تمام این حرکات خبر دارد و پیوسته اصرار می‌کند. مثلاً ثابت، عنصر محفل ملی ایران و  شخصیت ذی‌نفوذی بوده است و در میهمانی‌های مختلف درباری که شرکت می‌کرده است، روابط مختلفی داشته. در این داستان می‌بینید با علی سهیلی رفیق صمیمی است. سهیلی کیست؟ سهیلی وزیر امور خارجۀ محمّدعلی فروغی بود (اولین نخست‌وزیر محمّدرضاشاه) و بعد از استعفای فروغی، شد نخست‌وزیر ایران. در زمان این خاطرات سفیر ایران در لندن است. با هم روابط خیلی نزدیک دارند. با حسین علاء که در زمان این خاطرات وزیر دربار است، روابط خانوادگی دارد. با سپهبد مرتضی یزدان‌پناه از قزاق‌هایی که با رضاشاه آمد بالا و تا آخر عمرش همیشه در مدارج تراز اول مملکتی قرار داشت، حبیب ثابت روابط بسیار نزدیک دارد. علتش چه بوده؟ خیلی از اینها وقتی به آمریکا مسافرت می‌کردند یا فرزندانشان برای تحصیل به آمریکا می‌رفتند، حبیب ثابت مهربانی‌های خیلی زیادی به آنها می‌کرده و آنها خودشان را مدیون می‌دانستند و تا می‌توانستند به او کمک می‌کردند. خیلی به او کمک می‌کردند. آنجا، در میهمانی‌های درباری، مثلاً از او می‌پرسند رفتنت چه شد؟ می‌گوید: «در این مملکت که کاری نمی‌شود کرد، دیگر می‌خواهم بلند شوم بروم.» اینها همه‌اش ظاهرسازی است. یعنی نمونه‌های مختلفی از ظاهرسازی را ما در این کتاب می‌بینیم. نمی‌خواهیم نفی کنیم. یعنی من اینجا نظرم این نیست که بگویم چرا ظاهرسازی کرد. یک هدفی داشته. حرف اینجاست: شما وقتی روی «عدم تقیه» و دروغ نگفتن  دست می‌گذاری و آن را یک کار نادرست عنوان می‌کنی و می‌گویی بهاءالله آن را نفی کرده، فسخ کرده و نباید بکنیم و به ازلی‌ها طعنه می‌زنی، خودت هم نباید این را کار را انجام بدهی. به‌خصوص این که شوقی در این کار و بر این نهان‌کاری نظارت داشته است.

ب: اینجا یک سؤال هست. واقعاً دوز و کلک‌هایی که اینها سرهم کردند و دروغ‌هایی که گفتند تا حبیب ثابت به این زمین برسد، آیا واقعاً شوقی در جریان بوده است؟

ن: بله؛ در جریان بوده. برای برج تجاری در جریان بوده.

ب: نگفتند این کار شخصی خود حبیب است و ربطی به شوقی ندارد؟

ن: طرح را حبیب ثابت ریخته و مفصل هم با شخص شاه صحبت کرده و شاه هم به صورت جدی وسط می‌آید که این برج باید ساخته شود تا تهران یک جایگاهی پیدا بکند و یک سر و گردن بیاید بالا. هر از چند گاهی نامه به حیفا می‌نوشته و گزارش کار را به شوقی می‌داده. این مطالب در کتاب هست و از خاطرات به دست می‌آید.

ب: آن وقت شوقی هم خبر داشته از این کار؟

ن: بله. دستور می‌داده تا زمانی که این کار تمام نشود، ثابت ایران را ترک نکند! نص است.

ب: آیا شوقی با ثابت مکاتباتی دارد و در این کتاب ثبت است؟ اسناد جدیدی است.

ن: ببینید! شوقی ولی امرالله بوده، خودش مستقیماً مکاتبه نمی‌کرد. تعداد زیادی در زمان شوقی بودند که عنوان «ایادی امرالله» را داشتند. یکی از آنان به نام لروی آیواس مکاتبه می‌کرده که حضرت ولی امرالله چنین می‌فرمایند. در حیفاء هم مستقر است. واسطه است. کاملاً از طرف شوقی مسئله دستور داده می‌شود و تلگراف‌های همۀ اینها آمده. حتی مثلاً اینها اسم رمز دارند. برای این که تلگراف کشف نشود، به پسرش ایرج ثابت که در نیویورک زندگی می‌کرده، آنجا تلگراف می‌زده، او می‌فرستاده به حیفا. یک اسم رمزی را می‌دهد که در کتاب هست: هر وقت این را فرستادم، یعنی کار تمام شده است. آخر کتاب می‌گوید این رمز نوشته شد و شوقی هم می‌فهمد و شروع می‌کند به تشویق کردن. جالب این جاست که شوقی خیلی اصرار دارد که سریع این زمین به جامعۀ امر منتقل بشود. خیلی اصرار دارد. اما من نمی‌دانم و برای خودم تا حالا به دست نیامده که چرا حدود بیست سال فاصله افتاد از زمانی که خرید در دهه سی انجام شد تا ۱۳۵۶ که اسناد ساواک می‌گوید هدیه شده است.

ب: حبیب ثابت کی فوت کرد؟

ن: ۱۳۶۹ شمسی به نظرم در آمریکا. آن حدود از دنیا رفته. چون من در کتاب آوردم در سال ۱۳۵۴، ثابت از سوی حکومت پهلوی تحت تعقیب قرار می‌گیرد به عنوان کسی که خلاف‌های مالی دارد. این خیلی جالب است. قبل از انقلاب ایران را ترک می‌کند و خیلی از اموال و سرمایه‌هایش را به آمریکا منتقل می‌کند، و در همان جا زندگی سطح تراز اول خودش را پی می‌گرفته و کارهای تجاری‌اش را هم انجام می‌داده، در سال ۱۳۶۹ از دنیا می‌رود و مورد تجلیل بیت العدل هم قرار گرفته است. چون یک خاطراتی دارد که من آن را داشتم. آنجا عکس سنگ قبرش را هم انداخته و پیام‌هایی که برای «ناصرالدین» دادند. لقب ناصرالدین به او داده بودند، حالا یا شوقی به او داده بود، یا بیت العدل.

ب: در تعالیم بهائی داریم که بهائی‌ها باید با آدم‌های مختلف خصوصاً اولیای امور صادق باشند و دروغ نگویند و به دستورات حکومتی عمل کنند. به نظر شما این تعالیمی که می‌گوید از حکومت تبعیت کنید و حرف آنها را گوش بدهید، با این کارهایی که اینها در این زمینه انجام دادند، چگونه قابل جمع هست؟

(بخشی از کتاب توقیعات مبارکه (۱۹۵۷-۱۹۵۲) که در آن، هدف هفدهم از نقشه ده ساله شوقی افندی درباره لزوم تملک زمین «سجن اکبر» (زندان میرزا حسینعلی بهاءالله درسال ۱۲۶۸ق) آمده است. بر این اساس بود که حبیب ثابت سرانجام، توانست با کوششی پی‌گیرانه و نهان روشانه آن را از مالکیت بانک ملی ایران درآورد.)

