مقدمه
کمتر سخنور، نویسنده و معلمی است که در بیان مطالب خود به شعری مناسب حال و مقال، اشاره نکند و شاهد مثال نیاورد؛ بهویژه به اشعار جاافتاده در فرهنگ مردم و خصوصاً از مشاهیر و معاریف ادب و سخن. دراینمیان، سخنسرای بزرگ، حافظ شیرازی، جایگاه ویژهای دارد و قرنهاست که غزلیات او، ورد زبان عالم و عامی بوده و بعضی از ابیاتش شهرتی فراوان یافتهاند. روح عشق و امیدواری در دیوان او موج میزند و در دل خواننده امید و عشق و شور و شوق میدمد و درعینحال ملاحت بیانش و نازکخیالیهایش کمنظیر است.
حافظ در موضوع موعود و حضرت مهدی علیه السلام، اگرچه فقط یک بار، بهصراحت نام برده است (کجاست صوفیِ دَجّالفِعلِ مُلِحدشکل/ بگو بسوز، که مهدیِّ دینپناه رسید) اما اشارات او به حضرت صاحبالزمان علیه السلام در بسیاری از غزلها بلکه بیتالغزلها، مشهود است و با عباراتی روشن، مقصود خود را بیان میکند. عباراتی چون یوسف گمگشته یا یوسف کنعانی یا یوسف ثانی، مسیحانفس، غایبِ حاضر، سلیمان زمان، پادشه خوبان، خورشید درخشان، یار سفرکرده، شهسوار و غمگسار، گلعذار گلستان، یار آشنا، طایر قدسی، معجزه سبحانی، نوح کشتیبان، مونس جان، خرّمی عمر، چراغ خلوتیان، بهویژه «غایب از نظر» و «مهدی دین پناه» و بسیاری تعابیر دیگر که در این نوشته، ده مورد آن به انتخاب این قلم، گزیده و ارائه شده است. اگر مدعی بگوید که مقصود حافظ در این ابیات، معشوقی دیگر است، عرض میکنیم تأویل اشعار حق هر خوانندهای است و هرکس میتواند برداشت خود را داشته باشد و آن را بر محبوبی دیگر که منطبق بر این صفات باشد، حمل کند، اما نمیتوان نادیده گرفت که خلق کثیری در طول قرنها تأویل این ابیات را بر امام موعودشان حمل کرده و آنها را منطبق بر آن محبوب دانسته و در خلوت و جلوت با آن عزیز انس گرفتهاند و مجالسشان را با آن گرم و دلنشین کردهاند. هیچ ادیبی منکر قبول عامه نیست و معیار قبول عامه در طول سالیان، یک اصل به شمار رفته است، وقتی که این اشعار را بر محبوب و موعود زمان منطبق دانسته و لذت بردهاند و امید گرفتهاند و حال خوش یافتهاند و خواندهاند که: یوسف گمگشته باز آید به کنعان، غم مخور/ کلبه احزان شود روزی گلستان، غم مخور … و مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید و دیگر ابیات موردنظر. این پذیرش و مقبولیت عمومی خود معیاری قابلتوجه است که نمیتوان آن را نادیده گرفت؛ برای نمونه عالم بزرگواری چون فیض کاشانی، اغلب این ابیات را تضمین نموده و در خلوت خود زمزمه کرده و افزودههایی بر آن داشته که خود کتابی شده است به نام شوق مهدی.
روش این قلم، ابتدا گزینش این ابیات، آوردن هموزن و هممعنای آنها در آثار بعضی از شاعران و توضیحی دربارۀ بخشی از آنها بوده که امید است مقبول شما خواننده گرامی واقع شود و در ارتباط معنوی و قلبی خود با موعود روزگاران، مؤثر افتد و روح حافظ نیز از این طریق نصیب وافر برد و موجب افزونی عنایات مهدوی گردد و خداوند با اذن ظهورش ـ چنانکه حافظ هم خواسته است ـ کلبۀ احزان جهان، گلستان و عالم پیر، جوان گردد إن شاءالله.
