صفحه اصلی تشکیلات بهائی و منتقدان بهائيت از ديدگاه روشنفکران و منتقدان بهائی؛ قسمت شانزدهم: اديب مسعودی

بهائيت از ديدگاه روشنفکران و منتقدان بهائی؛ قسمت شانزدهم: اديب مسعودی

32 خواندن ثانیه
0
0
16

عبدالحسین فخاری

چکیده

مرحوم غلام‌عباس گودرزی معروف به ادیب مسعودی، ادیب، سخنران، مبلّغ، شاعر و منتقد بهائی بود که بعد از ۱۸ سال عضویت فعال در تشکیلات بهائی، به دلیل تغییر آیین خود و مواضع انتقادی و دیدگاه‌های معترضانه‌ای که به بهائیت و رهبران آن داشت، از سوی بیت‌العدل طرد شد و با وجود خدماتی که در طول عضویت خود در جامعه بهائی کرده بود، مورد اذیت و آزار قرار گرفت. پسرش نیز به علت ارتباط با او از جامعه بهائی طرد شد و سلام و کلام و هرگونه مراوده و مجالست با آن‌ها ممنوع اعلام گردید.

گودرزی با شناخت کمی که از اسلام و بهائیت داشت، براثر یک دسیسه که تشکیلات بهائی طراحی کرده بود، به بهائیت پیوست و براثر تطمیع و تهدید در بهائیت باقی ماند، اما به دنبال مطالعه کتب اصلی بهائی و تحقیق در رفتار و کردار بهائیان و تماس با افراد آگاه در حوزۀ بهائیت به بطلان بهائیت پی برد و به انتقاد از تعالیم و عملکرد بهائیان پرداخت. ادیب مسعودی سرانجام از بهائیت برگشت و علیه آنان اقدام به افشاگری کرد و به تبلیغ اسلام پرداخت. او توانست تعداد زیادی از بهائیان بی‌اطلاع و فریب‌خورده را به جامعه اسلامی بازگرداند.

او آیین بهائی را یک فرقه سیاسی یافت ‌که هدفش نابودی اسلام و کشورهای اسلامی است و رهبران آن بیش از اینکه الهی باشند، افرادی سیاسی و وابسته به اجانب هستند.

اشاره

از زمان پیدایش ‌آیین بهائی تاکنون، آموزه‌های این نحله فکری همواره در معرض نقد و انتقاد قرار داشته و اعتراض‌های گوناگونی به آن شده است. علمای مسلمان و مسیحی و به‌طور کلی طرفداران ادیان الهی، با نگارش کتاب‌های مختلف، بیشترین نقد را به مشروعیت و آموزه‌های بهائیت داشته و آن را به چالش کشیده‌اند. علاوه‌براین، آیین بهائی در معرض نقد نویسندگان و اندیشمندان غیرباورمند به ادیان الهی نیز قرار گرفته و هریک از منظری خاص آموزه‌های این کیش نوظهور ایرانی را به باد انتقاد گرفته و اعتراضات جدی به آن وارد کرده‌اند. این درحالی است که از دهه ۱۹۹۰ شاهد ظهور و بروز دگراندیشان بهائی از درون جامعه بهائی هستیم.

مسأله تغییر دینِ باورمندان بهائی به اسلام و مسیحیت و همچنین ایجاد انشعابات متعدد در این گروه کوچک هرچند سابقه طولانی دارد، اما با گسترش فضای مجازی و رسانه‌های اجتماعی، این امکان برای برخی از روشنفکران و اندیشمندان بهائی درغرب به‌ وجود آمد تا اعتراض‌هایی را به دیدگاه‌ها و عملکرد رهبری جامعه بین‌المللی بهائی، یعنی ‌بیت‌العدل ساکن اسرائیل، وارد آورند. رهبری بهائیت در حیفا، که خود را الهی و مصون از خطا و لغزش ‌می‌داند، در مقابل این انتقادها تاب نیاورده و برخورد شدید با روشنفکران و فرهیختگان معترض بهائی در جهان را در دستور کار خود قرار داد و با استفاده از ساختار کنترلی خود (یعنی هیأت‌های مشاورین قاره‌ای) عده زیادی از آنان را به بهانه‌های مختلف از جامعه بهائی طرد و اخراج نمود؛ یا آنان را تحت فشار قرار داد تا مجبور به استعفا و خروج از بهائیت شدند.