ن: این را باید از خودشان بپرسید. اگر به نگاه عادی نگاه کنیم، متضاد است دیگر، یعنی به آن سفت و سختی که می‌گویند و در تاریخ افتخار می‌کنند که پیروان بهاءالله کشته می‌شدند اما لعن نمی‌کردند. روی این مسئله تأکید می‌شود که اینها در ایمان خودشان مستحکم بودند و از جان می‌گذشتند اما لعن نمی‌کردند، برعکس ازلیه که معتقد به تقیه بودند. هادی دولت‌آبادی بزرگ بابیه است، نفردوم بابیه در سه دهۀ پایانی حیات صبح ازل است. او نامش پیوسته در آثار بهاءالله و عبدالبهاء آمده و مورد شماتت سخت قرار گرفته است. تا شنید گفتند بابی است، رفت بالای منبر همه را لعن کرد به‌طوری که آقا نجفی اصفهانی بر مسلمانی او شهادت داد. آقا نجفی اصفهانی که دشمن تراز اول بابی‌ها و بهائی‌ها بود گفت: «نه بابا! این مسلمان است.» عبدالبهاء حاج میرزا یحیی دولت‌آبادی و دیگران را هو می‌کند. صبح ازل را هو می‌کند. صبح ازل را مسخره می‌کند که یک پسرش رفته مسیحی شده و یک پسرش چه شده درحالی‌که اینها همه نهان‌زیستی بوده. افتخار می‌کنند که ما کشته شدیم و نفاق پیشه نکردیم. اما اینجا، با نظارت شخص اول بهائی، آمده به صورت جدی همین کار را انجام داده. یعنی شما این کتاب را بخوانید، می‌بینید با همه دارد این طوری صحبت می‌کند. با همه دارد یک جوری وانمود می‌کند که: «من به خاطر مملکت آمدم سرمایه وارد می‌کنم، با من این‌طوری برخورد می‌شود! می‌خواهم خدمت اقتصادی سنگین به مملکت خودم بکنم. از آمریکا بلند شدم آمدم اینجا، با من دارد این‌طوری برخورد می‌شود!»

ب: شاید خواننده‌ها برایشان مبهم باشد که سرنوشت این زمین چه شد؟ این را اگر می‌شود بفرمایید که این هم مهم است.

ن: ببینید! مخالفت‌های حکیم‌الملک ادامه پیدا می‌کند و ناصر هم کما این که در آخر خاطرات به دست می‌آید، تحت تأثیر حکیم‌الملک بوده. یعنی مانده بوده این وسط چه کار بکند. هم می‌خواسته ثابت را راضی بکند؛ شاید هم به کارش علاقه داشته که اینجا یک برجی ساخته بشود و هم نفوذ حکیم‌الملک نفوذ جدی بوده. در این میان، حتی گفتم که ثابت می‌رود با شاه صحبت می‌کند، شاه به حکیم‌الملک توهین می‌کند که این پیرمرد خرفت چرا دارد مشکل ایجاد می‌کند، هشتاد و چندسال سنش بوده است. حکیم‌الملک نود سال عمر کرده است. در سال ۳۷، در نودسالگی از دنیا رفته و در ابن بابویه هم مدفون است که عکس قبرش را من در کتاب آوردم. یک بار ثابت می‌رود جلو، حکیم‌الملک به هم می‌زند. ثابت از اول تلاش‌ها را شروع می‌کند. باز می‌آید جلو، حکیم‌الملک باز به هم می‌زند، یک دفعه برایش سؤال پیش می‌آید، که این چرا دارد با ما این‌طوری برخورد می‌کند؟ این مشکلش چیست و دردش کجاست که این طوری ایستاده؟ این در ظاهر که کار بدی نیست. ظاهر کار را هم نگاه کنید، خوب، کار بدی نیست. هر جوری دارد یک سنگی می‌اندازد. یک بار می‌گوید مشرف بر کاخ گلستان است. یک بار می‌گوید اینجا زمینش وقفی است. مسجد بوده، اینجا ما ساختمان بسازیم، آخوندها سروصدایشان درمی‌آید. خوب ثابت روابط زیادی دارد؛ مثلاً، با وکیل سرشناس دادگستری در تهران، شریعت‌زاده، صحبت می‌کند، او وسط می‌آید. آنها با حکیم‌الملک دوست هستند. آنها می‌روند با حکیم‌الملک صحبت می‌کنند. تلاش‌هایش خیلی مفصل است. شرح این تلاش‌ها یک کتاب شده است. یکی به حکیم‌الملک می‌گوید، او می‌گوید: «این را نباید به یک بهائی بفروشیم!»

ب: سجن بوده؟

ن: نه سجن را نمی‌گوید. اصلاً مسئلۀ سجن از سوی حکیم‌الملک مطرح نمی‌شود. مسجد بوده است، می‌گوید یک بهائی نباید اینجا را بخرد، سروصدا می‌شود. این می‌آید می‌گوید که چرا حکیم‌الملک دارد با من این‌قدر سرسختی می‌کند؟ از رجال گذشتۀ ایران می‌رود پی‌گیری می‌کند؛ سپهبد یزدان‌پناه می‌گوید حکیم‌الملک فراماسونر است. و واقعاً هم هست. استاد اعظم فراماسونری در ایران بوده، شخصیت سرشناسی است در عالم فراماسونری. یک شخص دیگری که از تاریخ بابیه و بهائیه اطلاع زیادی داشته، به او می‌گوید: «این ازلی است. حکیم‌الملک ازلی است و احتمالاً می‌داند تو یک بهائی هستی» و جالب اینجاست که همه نمی‌دانستند. این از متن کتاب برمی‌آید که حبیب ثابت، با آن جایگاه معروفی که داشته، نزد همه بهائی‌ شناخته نمی‌شده. خبر نداشتند. طبیعی است. یعنی نمی‌خواهیم از این نتیجه‌گیری خاصی بکنیم. همه خبر نداشتند که ثابت بهائی است. آن آقا که نامش شیبانی است، می‌گوید: «حکیم‌الملک ازلی است و احتمالاً فهمیده که شما بهائی هستید و این دارد سنگ اندازی می‌کند. حدود چهل نفر از رؤسای ازلی‌ها در گذشتۀ ایام یک عهدنامه‌ای را با هم امضا کردند که نگذارند در ایران بهائی‌ها پیشرفت بکنند و این آقا هم روی آن عهدنامه با تو دشمنی می‌کند.» به‌جز آقای شیبانی، من احتمال می‌دهم سپهبد یزدان‌پناه هم به او گفته باشد. یعنی یک طوری در کتاب صحبت کرده که نمی‌توانیم به ضرس قاطع بگوییم یزدان پناه هم گفته. فراماسونر بودن را  قطعاً یزدان‌پناه گفته ولی بعداً یک کلامی را از یزدان‌پناه نقل می‌کند که به نظر می‌آید که با احتمال بتوانیم بگوییم یزدان‌پناه هم به او گفته که حکیم‌الملک ازلی بوده و دارد روی حساب ازلی‌گری با تو دشمنی می‌کند. من، خودم، از پیرمردی که در سنین نود و خرده‌ای سال است و در اواخر دورۀ رضاشاه و اوایل دورۀ محمّدرضاشاه دربارۀ بابی‌ها و بهائی‌ها یک تحقیقات مبسوطی کرده بود و برخی از ازلی‌های دورۀ مشروطه را دیده بود و می‌شناخت، شنیدم از قول حسام‌الدین دولت آبادی که حکیم الملک‌ازلی بوده است.