۱. غایب حاضر
ز هجر و وصل تو در حیرتم چه چاره کنم؟
نه در برابر چشمی، نه غایب از نظری!
مفهوم «غایبِ حاضر» را حافظ، اینچنین زیبا در این بیت، به تصویر کشیده است. اینکه آن غایب از نظرها، در دل، حاضر است و از قلب غایب نیست، همان معنای صحیح غیبت موعود است. غیبت او بدین معنا نیست که در دل نیست، بلکه فقط چشم ما او را نمیبیند اما در حضورش تردیدی نیست؛ او چشم ناظر الاهی است.
منتظران حقیقی، عدم حضورش را به دلیل غیبت، باور ندارند و حماسه حضور آن غایب حاضر را به بیانهای زیبا تبیین کردهاند: مضمون «غایب حاضر» از دیرباز موردتوجه شاعران بوده است. از منظر آنان حضرت موعود علیه السلام، غیبت معنوی ندارد، بلکه به امر خدا، فقط از دیدهها پنهان است. این مضمون نیز برگرفته از متن آیات، روایات و احادیثی است که از معصومین علیهم السلام به یادگار مانده است. امام صادق علیه السلام فرمود: «مردم امام خود را نیابند، امام در موسم حج حاضر میشود و آنها را میبیند، ولی آنها او را نمیبینند. (کافی۱۳۶/۱)؛ و نیز: «صاحب این امر در میان آنها راه میرود و در بازارشان رفتوآمد میکند، روی فرشهاشان گام برمیدارد، ولی او را نمیشناسند.» (بحار۱۵۴/۲).
باور ما چنین است که امامان، عینالله الناظره هستند: چشمان بیننده الاهی! در مفاتیح الجنان در زیارت ششم امیرالمؤمنین علیه السلام میخوانیم: السلام عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللَّهِ النَّاظِرَةَ وَ يَدَهُ الباسِطَةَ: سلام بر تو ای چشم ناظر خداوند و دست قدرت گستردۀ او. مگر میشود نگاه و حضور او ـ که نگاه و حضور الاهی است ـ غایب باشد و نباشد!
فروغی بسطامی نیز مفهوم غایبِ حاضر را اینگونه بیان میکند:
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را؟
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را؟
غیبت نکردهای که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را!
خواجوی کرمانی هم میگوید:
روی تو ز بس نهانی و پیدایی
در دیدۀ هرکسی و ناپیدایی!
این مفهوم را موسوی گرمارودی به حضور عطر و بو و شمیم گل تشبیه کرده که تشبیه زیبایی است:
باز آی، ای چو بوی گل از دیدهها نهان
کز رنج انتظار تو پشت فلک خمید!
شاعران دیگر هم گفتهاند:
بینشانی تو و حیرانم از این راز که من
هر کجا مینگرم، از تو نشان میبینم! (محمدحسین بهجتی)
و نیز:
میپرد پلک اهورایی تندیس ظهور
غایب حاضر من! کی ز سفر میآیی؟ (مرتضی امیری اسفندقه)
و نیز:
غایب نبود او و نبودست و نباشد
“ما غایب و او منتظر آمدن ماست” (اسماعیل علیخانی)
ای غایب از این محضر/ ای از همه حاضرتر/ ای چشم خداوندی/ ای بر همگان ناظر.