این‌گونه حرکت‌های غیرمنطقی باعث شد تا اندیشمندانی چون ویلیام گارلینگتن، خوان کول، اریک استتسون، دنیس مک‌‌اوئن، استیو مارشال، استیون شول، سن مک‌‌گلن، کارن باکت، دیل هازبند، هرمان زیمر، برندن کوک، عبدالحسین آیتی ، احمد سهراب و ادیب مسعودی که هریک سالیانی عضو جامعه بهائی بوده و به تبلیغ آموزه‌های آن مشغول بودند، به اجبار از بهائيت جدا شده و مقالات و كتاب‌هاي انتقادی مختلفي را در نقد تعالیم، عملكرد و تشکیلات بهائی به رشته تحریر درآورند.

در این شماره، خوانندگان محترم را با نظرات و دیدگاه‌های آقای ادیب مسعودی، از شخصيت‌‌های متفکر و منتقد ایرانی نسبت به تشکیلات بهائی آشنا می‌نمایيم. بيان ديدگاه‌هاي اين منتقد بهائی، لزوماً به معنی تأیید همه مواضع سياسی و اجتماعی و حتی نقطه نظرات دينی ايشان نیست. بهائی‌‌شناسي با معرفي اين انديشمندان، فقط درصدد گشودن راهي جديد در نگاه به آیين بهائی است؛ راهی كه پيش‌‌تر برخی از متفكران غربی آن را پيموده‌اند.

از نگاه نشریه بهائی‌شناسی، بهائیت دین الهی نیست؛ بلکه یک گروه اجتماعی وابسته، با عقاید اقتباسی و یا باطل و نادرست است. افکار و تعالیم آن برگرفته از آرای دیگران است و به‌عنوان یک دین آسمانی مورد قبول و پذیرش نیست.

الف ــ زندگینامه

مرحوم غلام‌عباس گودرزی معروف به ادیب مسعودی، ادیب، سخنران، شاعر، مبلغ و منتقد ادبی در پانزدهم مرداد ماه هزار و سیصد شمسی در حوزه نوربخشیه در بروجرد متولد شد و در همان منطقه به تحصیل پرداخت. بعد از آموختن صرف و نحو و فقه و اصول و منطق و تاریخ و علوم قدیمه، در همان مدرسه‌ای که تحصیل کرده بود، به معلمی پرداخت. همچنین به امور مذهبی و تعلیم خلق و نشر احکام اسلامی مشغول شد و درعین‌حال به سرودن اشعار و غزلیاتی در اوصاف ائمه اطهار علیهم السلام می‌پرداخت.

وی به دلیل معلولیتی که از کودکی در پای خود داشت، نمی‌توانست سرِ کار برود و با همسر و شش فرزندش زندگی بسیار سخت و توأم با فقر را تحمل می‌کرد و سختی و مشقت و گرسنگی و فقر خانواده‌اش او را آزار می‌داد. از طرفی نیز با ظلم ارباب‌های منطقۀ خود به مخالفت پرداخت. این موضوع باعث شد که به‌عنوان مخالف حکومت معرفی شود و ضمن غارت مایحتاجش، مدتی به زندان و تبعید مبتلا گردد.

غلام‌عباس سودای شهرت داشت و دلش می‌خواست در بین بزرگان و روحانیون مذهبی، فردی بنام شود و برای خانوادۀ خود زندگی راحتی را فراهم نماید.