ب: این آقا کیست؟

ن: این آقا خودش سردفتر در تهران بود. سردفتر کهنسالی بود و با خاندان دولت‌آبادی روابط خیلی نزدیکی داشت طوری که خود آنها جلوی او بابی‌گری خودشان را مخفی نمی‌کردند. هم خاطرات مهمی داشت و گفت، هم سندهای مهمی داشت که به من داد از روی آنها عکس برداشتم که در جای خودش می‌شود بحث کرد. بعضی‌هایش خیلی مهم است اصلاً هیچ جا پیدا نمی‌شود در بارۀ ازلی‌ها. ایشان از قول حسام الدین دولت‌آبادی نقل می‌کرد که حکیم الملک ازلی بوده، دو تا عکس هم داریم که من در کتاب آوردم. که به خصوص، در یکی از آنها، حکیم‌الملک وسط نشسته و یک طرف حاج میرزا یحیی دولت‌آبادی نشسته و یک طرف شیخ محمّدمهدی شریف کاشانی که اینها هردو از تراز اول‌های ازلی‌ها بودند. با توجه به اینها، در مجموع، من نمی‌خواهم بگویم به ضرس قاطع، ولی نزدیک به یقین است به نظر من که اگر یک کمی کوتاه بیاییم، باید بگوییم یقینی است که حکیم‌الملک ارتباطات نزدیک دارد با ازلی‌ها، این هم عکسش است که حاج میرزا یحیی دولت آبادی، و شریف کاشانی و حکیم الملک در کنار هم هستند. دولت آبادی که جانشین صبح ازل است. سندهایی که از شریف کاشانی داریم، نامه‌هایی که صبح ازل به او نوشته چاپ کنیم، یک کتاب است. نویسندۀ کتاب «تاریخ جعفری». پدرش از بزرگان بابیه بود: ملامحمدجعفر نراقی. حکیم الملک در این وسط نشسته. در عکس بعدی، مشروطه‌خواهان و سیاسیون هستند که حکیم‌الملک در کنار دولت‌آبادی ایستاده. این روابط نزدیکش را با آنان نشان می‌دهد.

حاج میرزا یحیی دولت آبادی، ابراهیم خان حکیم الملک و شیخ محمدمهدی شریف کاشانی

از کتاب تاریخ انقلاب مشروطیت دکتر مهدی ملک‌زاده هم نمونه‌هایی از این روابط نزدیک را می‌توانید پیدا کنید. شیبانی همچنین می‌گوید که کتاب «بیان فارسی» را ازلی‌ها با موافقت مخفیانۀ حکیم‌الملک چاپ کردند. چون چاپ این کتاب‌ها ممنوع است. خوب؛ کتاب «بیان فارسی» که ازلی‌ها چاپ کردند، این کتاب است که الان دست من است و با خط خیلی زیبایی نوشته شده. ببینید! کتابی که ازلی‌ها چاپ کردند، حاصل تحقیق محمّدصادق ابراهیمی و چند تن از ازلیان مثل قمرتاج دولت آبادی است و روی چند نسخۀ خطی از بیان فارسی کار کردند و در سال ۱۳۲۶ به چاپش رساندند. رویش نوشته: «إن البیان میزان من عندالله الی یوم من یظهره الله. من اتبعه نور و من ینحرف عنه نار.» خطاط کیست؟ آقای عبدالله فُرادی که ازلی خوش‌خطی بوده که آن زمان حدود بیست و دو سه ساله بوده، یادداشتی از محمّدصادق ابراهیمی داریم که آنجا می‌گوید چون این کتاب را اگر می‌خواستیم به خطاط عالی بدهیم، شر به پا می‌شد و امر باید مخفی باشد، آقای عبدالله فرادی از دوستان خودمان، از ازلی‌ها، که خط خوبی هم دارند، برای این کار انتخاب شدند. حالا عبدالله فرادی بعدها می‌شود استاد انجمن خوشنویسان ایران و تا سال ۱۳۷۵ در قید حیات بود. عکش را در کتاب آورده‌ام. بعدها که ازلی‌ها رفتند آرامگاه صبح ازل را در قبرس ساختند، سنگ قبر صبح ازل را هم عبدالله فرادی نوشت. خطش هست. نامش (فرادی) روی سنگ هست. ابراهیمی در آن یادداشت شرح داده که چه شد ما شروع کردیم به آماده کردن کتاب «بیان فارسی». از ۱۳۲۲ شروع می‌کند کار را، ۱۳۲۶ کتاب آماده می‌شود. دورۀ سوم نخست‌وزیری ابراهیم‌خان حکیم‌الملک همین حدودی است که ایشان می‌گوید. می‌گوید: مهرماه ۱۳۲۶ کار کتاب تمام شد. آذر ۱۳۲۶ حکیم‌الملک نخست‌وزیر ایران شده است. این هم یک قرینه‌ای است که شیبانی درست می‌گوید.

ب: لااقل این است که اگر ازلی نبوده، طرفدار بوده و جانبداری می‌کرد.