حاضرترین غایب تویی، از لحظهها آگاه
فریاد تو پیچیده چون مولا درون چاه (اکرم بهرامچی)
امام حاضر و غایب، تو سیدی و تو صاحب…
تویی نتیجه عصمت، خدا کند که بیایى… (سیدمحمد خسرونژاد)
—————–
۲. مسیحانَفَس
مسیحانَفَس کسی را گویند که نَفَسی مانند نفس عیسی دارد و میتواند مرده را زنده کند؛ مسیحنفس؛ مسیحادم؛ مسیحدم. حافظ، موعود را به مسیح تشبیه کرده است که با نفس حیاتبخش خود جهان را حیاتی دوباره میبخشد. آن مسیحانفس که حافظ مژدۀ آمدنش را میدهد، موعودی است که همچون پیامبر الاهی مسیح علیه السلام با نفس روحبخش خود، مرده را حیات و بیماران را شفا میبخشد و در هنگام ظهور موعود، حضرت عیسی علیه السلام نیز از آسمان آمده و در کنارش خواهد بود. در القاب امام عصر علیه السلام هم آمده که آن حضرت بهار انسانها و شادابی روزگاران است. یعنی با آمدن او، انسانها حیاتی دوباره مییابند چنانکه درختان که در زمستان خشک و بیروح هستند با بهار، جانی دوباره میگیرند. در دیدگاه حافظ، چنین مسیحی، حتماً خواهد آمد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «از ماست آن کس كه عیسیبنمریم پشت سر او نماز میخواند»[۱] و نیز: «وقتی عیسیبنمریم فرود میآید، مهدی علیه السلام به وی ـ كه گویی از موی سرش آب میچكد ـ روی میكند و میگوید: پیش آی و با مردم نماز بگزار. عیسیبنمریم گوید: نماز برای تو به پا شده است. پس حضرت عیسی پشت سر مردی از فرزندان من نماز میگزارد. وقتی نماز خوانده شد، عیسی برمیخیزد. تا آنكه در مقام مینشیند و با وی بیعت میکند.»[۲] و نیز: «سوگند به آن كس كه مرا بهحق بهعنوان بشیر مبعوث فرمود، اگر از دنیا جز یك روز باقی نمانده باشد خدای تعالی آن روز را آنقدرطولانی میفرماید تا در آن روز فرزندم حضرت مهدی ـ علیه السّلام ـ ظهور كند، پس عیسیبنمریم ـ علیه السّلام ـ فرود آمده پشت سر او نماز میگزارد.».[۳] امیر مؤمنان علیه السلام در داستان دجال میفرمایند: «… حضرت مهدی ـ علیه السلام ـ داخل بیتالمقدس شده بهعنوان امام جماعت با مردم نماز میگزارد. وقتی روز جمعه شود و نماز اقامه شود، عیسیبنمریم ـ علیه السّلام ـ با دو جامه درخشان قرمز فرود میآید؛ گویی كه از سر او روغن میچكد. موهای سر او صاف، چهرهاش زیبا و شبیهترین خلق خدا به پدرتان ابراهیم خلیل الرحمان است. حضرت مهدی، عیسی را میبیند و به عیسی میگوید ای فرزند بتول با مردم نماز بگزار. عیسی گوید: نماز برای تو به پا شده است. پس مهدی ـ علیه السّلام ـ پیش آمده با مردم نماز میگزارد و عیسی در پشت سر او نماز گزارده با وی بیعت میکند».[۴]
این مسیح جان، فریادرس است و موسی نیز به امید قبسی به وادی او میآید، اگرچه کسی از آرامگه او با خبر نیست؛ از غم هجرش ناله و فریاد مکن که سرانجام میآید…
مژده ای دل که مسیحا نَفَسی میآید
که ز انفاس خوشش، بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خُرّم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی میآید
او در جای دیگر می گوید:
…عیسیدمی کجاست که احیای ما کند؟
خواجوی کرمانی هم گوید:
ای دیده ز انوار تو موسی، قَبَسی!
وی یافته ز انفاس تو عیسی، نَفَسی!
محمود شاهرخی:
يك ره اي اهل نظر، آن رخ زيبا نگريد!
ها و ها طلعت غيب است هويدا نگريد
بنده حسن رُخش يوسف مصري يابيد
… زنده از لعل لبش جان مسيحا نگريد!