ادیب مسعودی دستی نیز در شعر و ادب داشت. چکامۀ او در مدح امیرمؤمنان علی علیه السلام به شرح زیر در انجمن ادبی تهران حائز رتبۀ اول شد:

علی که بود؟ مهین شاهباز اوج کمال

علی که خواند رسول خداش؟ خیر بشر

حدیث منزلت و لافتی و خندق و طیر

به شأن کیست، بجز شأن حیدر صفدر؟

بجز علی به جهان کیست جامع الاضداد؟

بجز علی به جهان کیست سید و سرور؟

مگر خبر نه‌ای از لیله المبیت، که چون

به‌سوی غار بشد رهسپار پیغمبر

علی به بستر او خفت و از سر اخلاص

به پیش تیر بلا، سینه را نمود سپر

چه کس به معرکه کرار غیرفرّار است؟

که در رکوع به سائل بداد انگشتر؟

پی جهاد چو بگرفت ذوالفقار به کف

فتاد از کف بهرام آسمان خنجر! …

گرفته اوج چنان ناز طبع «مسعودی»

که آسمان بودش زیر سایه شهپر!

موقعیت ادبی ادیب مسعودی بر ادبای ایران و حتی کشورهای همسایه (نظیر تاجیکستان) آشکار است. شعر ۱۱۴ بیتی او در مدح فردوسی بزرگ، توجه دانشگاه تاجیکستان را به خود جلب کرده است. شعر مزبور در مجله روزنه (چاپ ایران) نیز درج شده است (مظاهری، ابوذر، بهائیت؛ ریزش‌ها و بحران‌های مداوم (آشنایی با برخی از بابیان و بهائیان نادم و مستبصر)، نشریه تاریخ معاصر ایران، پاییز و زمستان ۱۳۷۸، شماره ۴۷ و ۴۸، ص ۲۴۹ – ۲۹۸).

ادیب در شعری با عنوان “نخل امید” در التجاء به حضرت ولی عصر عجّل الله تعالی فرجه الشریف و برگشت از بهائیت چنین سروده است:

المنة لله به ره راست رسیدم

پیوند خود از مردم گمراه بریدم

از لطف خداوند به سرپنجۀ ایمان

مردانه ز هم پرده اوهام دریدم

تا پاک شد از زنگ ریا آینه دل

هر دم رسد از عالم اخلاص نویدم

با سنگ تجرد، قفس شرک شکستم

آزاد سوی عالم توحید پریدم

بعد از ده و شش سال غم و یأس و ملامت

شد بارور از رحمت حق نخل امیدم

از فرقه دجال‌صفت گشته فراری

آهوصفت از گرگ‌روش چند رمیدم

ملحق شده بر جیش ظفرمند الهی

با چشم دل، آن نور درخشنده چو دیدم

ای حجت حق، رهبر دین، هادی مطلق

جان دادم و دل دادم و مهر تو خریدم

گر بر در دجال وَشان، روی‌سیاهم

در نزد محبان تو من روی‌سفیدم

من عاجز و درمانده‌ام، از لطف، تو دادی

هم کلک گهربارم و هم طبع فریدم

از لطف تو ــ ای مهدی برحق ــ منِ الکن

در ملک سخن، واحد و در نظم، وحیدم

مسعودی‌ام از مهر تو بیگانه ز خویشم

شد رهبر این راه مگر بخت سعیدم.