ن: بله. درست است. همراهی داشته. یکی، ازلی بودن حکیم‌الملک؛ دوم، فراماسونر بودن حکیم‌الملک؛ سوم چاپ «بیان فارسی» در زمان حکیم‌الملک باعث شد که من در مقدمۀ کتاب به این مباحث بپردازم. ببینید! من اعتقاد دارم که فراماسون‌گری در دورۀ قاجار با بابی‌گری دو رشتۀ تودرتو هستند. به هم تنیده شدند. میرزا ملکم‌خان کسی است که اولین تشکیلات با رویکرد فراماسونری در ایران را به راه انداخت. اولین لژ فراماسونری رسمی نبود. اولین لژ فراماسونری رسمی لژ بیداری ایرانیان است که حکیم‌الملک می‌گوید: «من مؤسس آن هستم.» اصلاً یک مقاله‌ای دارد که می‌گوید من مؤسس فراماسونری در ایران هستم. میرزا ملکم‌خان نزد بابیه خودش را بابی معرفی کرده بوده. از آن طرف، ما در کتاب «تنبیه النائمین» می‌بینیم صبح ازل رویکرد مثبتی به میرزا ملکم‌خان نداشته آن زمان ولی روایات مسلمانان گویای این است که بهاءالله به‌شدت مجذوب میرزا ملکم‌خان شده بوده. در «تنبیه النائمین» هست که بهاءالله مجذوبش شده بود. صبح ازل موافقت نداشت و این اسباب اختلافشان شد. صبح ازل می‌گوید: «نه. امر خدا چیز دیگری است.» این درست است. چون دست‌خط‌های صبح ازل پیدا شده که می‌گوید تمام این شرارت‌ها را ملکم‌خان به وجود آورده. خدا عجب اعجوباتی خلق کرده. این تعبیر را می‌کند. نشان می‌دهد آن موقع صبح ازل نپسندیده بوده است.

ب: چرا نپسندیده؟

ن: نمی‌دانم. ولی بعدها پسندیده به غایت پسندیدن تا جایی که می‌گوید او عیسی است. چرا؟ چون احادیث اسلامی، چه سنی، چه شیعی، می‌گویند در زمان موعود اسلام، عیسی بن مریم برمی‌گردد. موعود کی شد؟ باب شد. عیسی چه شد؟ تأویل باید بکنیم احادیث را. بهائیان می‌گویند عیسی، رجعت عیسوی، بهاءالله است؛ ازلی‌ها، به اعتبار صبح ازل، می‌گویند میرزا ملکم‌خان است. چون تبار مسیحی داشته و با ازلی‌ها متحد شده بود بر ضد ناصرالدین‌شاه و خودش را هم که بابی جا زده بوده، اینها آمدند تأویل کردند، گفتند میرزا ملکم خان است. بهائی‌ها گفتند بهاءالله است.

ب: چه می‌شود که صبح ازل مایل می‌شود؟

ن: نمی‌دانم. می‌دانید اینها چون دشمن خونی ناصرالدین‌شاه بودند. ملکم هم آمد به تمام عیار دشمن ناصرالدین‌شاه شد. اینها به هم نزدیک شدند. خودش را هم جلوی آنها بابی معرفی می‌کرد. می‌توانیم این را بگوییم. قطعاً این بوده ولی اینکه مکتوبی باشد به صورت نص برای ما گفته باشد، فعلاً نیست. یکی دیگر شیخ ابراهیم زنجانی است که از اعضای هیأت محاکمه‌کنندهٔ شیخ فضل‌الله نوری بوده و حکم اعدام ایشان را می‌دهد.

ب: مگر یپرم خان نبوده؟

ن: یپرم‌خان مجری بوده. اصلاً حکم صادر شده بود، یک دادگاهی تشکیل دادند که بگویند دادگاه داشتیم. نفیسی می‌گوید بابی‌ها به‌خاطر صدمه زدن به حکومت قاجار به هر بیگانه‌ای پناه می‌بردند و فراماسون‌ها آنها را با آغوش باز پذیرفتند. اینها برای زدن حکومت قاجار فراماسونرنما شدند که بتوانند قاجاریه را زمین بزنند. این تحلیلی است که من دارم. نفیسی هم همین را می‌گوید. یعنی من هم تحلیل او را می‌پذیرم و روی آن دست می‌گذارم. این یک نکته‌ای بود که در دیباچۀ کتاب آوردم.

ب: بالاخره نگفتید زمین چه شد؟ فرمودید یک کشمکشی است بین حکیم الملک و ثابت.

ن: زمین را آخر خرید.

ب: از کی خرید؟

ن: از بانک ملی.

ب: یعنی قرارداد ساخت انبار را فسخ کرد؟

ن: قرارداد فسخ می‌شود و زمین را می‌خرد ولی از این به بعدش دیگر خبر نداریم تا بیست سال.

ب: من از نصرالله مردانی شنیدم که گفت: من رفته بودم ساختمان بانک ملی، پشتش یک عمارتی است دیدنی و ظاهراً آنجا الان هم موجود  هست.

ن: خیر. آن عمارت خوب هر چیزی می‌تواند باشد ولی جای سجن در ادارۀ هفتم پلیس آگاهی تهران است نزدیک دو تا درخت کاج که تصویرش را در کتاب آورده‌ام.

ب: زیر آن است؟

ن: بله. در کتاب می‌گوید: «مجریان آن ساختمان که قرارداد قبلی را بسته بودند، داشتند زمین را می‌کندند، یک قسمت‌هایی از سجن آشکار شد و من خیلی نگران بودم که اینها به زودی می‌زنند این دیوارهای قدیمی را از بین می‌برند.» پیگیری می‌کرده که اینها را متوقف بکنند. به ضرس قاطع هم نمی‌تواند بگوید کجای اینجاست. می‌گوید این محدودۀ سجن بوده. آن اتاق بهاءالله و اینها که اصلاً قابل پیدا شدن هم نیست. اصلاً نمی‌دانند کجای سجن بوده.

نمای کنونی سجن اکبر در اداره هفتم پلیس آگاهی تهران (نزدیک دو درخت کاج)

ب: خودش هم نمی‌داند.