دهبزرگی:
مسـیر مسـیحِ بهاران کجاست؟ صفاگستر لالهزاران کجاست؟
رگ و ریشۀ لاله از هم گسست گلاندیشۀ سربداران کجاست؟
حسین کردی:
ای مسیحانفسِ عشق، دمت را بفرست
به مداوای دلم، اشک غمت را بفرست
غم شبیخون زده از چار طرف بر قلبم
به پرستاری قلبم کرمت را بفرست
به نفستنگی ما رحم کن ای حضرت عشق
بر سر شهر، غبار قدمت را بفرست
دلم امروز گواه است کسی میآید
حتم دارم خبری هست، کسی میآید
فال حافظ هر بار که میگیرم باز
«مژده ای دل که مسیحانفسی» میآید!
گله کم نیست ولی لب ز سخن خواهم بست
اگر آن چهره به لبخند، لبی بگشاید!
فؤاد کرمانی:
عمری گذشت و ماندیم از ذکر دوست غافل
از کف به هیچ دادیم سرمایه بقا را
ما را فکنده غفلت در بستر هلاکت
درمان کن ای مسیحا این درد بیدوا را
ای پردهدار عالم در پرده چند پنهان
بازآ و روشنی بخش دلهای باصفا را
————–
۳. یوسف کنعانی
یوسف علیه السلام که در جمال و کمال، شهرۀ آفاق بود، غیبتش چنان بر پدر سخت بود که بسیار گریست تا آنکه چشمانش نابینا شد اما از بازگشت او ناامید نشد، حافظ این امیدواری به آمدن یوسف را ارج نهاده و به همگان نوید و امید میدهد که یوسف کنعانی، خواهد آمد و کلبۀ غمبار جهان را گلستان میکند. یوسف فاطمی نیز به دو ویژگی زیبایی و بخشندگی آراسته است و به یوسف کنعانی مانَد در آن دو صفت، زیرا برادران جفاکارش را از عطای خویش محروم نکرد؛ یوسف فاطمی نیز با اینکه بسیاری از مردم، او را نمیشناسند و بسیاری نیز با او به دشمنی برخاستهاند، یا در حقش جفا و ستم میکنند و قدرش را نمیشناسند یا فراموشش کردهاند، ولی همچنان بر سر سفره رحمت او نشستهاند و به برکت او، روزی میخورند.
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
فیض کاشانی:
مهدی آخر زمان آید به دوران غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
چون امید وصل او هر لحظه هست و ممکن است
در فراقش صبر کن با درد هجران غم مخور
حال ما در فرقت پیغمبر و اولاد او
جمله میداند خدای حالگردان غم مخور
فیض اگر سیل فنا بنیاد هستی برکند
کشتی آل نبی داری، ز طوفان غم مخور
در جهان گر از حضورش دور باشی فیضیا
روز موعودش رسد دستت به دامان غم مخور
—————-
۴. پادشهِ خوبان
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بیتو به جان آمد وقت است که بازآیی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی[۵]
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
حافظ شب هجران شد، بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
سعدی:
هرکس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری، خاطر نرود جایی
یا چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کاو به وجود خود، دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست
کانجا نتواند رفت اندیشۀ دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی!
حکیم نزاری:
عشق آمد و بر هم زد بنیادِ شکیبایی
ای عقل درین منزل مِن بعد چه میپایی
عشق است و نمیدانی رمزست و اگر دانی
بیخویشتنی باشی از خویش برون آیی
امیرخسرو دهلوی:
تا داشت به جان طاقت، بودم به شکیبایی
چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی
سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل
ای صبر، همین بودت بازوی توانایی؟!