 

ادیب دربارۀ حضور خود در سمینار شعر و ادب خاطرۀ زیر را نقل می‌نماید:

«چیزی نگذشت که مرا به یک سمینار دعوت کردند که شعرای بزرگی دعوت بودند. در آنجا شعرا، اشعارشان را با صدای خویش قرائت کردند و نوبت به من رسید که تا به حال نام و نشانی در بین شعرا نداشتم. پشت میکروفون رفته و اشعار خود را تقدیم حضار نمودم. متوالی مورد تشویق حضار قرار گرفته و دسته گلی به من هدیه کردند و مرا مورد تشویق و تفقد قرار دادند و این جلسات ادامه یافت و من با شعرای زیادی آشنا شدم. من می‌توانستم دربارۀ هرچه که می‌خواهند فی‌البداهه شعر بگویم و لذا مورد توجه بودم. بارها از من خواسته شد تا اشعارم را به چاپ برسانم، اما هرگز حاضر به چاپ آن‌ها تا زمان زنده بودن خود نبودم. حتی وصیت کردم که بعد از مرگ نیز این کار صورت نگیرد، چراکه سودای شهرت‌طلبی موجب شد تا ۱۸ سال اسیر دست دشمن گردم. بلندپروازی و جاه‌طلبی در جوانی، احساس کمبودی بود که موجب شد به دشمنان قسم‌خوردۀ اسلام جواب مثبت بدهم.»

ب ــ ورود و خروج گودرزی از بهائیت

یک اتفاق ساده مسیر زندگی غلام‌عباس گودرزی را عوض کرد. خود او در خاطراتش می‌نویسد:

«در اوج بیکاری و فقر که به نان شب خود محتاج بودم، شبی درب منزل ما زده شد. به سمت درب رفته و درب را باز کردم، دیدم هیچ‌کس پشت درب نیست. تعجب کردم. کمی دقت کرده، دیدم مرد نقاب‌داری از خم کوچه گذشت. اگر پایم سالم بود به دنبالش می‌دویدم و لااقل می‌پرسیدم که چه می‌خواهد؟ خواستم درب را بسته و برگردم که متوجه کیسه‌ای در پشت درب شدم. به‌سرعت آن را برداشته و درونش را نگاه کردم. دیدم مقدار زیادی پول درون آن گذاشته‌اند. با خوشحالی به درون خانه رفتم و در پوست خود نمی‌گنجیدم. فکر کردم که یک انسان خیّر و ثروتمندی که نمی‌خواهد شناخته شود این کار را کرده تا ما را از این بدبختی نجات دهد. با آن پول قدری از مشکلاتم حل شد و نانی در سفره آمد، ولی نمی‌دانستم چه کسی آن را برای من آورده است.

یک ماه بعد نزدیک نیمه‌شب دوباره درب خانه به صدا درآمد. وقتی درب را باز کردم، همان مرد نقابدار و باز همان کیسه را دیدم. فریاد زدم بایست تو کیستی؟ اما او بدون توجه به صدای من از خم کوچه گذشت و از دیدگانم ناپدید شد. کیسه را برداشتم. باز همگی سر به سجده گذاشته و خداوند را به‌خاطر لطف و محبت بی‌اندازه‌اش شکر کردیم. تصمیم گرفتم اگر بار دیگر مراجعه کرد یکی از بچه‌ها را به دنبال او بفرستم و از لطفی که به ما داشته است تشکر کنم. ماه بعد باز درب خانه به صدا درآمد. من و فرزند بزرگم به در خانه رفتیم. این بار دیدم که آن شخص جلوی درب ایستاده و با دست خود کیسه را به دستم داد. من پرسیدم تو کیستی؟ او سرش را پایین انداخت و به من اجازه داد که نقاب را از چهره‌اش بردارم. وقتی نقاب را از چهره او برداشتم با تعجب دیدم یکی از آشنایان است که خیلی وضع مالی خوبی نداشت، او محمود مطلق، یهودی‌زاده بود که خود را بهائی معرفی می‌کرد.

با تعجب پرسیدم: آقای مطلق شمایی؟ آخر چطور؟ چرا این همه؟ زبانم از پرسش بند آمده بود. او به کمکم آمده، گفت: «بله این من هستم. منتهی این پول‌ها مال من تنها نیست. ما بهائی هستیم، وقتی دیدیم شما این‌گونه در فقر به سر می‌برید، تصمیم گرفتیم پولی جمع کنیم و به شما بدهیم. احتیاجی به تشکر نیست ما عاشق خدمت کردن به مردم هستیم!»