ن: از قضا، اگر خواستید، یک بحثی کنیم که بگوییم این حرف اصلاً روی هواست. مسئله‌ای که ما به صورت جدی باید مطرح کنیم، همانی است که در مصاحبۀ قبلی هم که با مجلۀ شما داشتم، روی آن دست گذاشتم و این است که من یظهره الله کیست؟ چون تمام بنیاد آیین بهائی بر تعالیم باب است که باب گفته من موعود اسلام بودم و با ظهور من اسلام نسخ شد. باب ویژگی‌هایی برای من یظهره الله گفته که در «بیان فارسی» و دیگر آثارش هست. مثلاً، می‌گوید در مکتب‌خانه‌ها طفل‌ها را کتک نزنید! اگر می‌خواهید چوب بزنید، از روی لباس باشد! مثلاً پنج ضربه باشد! دقیقاً آمده. نکند آن شخصی را که می‌خواهید چوب بزنید، موعود دین من باشد. به احترام او نباید بچه‌ها را بزنید. یا می‌گوید آب ماء نطفه، یعنی منی، در دین اسلام نجس بود، در شریعت من پاک است، به احترام آن نطفه‌ای که همه به فیض وجود او می‌رسند، یعنی نطفۀ من یظهره الله. خوب؛ این حرف‌های باب نشان می‌دهد که من یظهره الله به دنیا نیامده. یا مثلاً، یک لوح معروفی هست که بهائی‌ها هم این را نقل کردند در کتابشان که اصلش پیش صبح ازل بوده، بعداً به ایران آورده شده، و ازلی‌ها چاپ کردند. محمّدصادق ابراهیمی چاپ کرده که من در مقالۀ «اسنادی دربارۀ جایگاه صبح ازل در نگاه باب» آن را آوردم. معروف است به «لوح مکتب‌خانۀ من یظهره الله» و به خط خود باب موجود است که گفته: «آن زمانی که تو از سینۀ مادرت شیر می‌خوری، اگر بخواهی کل اهل بیان را خلع کنی، می‌توانی با یک اشاره دست، ولی تو نخواهی کرد. نوزده سال صبر می‌کنی.» یک چنین تعبیراتی. اینها همه نشان می‌دهد من یظهره الله به دنیا خواهد آمد، نه بهاءالله که از خود باب هم دو سال هم بزرگ‌تر بود. اصلاً دین باب باید فراگیر بشود. پادشاهان بیان بیایند. چنین بکنند، چنان بکنند. هیچ کدام از اینها نشد و من یظهره الله ظاهر شد. دلایل گوناگونی هم ازلی‌ها و هم مسلمانان بر من یظهره الله نبودن بهاءالله از نظر باب بیان کرده‌اند. از ازلی‌ها مثلاً حاج میرزا هادی دولت‌آبادی در کتاب «فصل الکلام»، فقط از «بیان فارسی» استدلال کرده و همین استدلال ماء نطفه‌ای که کرده با بهائی‌ها هم در میان می‌گذاشته و به گوش بهاءالله رسیده، در کتاب «اشراقات» حمله می‌کند که: «یکی از اولیاء در ارض صاد با هادی دولت‌آبادی صحبت کرده، آن غافل چنین گفته. اصلاً تو را چه به نطفۀ من یظهره الله. آن نطفه پاک بوده و هست و خواهد بود.» به‌جای این که پاسخ بدهد، توهین کرده. این حرف‌هایش دو صفحه است. نتوانسته جواب بدهد، توهین کرده. از مسلمانان شیخ احمد مجتهد شاهرودی که کتاب‌هایش در نگاه من از برترین کتاب‌های مسلمانان در نقد بابی‌ها و بهائی‌هاست. او در دو تا از کتاب‌هایش به این قبیل مسائل پرداخته و آنجا هم گفته: «آثار ازلی‌ها زیاد در دسترس من نیست. اگر باشد، ادلۀ بیشتری می‌شود پیدا کرد» که درست هم گفته است. بعضی چیزها را ازلی‌ها گفتند که به ذهن ایشان نرسیده بود. بهاءالله من یظهره الله نبوده. اینها همه ادعاهای بهاءالله است که از نظر تاریخی قابل دفاع نیست. یقیناً از منظر بابی، آیین بهائی ادامه‌دهندۀ آموزه‌های باب نیست و بهاءالله من یظهره الله نیست. لذا آن تمرکزی که بهائی‌ها بر سجن دارند که در سال نهم دعوت باب بهاءالله در آنجا مبعوث شد، به‌کلی زیر سؤال می‌رود. اصلاً در آن مکان چنین اتفاقی نیفتاده و هیچ قداستی برای کسی نمی‌تواند داشته باشد.

به هر حال، زمین سجن در محل ادارۀ هفتم پلیس آگاهی تهران است. زیرزمین بوده. بعد به شکل زندان اولیه بازسازی شد. نزدیک انقلاب، دیدند اوضاع نامناسب است، روی آن را پوشاندند. شوقی با اینکه در آن مکان علاوه بر سجن برجی هم بنا شود موافق نبود و دستور داد که فقط زمین به سجن اختصاص یابد . می‌دانیم ساختمان ساخته نشد. حالا شاهی که این‌همه به او وعده داده شده که اینجا یک برج می‌سازیم، برایش چطور مسئله را توجیه کرده، نمی‌دانیم که چطور شاه قانع شده که این ساختمانی که تو این‌همه سروصدا می‌کردی که برجی می‌سازم که چنین و چنان باشد و تهران در خاورمیانه یک سروگردن برود بالا، خوب کو؟ چه شد؟ نمی‌دانیم. هیچ سندی نداریم.

ب: بالاخره به کمک شاه خرید؟

ن: بله. شاه به بانک ملی فشار می‌آورد. حکیم‌الملک می‌گوید: «من می‌روم کار را تمام می‌کنم.» ناصر به او می‌گوید: «شما سه روز فرصت داری. اگر کردی، من مخلص شما. نکردی، دیگر من کار را جلو می‌برم.» اینجاست که ثابت می‌فهمد که ناصر گیر کرده بود. ناصر در محذور حکیم‌الملک مانده بوده. هم می‌خواست کار این را انجام بدهد، هم او نمی‌گذاشت. این وسط مانده بود، که آخر تهدید می‌کند حکیم‌الملک را که اگر در این مدت کار را تمام کردی و نظر شاه را برگرداندی، کردی و اگر  نکردی، ما قرارداد را انجام می‌دهیم.

ب: یعنی حکیم‌الملک می‌خواسته نظر شاه را برگرداند؟

ن: بله. شاه ایستاده بود. شاه خیلی سفت و سخت ایستاده بود که این کار باید انجام بشود. اصلاً فشار شاه وسط می‌آید. این خیلی مهم است. نامه‌اش به شاه هست.

ب: شاه می‌دانست که می‌خواهد چه کار کند؟

ن: نه. نمی‌دانست.

ب: یعنی در واقع شاه را هم گول می‌زدند.

ن: بله. توجیهاتش در کتاب هست.

ب: شاید شاه هم می‌دانسته؟

ن: نه. نمی‌دانسته.

ب: شاه را سرکار گذاشتن خودش خیلی نکته است.

ن: همه را شاهزاده عبدالرضا پهلوی در جریان بوده و حتی با اردشیر زاهدی صحبت می‌کند؛ پسر سپهبد زاهدی که آن موقع نخست وزیر بوده. سال ۳۲ است.