در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران
تنها منم و آهی، آه از غم تنهایی
————
۵. یار سفر کرده
ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن یار سفرکرده[۶] پیامی داری
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری
و نیز:
ای که مهجوری عشاق روا میداری
عاشقان را ز بر خویش جدا میداری
تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا میداری
شیخ بهایی:
ای که مهجوری عشاق روا میداری
بندگان را ز بر خویش جدا میداری
دل ربودی و بحل کردمت ای جان لیکن
به از این دار نگاهش، که مرا میداری
فیض کاشانی:
ای که حرمانی ما را تو روا میداری
مخلصان را ز بر خویش جدا میداری
آن جفاها که فراق تو به ما کرد و کند
ما تحمل نکنیم ار تو روا میداری
من در این شکوه که آمد خبری از بر او
کای فلانی گله از حضرت ما میداری؟!
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
از چه مینالی و فریاد چرا میداری؟!
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
خویش را قابل خدمت کن و آنگه بطلب
مستحق ناشده امید عطا میداری؟!
فیض بگذر ز بیابان هوس تا برسی
به امیدی که در این ره به خدا میداری
————
۶. شهسوار و غمگسار
زهی خجسته زمانی که یار باز آید
به کامِ غمزدگان غمگُسار باز آید
به پیشِ خیلِ خیالش کشیدم اَبلقِ چشم
بدان امید که آن شهسوار باز آید
اگر نه در خمِ چوگان او رَوَد سَرِ من
ز سر نگویم و سر خود چه کار باز آید
مقیم بر سرِ راهش نشستهام چون گرد
بدان هوس که بدین رهگذار باز آید
دلی که با سرِ زلفین او قراری داد
گمان مَبَر که بدان دل قرار باز آید
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بویِ آنکه دگر نوبهار باز آید
ز نقشبندِ قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار باز آید![۷]
فیض کاشانی:
اگر فدای امام زمان نخواهد شد
ز سر چه گویم و سر خود چه کار باز آید
دی خفا چه جفاها که کرد و دل بکشید
به بوی آنکه دگر نوبهار باز آید
غمین مباد که عمرت در انتظار گذشت
که جان عمر پس از انتظار باز آید
ز نقشبند قضا هست امید آن ای فیض
که آن امیـد دل بیقـرار بـاز آیـد
———-
۷. مهدیّ دین پناه
بیا که رایتِ منصورِ پادشاه رسید
نویدِ فتح و بشارت به مِهر و ماه رسید
جمالِ بخت ز رویِ ظفر نقاب انداخت
کمالِ عدل به فریادِ دادخواه رسید
سپهر، دور خوش اکنون کُنَد که ماه آمد
جهان به کامِ دل اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعانِ طریق این زمان شوند ایمن
قوافلِ دل و دانش که مَرد راه رسید
عزیزِ مصر بهرغمِ برادران غیور
ز قعرِ چاه برآمد، به اوجِ ماه رسید
کجاست صوفیِ دَجّالفعلِ مُلِحدشکل
بگو بسوز، که مهدیِّ دین پناه رسید[۸]
صبا بگو که چهها بر سرم در این غمِ عشق
ز آتشِ دلِ سوزان و دودِ آه رسید
ز شوقِ رویِ تو شاها بدین اسیرِ فراق
همان رسید کز آتش به برگِ کاه رسید
مرو به خواب که حافظ به بارگاهِ قبول
ز وِردِ نیمْشب و درسِ صبحگاه رسید
فیض کاشانی:
بیا که رایت آن نائب إله رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
سپهر دور خوش اکنون زند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون شود که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شود ایمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج جاه رسید
کجاست دشمن دجالفعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدیّ دینپناه رسید
صبا بگو که چهها بر سرم ز فرقت تو
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو جانا بدین اسیر فراق
همان رسید که ز آتش به روی کاه رسید
غزل خوش آمد و منصور بود و نور نداشت
چو در ثنای تو خواندم به مهر و ماه رسید
به هرکه هرچه رسید از سعادت و اقبال
ز یمن ورد شب و درس صبحگاه رسید
ز یمن ورد شب و درس صبحگاهی فیض
شناخت آل نبی را، به عِزّ و جاه رسید
———-
۸. معجزۀ سبحانی
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد[۹]
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزۀ سبحانی
جلوۀ بخت تو دل میبرد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
گرچه دوریم به یاد تو قدح میگیریم
بُعد منزل نبود در سفر روحانی
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیدۀ دل نورانی
————
۹. امید وصال
هزار دشمنم اَر میکنند قصدِ هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امیدِ وِصالِ تو زنده میدارد
وگرنه هر دَمَم از هجرِ توست بیمِ هلاک
نَفَس نَفَس اگر از باد نَشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کُنَم گریبان چاک
رَوَد به خواب دو چشم از خیالِ تو ؟ هیهات
بُوَد صبور دل اندر فِراقِ تو؟ حاشاک
اگر تو زخم زَنی بِهْ که دیگری مَرهم
و گر تو زَهر دهی بِهْ که دیگری تریاک
تو را چُنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قَدرِ دانشِ خود هرکسی کند اِدراک
به چَشمِ خَلق، عزیزِ جهان شود حافظ
که بر درِ تو نَهَد رویِ مَسکَنَت بر خاک[۱۰]
عراقی:
بیا، که خانۀ دل پاک کردم از خاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک!