ای کاش همان لحظه می‌دانستم که در قبال چه چیزی این‌گونه به کسی خدمت می‌کنند. بعداً فهمیدم که بهائیان هیچ‌کاری را بدون هدف انجام نمی‌دهند، تا چه رسد به دستگیری و کمک!

مطلق در همانجا شروع کرد به تبلیغ از بهائیت و گفت: «ما تصمیم گرفته‌ایم هر ماه همین مبلغ را برای شما بیاوریم.» بعد از قدری صحبت بالأخره خداحافظی کرد و رفت.

 

فردای آن روز به مطلق مراجعه کردم و گفتم می‌‌خواهم به‌جای مبلغی که به من داده‌اید اجازه بدهید روی زمین‌های کشاورزی شما کار کنم. او قبول نکرد و گفت: «تو خودت را دست‌کم گرفته‌ای. تو شاعر بزرگی هستی و کسی نمی‌تواند به روانی تو شعر بگوید. متأسفانه شناخته‌شده نیستی و گرنه تو آدم بزرگی هستی. همراه من بیا تا باهم به دیدن کسی برویم که ارزش واقعی تو را به تو بگوید.» من بدون اینکه به بهائیت اعتقادی داشته باشم، فکر کردم بد نیست مدتی با آن‌ها مراوده داشته باشم و نقاط ضعف و قوتشان را بشناسم. درعین‌حال پیش خود می‌گفتم هرچه تلاش کنند، تا زمانی که از لحاظ عقلی و قلبی به حقانیت بهائیت معتقد نشوم، آن‌ها در هدفشان موفق نمی‌گردند (مهناز رئوفی، بهائیت از درون، خاطرات غلام‌عباس ادیب مسعودی، انتشارات روزاندیش، ۱۴۰۲ش، ص ۵۴)، ولی به‌هرحال خود را مدیون محبت‌های او می‌دیدم. مطلق من را نزد خانواده‌ای بهائی برد. در آنجا مورد محبت آن‌ها قرار گرفتم، البته خانواده مذکور خودشان عامل تشکیلات بهائی بودند و من غافل بودم که در چه ورطۀ هولناکی گرفتار شده‌ام. من به تمام آرزوهای دنیوی خود می‌رسیدم، اما به قیمت بر باد دادن ایمان و هدفم. بعد از این ملاقات، خانوادۀ مذکور یک خانه بزرگ و آماده را در محلۀ خوب شهر بروجرد به من نشان دادند و گفتند این متعلق به شماست.

 

من داستان محبت‌های آن خانواده و منزل مسکونی را برای همسرم تعریف کردم. همسرم گفت آن‌ها احتمالاً می‌خواهند همۀ ما را بهائی کنند. به سر بریدۀ امام حسین علیه السلام قسم، اگر تکه‌تکه‌ام کنند نه خودم بهائی می‌شوم و نه می‌گذارم بچه‌هایم از اهل‌بیت دست بکشند و کافر شوند.

من هم گفتم: «مطمئن باشید من هم هرگز دست از اسلام نخواهم کشید» (ولی در دل گفتم مگر به تقیه).