ب: چرا صاف نرفتند به شاه بگویند که می‌خواهیم این کار را بکنیم؟

ن: نمی‌گذاشتند. ببینید! با دکتر ایادی صحبت می‌کند. ایادی کیست؟ سپهبد دکتر عبدالکریم ایادی. پزشک شاه است. باسابقه است. چرا نام خانوادگی‌اش ایادی است؟ پدرش میرزا محمدتقی ابهری ملقب به «ابن‌ابهر» یکی از ایادی اربعه بوده است. پدربزرگ مادری‌اش، ملاعلی‌اکبر شهمیرزادی، او هم یکی از ایادی بوده است. لذا نام خانوادگی‌اش شده ایادی.

ب: ایادی عبدالبهاء بوده؟

ن: نه، در آخر بهاءالله. در آخر حیات بهاءالله، چهار نفر ملقب می‌شوند به ایادی اربعۀ امرالله. یکی، ملا علی‌اکبر شهمیرزادی است. یکی، میرزا محمّدتقی ابهری است. یکی، میرزا علی‌محمّد ابن‌اصدق است و میرزا حسن ادیب طالقانی. این چهار نفر ریاست داشتند، آقا جمال بروجردی فوق اینها بود.

ب: پدر و پدربزرگ این بوده.

ن: بله. آقا جمال بروجردی از اینها برتر بوده. برتر از همۀ مبلغین بهائی بوده است. جالب این است که عبدالبهاء کسی را به عنوان ایادی تعیین نمی‌کند. این خیلی مهم است ولی شوقی تعیین می‌کند. شوقی سه دوره ایادی تعیین می‌کند. سه تا نه تا. بعد جایگزین هم می‌کند. با احتساب ایادیان فوت شده، شوقی نزدیک سی و سه و یا چهار نفر را منصوب می‌کند.

ب: روی این دست می‌گذارید که چرا عبدالبهاء این کار را نکرد؟

ن: بله،  بدعت است. می‌گفتند: انتخاب ایادی در شأن مظهر ظهور بوده که عبدالبهاء حق خودش نمی‌دانسته. بعد، می‌گویند: چرا شوقی کرده است؟ شوقی استناد می‌کند به الواح وصایا. انتساب خود الواح وصایا به عبدالبهاء روی هواست. اصلاً می‌گویند یکی از نشانه‌‌هایی که الواح وصایا روی هواست، این است که عبدالبهاء کسی را به عنوان ایادی تعیین نکرده است؛ بعد، آنجا می‌گوید از وظایف ولی امرالله این است که ایادی امرالله را معرفی کند. خوب، خود شما چرا نکردی؟ این جزو نکات است.

ثابت از ایادی کمک می‌خواهد که پدر تو و پدربزرگ تو این‌همه برای امر جانفشانی کردند؛ بیا یک کمکی بکن! بعد، از او می‌پرسد که: «شاه مسلمان است یا نیست؟» می‌گوید: «مسلمان است ولی متعصب نیست.» ایادی که رفیق صمیمی شاه بوده، به ثابت می‌گوید. ولی اسناد ساواک خیلی جالب است که در این کتابی که در بارۀ حبیب ثابت است، می‌بینیم که ساواک چقدر نگاه منفی به حبیب ثابت دارد. از منظر بهائیت. حبیب ثابت تلویزیون ایران را راه انداخته است. حدود یک سال بین ساواک و تلویزیون ایران کشاکش است که چرا تعطیلات بهائی که می‌شود، تلویزیون ایران یک بهانه‌ای می‌آورد، مثلاً دستگاه‌ها خراب شد، امروز ما برنامه نداریم! حتی می‌گویند به ما یک جیپ بدهید با دو تا سرباز که برویم تلویزیون. یا برنامه را اجرا می‌کنند، یا آنها را می‌گیریم و به زندان می‌بریم. در این حد. یا این که چرا در روزهای عزاداری بهائی فیلم تراژدیک می‌گذارند. موسیقی آن‌چنانی نمی‌گذارند. موسیقی غمناک می‌گذارند. یا مثلاً جالب است که فیلم‌هایی می‌گذارد تلویزیون ایران که دختران کم سن و سال با لباس‌های نیمه‌عریان در تلویزیون می‌آیند. مسائل ازدواجی مطرح می‌کنند. این مناسب مردم ما نیست. این اثر بد روی بچه‌های ما دارد. به استناد چه این حرف‌ها را می‌زند؟

ب: اینها را کی در ساواک گفته؟

ن: اسم‌هایش هست. بعد، اینها دست می‌گذارند روی اصل اول متمم قانون اساسی که شیخ فضل‌الله نوری وارد قانون اساسی کرده که مذهب رسمی ایران طریقۀ حقۀ جعفریۀ اثنی‌عشریه است و پادشاه ایران باید مؤمن به این مذهب و مروج آن باشد. در نامه‌ها هست که قانون اساسی این است و این تلویزیون به خاطر این که بهائی هستند، قانون اساسی را زیر پا می‌گذارند. باید با رادیو ایران همراه باشند. هر وقت رادیو تعطیل کرد، تلویزیون هم باید تعطیل کند. هر وقت نکرد، باید کار کند. رادیو باید نظارت داشته باشد. یک سال درگیر هستند و ثابت هم کوتاه نمی‌آید.

ب: رادیو دست کی بوده؟

ن: دست دولت بوده. آن‌موقع، تلویزیون مؤسسۀ خصوصی بوده برای ثابت. بعد دولت از او می‌خرد. محمدصادق ابراهیمی که عکسش در کتاب آمده، از نوادگان حاج محمّدکریم‌خان کرمانی بود. خاندان ابراهیمی که خیلی معروف هستند. شیخی بوده، با ازلی‌ها می‌گردد، ازلی می‌شود. در سال‌های مشروطیت ازلی می‌شود. بعد، مورد توجه حاج میرزا یحیی دولت‌آبادی قرار می‌گیرد. دولت‌آبادی جانشین صبح ازل بوده در مقام شهید بیان. ابراهیمی را جانشین خودش قرار می‌دهد در مقام شهید بیان. ابراهیمی شروع کرد به چاپ آثار باب به صورت محدود که به نظر می‌آید اولین آنها همین کتاب «بیان فارسی» بوده که با موافقت حکیم‌الملک چاپ ‌شد.