به لطف صید کنی صدهزار دل هر دم
ولی نگاه نداری تو خود دل غمناک
کدام دل که به خون در نمیکشد دامن؟
کدام جان که نکرد از غمت گریبان چاک؟
کنون اگر نرسی، کی رسی به فریادم؟
مرا که جان به لب آمد کجا برم تریاک؟
دلم که آینهای شد، چرا نمیتابد
درو رخ تو؟ همانا که نیست آینه پاک
چو آفتاب به هر ذره مینماید رخ
ولیک چشم عراقی نمیکند ادراک!
————
۱۰. غایب از نظر
حافظ بهصراحت و روشنی با واژه «غایب از نظر» دعا میکند که او هرکجا هست در سایه حفظ الاهی به سلامت باشد و او را با دعا، به خدا میسپارد. او فاش میگوید که او را دوست دارد و تا لحظه مرگ، دست از او بر نمیدارد و نیز دعا میکند که شبی او را درآغوش گیرد و محبت او را در سینه، حک کند و چون محبوب او را کریمانه به دیدار خود مشّرف نماید، به پاس این کرامت، ژاله از دیدگان ببارد.
ای «غایب از نظر» به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامنِ کفن نکشم زیرِ پایِ خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محرابِ ابرویت بنما تا سحرگهی
دستِ دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بایدم شدن سویِ هاروتِ بابلی
صدگونه جادویی بکنم تا بیارمت
خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب
بیمار باز پرس که در انتظارمت
صد جوی آب بستهام از دیده بر کنار
بر بویِ تخمِ مِهر که در دل بکارمت
خونم بریخت وز غمِ عشقم خلاص داد
مِنّت پذیرِ غمزۀ خنجرگذارمت
میگریم و مرادم از این سیلِ اشکبار
تخمِ محبّت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سویِ خود تا به سوزِ دل
در پای دمبهدم گهر از دیده بارمت
امیرعلیشیر نوایی:
رفتی اگرچه از بر من کی گذارمت
تا بازت آورد به خدا میسپارمت
کارم چو از ازل به تو افتاده تا ابد
گر صد رهم گذاری و من کی گذارمت
دامان تست و دست من ار افکنی سرم
ممکن مدان که دست ز دامن بدارمت
گویی که ترک جان کن و از دل برونم آر
در جانت جا دهم اگر از دل برآرمت
باید شبی که صبح قیامت صباح اوست
غمهای خویش تا به سحرگه شمارمت
گویی که فانیا به دلم آر روز هجر
کی زو برون شدی که درون باز آرمت؟
————
توضیح: این شمارهها تا ۷۰ ادامه دارد و امید است بهزودی بهصورت کتاب منتشر شود.
[۱] سیمای جهان در عصر امام زمان (عج)۱۰۰/۲؛ به نقل از عقد الدّرر، باب ۱۰ص۲۳۰.