ب: به عنوان سؤال آخر. بهائی‌ها می‌گویند یکی از دلائل رسالت این است که آن کسی که ادعای رسالت می‌کند، باید در راه خودش استقامت بورزد و هرچه اذیت وآزار از طرف مردم دید، باید کوتاه نیاید و آیین خودش را عرضه بکند. وقتی می‌بینیم یک نفر استقامت دارد، این نشان‌دهندۀ این است که نمی‌شود از جانب خودش ادعا کرده باشد که پیغمبر است و این‌همه مورد اذیت و آزار قرار بگیرد و از این جهت، می‌گویند بهاءالله هم اینجا یکی از مواردی بوده که خیلی استقامت داشته و سجن را با آن شرایطش تحمل کرده، شما چه پاسخی دارید؟

ن: یکی از نکاتی که شیخ احمد شاهرودی روی آن دست می‌گذارد، از قضا در نقدش بر آیین بهائی است که باب در «بیان فارسی» خطاب به من یظهره الله گفته: «می‌دانم که تا زمانی که تو مبعوث شوی، دوران راحت توست. بعد از آن، دوران ناراحتی توست.» بعد، ایشان استدلال کرده، گفته بهاءالله برعکس بود. تا زمانی که مبعوث نشده بود، ناخوش بود و در راه جنگ مازندران سختی کشید و در زندان تهران افتاد و سختی کشید و …. وقتی که مبعوث شد، دوران خوشی‌اش بود! در قصر بهجی در عکا نشسته بود، گو این که می‌گوید اینجا أخرب البلاد است ولی عکس‌هایش هست که از آبادترین بلاد بوده! عکس‌های قدیمی‌اش هست. جوی‌های آب و گل‌های کناری آن. خیلی زیباست. یک مجموعه‌‌ای هست از ارض اقدس که در زمان عبدالبهاء چاپ شده. گل و بلبل است. کجا أخرب البلاد که از دور و نزدیک، داخل همۀ اینها را عکس گرفته. این استدلال شیخ احمد شاهرودی است. من در کتاب‌های ازلی‌ها ندیدم. این ابتکار ایشان است که می‌گوید دربارۀ بهاءالله برعکس بوده! بعد، چه استقامتی؟ چهار ماه از ذیقعده ۱۲۶۸ تا ربیع الاول ۱۲۶۹ در زندان بوده و هیچ نشانه‌ای از شکنجۀ وی نیست. اگر آنجا حمایت سفیر روسیه نبود و دادخواهی عزیه‌خانم، کسی که نجاتش داد از زندان، ولی بعدها به او گفت: «أخت منفور». این نقل بهائی‌هاست. اگر اینها نبود و بهاءالله هم در زندان کوتاه نمی‌آمد، او را می‌کشتند. این تحلیل شیخ احمد شاهرودی است. ما نمی‌توانیم بگوییم آنجا استقامتی کرده. این‌همه بابیه را کشتند. چرا او را نکشند؟ اینها مهم است. بعد هم، در سال ۱۲۶۹، در زندان مبعوث شده اما ظهور مخفی است به قول خودشان. بعد هم، تا سال ۱۲۷۹، یعنی ده سال بعد که در باغ نجیب‌پاشا، در عید رضوان، خودش را به عنوان من یظهره الله به صورت محدود معرفی می‌کند، پیوسته مطیع صبح ازل است در بالاترین اندازه البته در ظاهر. من در کتاب «تاریخ جعفری» یک پیوستی آوردم به نام «ملا محمّدجعفر نراقی، میرزا حسینعلی بهاء الله و بابیان کاشان در آستانۀ دعوت جدید بهائی». چه شد من این پیوست را نوشتم؟ خیلی سال پیش، کتاب «اسرار الآثار خصوصی» فاضل مازندرانی که را می‌خواندم. در جلد پنجم، ذیل عنوان «یحیی» که دربارۀ صبح ازل آمده صحبت کرده، یک نامۀ طولانی سی‌وسه صفحه‌ای از بهاءالله را آورده، که به تاریخ ۱۲۷۸ قمری است، یعنی یک سال قبل از این که او ادعای محدود من‌یظهره‌اللهی بکند. آنجا پیوسته می‌گوید: «لعنت خدا بر کسی که بگوید من بیان را نسخ کردم. لعنت خدا بر کسی که بگوید دین بیان منسوخ شده است. لعنت خدا بر کسی که به من کوچک‌ترین ادعایی را منسوب بکند!» بعد، شعر در مدح صبح ازل می‌گوید: «و غایتی القصوی مواقع رجلها * و عرش البهاء أرض علیها تمشّت.» (و دورترین نهایت من جایگاه‌های پای اوست * و عرش بهاء زمینی است که او بر آن راه می‌رود.) هرجا سر من باشد، پای او آنجاست. جایی که او پا بگذارد، سر من است. غایت قصوای من جای پای اوست. در بارۀ صبح ازل می‌گوید! این را من دیدم، برایم جلب توجه کرد که یک نامۀ سی‌وسه‌صفحه‌ای نوشته با این مضمون‌های انکاری پی در پی! همه‌اش می‌گوید: نه. می‌خواهد بگوید من هیچ حرفی ندارم. من مطیع هستم. این برای من جلب توجه کرد که چه بوده این جریان. بعدها، یک رساله‌ای پیدا کردیم که پسر ملا محمّدجعفر نراقی جمع کرده. نامه‌هایی است از بابیان کاشان به ملامحمّدجعفر نراقی که: «شنیدیم شما با جناب بهاء مشکل دارید.» تبعید بوده به عراق. از کاشان نامه نوشتند که: «شنیدیم شما با جناب بهاء مشکل دارید. جریان چیست؟» نامه‌ها را آنجا آورده. با تحلیل آن رساله، می‌فهمیم چرا این نامۀ سی‌وسه‌صفحه‌ای نوشته شده. ملامحمّدجعفر نراقی که در تاریخ‌های بهائی هست که از شهدای بیان بود که به بهاءالله بدبین بود. می‌گفت این در خفا دارد یک کارهایی انجام می‌دهد. اما بهاءالله پیوسته در برابر او می‌گفت: «نه، من مطیع صبح ازل هستم.» دعوا زیاد شده و به گوش بابیان کاشان رسیده بود؛ آنها پی‌گیری کردند. بهاءالله هم برای این که خودش را مبری از این مسئله بکند، این نامۀ سی‌وسه‌صفحه‌ای را نوشت. فاضل مازندرانی نوشته به حدود سال ۱۲۷۷ که اشتباه است. دقیقش این است که به سال ۱۲۷۸ برمی‌گردد. تازه، در سال ۱۲۷۹ که در مجمع محدودی از بابی‌ها ادعای من‌یظهره‌اللهی می‌کند، تا چهار سال بعد؛ یعنی ذی‌قعدۀ ۱۲۷۹ که اینها دارند از بغداد خارج می‌شوند تا اواخر ۱۲۸۳ که نص تاریخ خودشان است که در ادرنه آشکارا ادعای من‌یظهره‌اللهی می‌کند، در پیوست «تاریخ جعفری» نشان داده‌ام که باز مطیع صبح ازل بوده در ظاهر. استقامتی اینجا باقی نمی‌ماند! بعدش هم رفته عکا. تازه، نکتۀ خیلی مهمی که هست و این جای پژوهش دارد؛ هم از آثار ازلی‌ها به دست می‌آید و هم از آثار بهائی‌ها و اسنادی هم پیدا شده که تأیید می‌کند این مسئله را که ثروت هنگفتی به بهاءالله رسید. ثروت کی بود؟ میرزا موسی جواهری پسر میرزا هادی جواهری: ثروتمند بسیار متمول ایرانی در بغداد. سندی هست که تمام مایملک خودش را داده به بهاءالله و اصلاً پیشرفت امر بهاءالله به خاطر پول‌های میرزا موسی جواهری بود و ملقب شد به «حرف البقاء». اسم بامسمایی هم روی او گذاشتند. حرف‌ البقایی! باعث شدی ما بمانیم! باقی بمانیم! سختی در کار نبوده که استقامت بخواهد. بعد، در آن قصر، خودشان می‌گویند: «قصر بهجی». محل اقامت بهاءالله را می‌گویند: «قصر بهجی». آنجا راحت زندگی کرده است. لذا، هیچ استقامتی نیست. گو این که اصلاً این حرف از اساس زیر سؤال است. این‌همه پیروان مسلک‌های باطل مانند مزدک و مانی که در مسیر خودشان استقامت ورزیدند و کشته شدند! مزدک را انوشیروان کشت. تا آخرش هم روی حرفش بود. رجال صوفی و نیز خوارج که ایستادند و جنگیدند و کشته شدند. یعنی دلیل تقریر را که یکی از قسمت‌هایش همین استقامت است به نظر من این اصلاً دلیل نیست. یک بیان خودساخته‌ای است که میرزا ابوالفضل گلپایگانی به تقلید از گذشتگان و احتمالاً خود باب در کتاب «دلایل سبعه» ساخته است. چون من معتقدم اکثر نکاتی که بهائی‌ها برای اثبات دیانت خودشان روی آنها دست می‌گذارند، ساخته‌های باب در آثار خودش است. چون نوشته‌های باب تا حالا کمتر مورد مطالعه قرار گرفته، افراد نمی‌دانند که اینها ابتکارات باب است. به هر حال، حرف این است که از آیین باب بهائیت به دست نمی‌آید، لذا سجن اکبر در واقع هیچ قداستی ندارد. دلیل تقریر را بحث می‌کردیم، استقامت، که اصلاً این دلیل ساختگی است. دلیل نیست. یک بیانی است که میرزا ابوالفضل گلپایگانی به‌واسطۀ حرف‌های باب آورده است. چون خیلی از حرف‌‌های بهائی‌ها ریشه در کلمات خود باب دارد. خودشان ابداع نکردند. دلیل تقریر هم ساختۀ خود باب است. این که اصلاً دلیل نیست به نظر من. ادعاست. کی گفته این مشخصاتی که شما می‌گویید، هرکه داشت، مظهر الهی است؟ شما از کجا این را می‌گویید؟ بر فرض که دلیل باشد، ما استقامتی در بهاءالله نمی‌بینیم. ایشان همیشه در خوشی و راحتی بوده، ثروت میرزا موسی جواهری در دست‌شان بوده است.

ب: چرا ایشان پولش را در اختیار بهاءالله گذاشته و بهائی شد؟

ن: نه بهائی نشد از قضا. البته به روایت ازلی‌ها. بهاءالله که بود؟ مجری امر باب بود. همیشه از صبح ازل دم می‌زد. الان الواح مختلفی از بهاءالله داریم که همه‌اش از صبح ازل دم می‌زند. همین «کتاب نور» که گفتم ازلی‌ها می‌گویند مصداق سخن باب دربارهٔ خیر سال نهم است (فی سنة التسع کل خیر تدرکون)، نامه‌ای از بهاءالله داریم که به بابیان قزوین نوشته که به او بدبین شده بودند؛ می‌گوید: «کتاب نور آیات خداست و شما باید به آن توجه کنید!» در همان نامه یا جایی دیگر، بخشی از «کتاب نور» را می‌آورد و می‌گوید: «صبح ازل، در این آیه، مرا برگزیده است.» می‌گوید: «مگر ندیدید که در آیۀ کتاب نور در بارۀ من چه نازل شده است؟» این صحبت‌ها را دارد. امثال میرزا موسی جواهری هم، روی این حساب، باید بابی شده باشند. در «تنبیه النائمین» هست که  بعد از این که بهاءالله با صبح ازل درافتاد، میرزا موسی از او کنار کشید.

ب: درواقع به صبح ازل این پول را هدیه کرده است!

ن: صبح ازل مخفی بوده. بهاءالله کارگزاار او بود. صبح ازل مخفی می‌شود. هفت نفر را به عنوان شهید بیان ـ که از کلمات باب برمی‌آید ـ منصوب می‌کند در مناطق مختلف بابی‌نشین که اینها نایبش باشند. بهاءالله در بغداد رابط شهدای بیان با صبح ازل بوده. شهید بیان هم نبوده. شهید بیان در بغداد سیّد محمّد اصفهانی بوده که آن زمان شخص دوم بابیه بود سخت به کارهای مخفی بهاءالله بدبین بود و بعدها بهائی‌ها او را در عکا، با دستور بهاءالله، کشتند. اینها رؤسای امر بابی بودند. بهاءالله یک کارگزار بلندمقام بود اما مقامش از شهدای بیان پایین‌تر بود، لذا، بهاءالله را کارگزار صبح ازل می‌دیدند و خبر نداشتند مخفیانه دارد توطئه می‌کند. پول میرزا موسی جواهری به او می‌رسد، از ازلی‌ها جدا می‌شود و امرش می‌گیرد. کارش می‌گیرد در بازۀ زمانی بیست‌ساله بر ازلی‌ها پیروز می‌شود. اکثر بابی‌ها به بهائیت گرایش پیدا می‌کنند. آن اقلیت می‌شوند ازلی‌.

ب: خیلی متشکر از توضیحاتی که فرمودید.

ن: ممنون و متشکرم. موفق و مؤید باشید!

 

[۱] برای آگاهی بیشتر رجوع کنید به کتاب: محسن فیض، جای پای تزار، انتشارات گوی، ۱۳۸۷ش.

بارگذاری بیشتر مطالب مرتبط
بارگذاری توسط سردبیر
بارگذاری در مصاحبه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code

بررسی

عباس‌افندی و فلسطين، قسمت دوم: انتقال اراضی فلسطين به يهوديان مهاجر

حمید فرناق   چکیده نوع رابطه بهائیان و به‌ویژه رهبران آنان با کشورهای استعماری وقت، ا…