[۲] عیون اخبار الرضا۲۰۲/۲
[۳] کمال الدین۳۴۵/۲
[۴] الکافی۴۹/۸
[۵] پایاب آبی را گویند که پا به زمین آن برسد و مجازاً به معنی تاب و طاقت و مقاومت است. یعنی دوری و مهجوری و تنهایی، توانایی و طاقت صبر و شکیبایی مرا خواهد ستاند ای پادشاه خوبان و ای مونس جان و ای درمان دردها و ناکامیها، اما مژده وصل و دیدار به عاشق شیدا رسیده است و انتظارش سرخواهد شد که اشاراتی به دوری از محبوب موعود است که پادشاه خوبان است.
[۶] تشبیه غیبت به سفر و تعبیر از غیبت یار به یار سفرکرده، ضمن زیبایی تشبیه، روشنگر آن است که غیبت امام به معنای نبود او نیست بلکه او هست اما در سفر است و طبیعتاً، سفر تمام خواهد شد و او به میان مشتاقان باز خواهد گشت. در آمدن او هم دعا مؤثر است بهویژه دعای سحری منتظران.
[۷] میتوان گفت که در این غزل، همه ابیات، بیتالغزلاند و شاهکار: شهسواری میآید؛ غمگساری میآید؛ رهگذاری عزیز باز میآید؛ نوبهاری میآید؛ قراربخش دلها میآید؛ نگاری سروقد از راه خواهد رسید که جان است و جانان!
[۸] اینجا دیگر حافظ برای بار اول و آخر، محبوب خود را نام برده است: «مهدی دینپناه» که درود خداوند بر او باد! صفت «دینپناه » که لقب موعود شمرده است، بسیار حائز اهمیت است: دین، تنها در پناه او حفظ میشود و از دستبرد و تحریف و گزند منحرفان، مصون میماند؛ او پناه دین خداست و شاخص دین واقعی است؛ او مرد راه است که قافله دلها و دانشها را از دزدان راه، حفظ میکند و عزیز مصر است که بهرغم حسادت برادران، از قعر چاه به اوج ماه میرسد و راه انحراف صوفیان دجالصفت و الحادپیشه را با آمدن خود مسدود میسازد و حافظ عاشق دلخسته اوست و این همه را از دعای نیمهشب و دروس صبحگاهی (نیایش و دانش) خویش به دست آورده است!
[۹] یار نادیده، آن موعود محبوب است که بی دیدن رویش گرفتار عشقش شده ایم! همو که معجزه سبحانی است؛ همو که هم جان است و هم جانان. اگر از او دوریم، دلمان با اوست و بُعد منزل در سفر روحانی، جایی ندارد و دیده دل به یاد او نورانی است. ای نسیم سحری، با خود گردی از کوی یار و پیامی از سوی دلدار برای عاشقانش بیاور و آنها را شادمان کن.
[۱۰] عشق حافظ به موعود، اشعار او را حماسی میکند؛ این اشتیاق در قالب این ابیات حماسی، شور دلدادگی و انتظار را به نمایش میگزارد:هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک/ گرم تو دوستی، از دشمنان ندارم باک…مرا امید وصال تو زنده میدارد…زمان زمان چو گل از غم کُنَم گریبان چاک/ رَوَد به خواب دو چشم از خیالِ تو؟ هیهات… و حاضر است هر تنبیهی را که محبوب بهواسطه قصورها و تقصیرها بر او روا میدارد، تحمل کند: اگر تو زخم زَنی بِهْ که دیگری مَرهم… و میگوید اگر آینه وجودم، عکس رخ ترا منعکس نمیکند، بهخاطر آن است که آینهام پاک و شفاف نیست… و در آخر میگوید اگر خاکسار کوی تو شوم و روی مسکنت بر خاک درگاهت گزارم، در چشم مردم، عزیز میشوم به خاطر علاقه ای که مردم به تو دارند.