روز بعد مطلق مرا به یک جلسه بهائی برد که ۱۰ الی ۱۲ نفر در آن شرکت داشتند. همگی پولدار و با کت و شلوار و کراوات، بانوان هم با لباس‌های فاخر همراه با آرایش حاضر بودند. در آن جلسه همۀ حاضران به من معرفی شدند. یکی از حاضران که سرهنگ بود و به نظرم رسید که از افراد بانفوذ حکومت شاهنشاهی است، گفت: «همۀ ما به همدیگر معرفی شدیم و لازم می‌دانم میهمان عزیزمان را به شما معرفی کنم، چراکه شغل من ایجاب می‌کند بیش از دیگران دربارۀ افراد آگاهی داشته باشم. خصوصاً این میهمان گرامی که واقعاً منحصربه‌فرد و بسیار نظرکرده هستند.» بعد در معرفی من رو به حاضران گفت: «ایشان غلام‌عباس، شاعر و قصیده‌سرای بنام و معروف شهرمان است که متأسفانه در جامعه اسلامی هیچ توجهی به او نشده است و او را آن‌چنان که باید نشناخته و عزیز ندانسته‌اند. ایشان از علمای بزرگ اسلام در قرن معاصر هستند که نزد آیت‌الله بروجردی، یکی از مجتهدان و بزرگان اسلام، تعلیم دیده و در علوم فلسفه و عرفان یکی از بهترین شاگردان آیت‌الله بروجردی هستند!»

چشم‌هایم از حیرت بازمانده بود و به این اغراق و دروغ در معرفی‌ام متحیر و مبهوت نگاه می‌کردم. همه سرشان را تکان می‌دادند و با چشمانی برق‌زده مرا تحسین می‌کردند. سرهنگ ادامه داد: «این بزرگوار برخلاف ظاهر ساده و آرامشان، یکی از مجاهدین و ایثارگران قرن محسوب می‌شوند که نامشان در تاریخ ثبت خواهد شد. مدت‌های مدیدی در روستاها و شهرهای مختلف مشغول خدمت به نوع بشر بودند. سپس با مطالعه و آگاهی و با علم کامل و اشرافیت کامل بر قرآن و همۀ احکام و تعالیم اسلام، پس از شناخت دیانت بهائی، به حقانیت این دیانت عظیم پی برده و در کمال شجاعت اعلام می‌کنند که به حضرت بهاءالله ایمان آورده‌اند و اظهار می‌دارند که این تعالیم بهاء است که می‌تواند نجات‌بخش عالم بشریت گردد. این عزیز دل و جان به همین دلیل از شهر و دیار خودشان رانده می‌شوند. مردم به خانۀ او حمله کرده و تصمیم به قتل او و خانواده‌اش می‌گیرند. ایشان به همراه خانواده‌اش شبانه فرار کرده و خود را نجات می‌دهد. ایشان مال و اموال بسیاری از پدران خود به ارث برده‌اند که همۀ آن‌ها را در راه بهائیت فدا کرده‌اند. پانصد رأس گوسفند و هزاران هکتار زمین را فدای عشق به جمال مبارک کرده و عاشقانه به دیانت مقدس بهائی ایمان آورده‌اند.»

با شنیدن این اراجیف، تازه فهمیدم که وجود من چه اهمیتی برای این ازخدابی‌خبران دارد. تازه فهمیدم همین که من یک روحانی هستم، حتی اگر سکوت کنم و با بهائیان رفت و آمد داشته باشم، آن‌ها چقدر می‌توانند از من در راه رسیدن به اهدافشان سوءاستفاده کنند.

سرهنگ به صحبت‌های خود ادامه داد و گفت: «روحانیون می‌دانند چه بزرگواری را از دست داده‌اند، معلوم است که آن‌ها از این به بعد چه تهمت‌هایی به شما می‌زنند. آن‌ها قطعاً همۀ این حقایق را کتمان کرده و همه‌چیز را درباره شما برعکس جلوه می‌دهند.»

در همین حال، مطلق از حضار اجازه گرفته و مرا به خارج از اتاق برد. من مبهوت و متعجب مانده و نمی‌دانستم در قبال این همه دروغ چه عکس‌العملی از خود بروز دهم. همین که از اتاق خارج شدیم طلبکارانه به مطلق گفتم: «چرا خودتان را فریب می‌دهید؟ من کِی بهائی شدم، من کِی شاگرد آیت‌الله بروجردی بوده‌ام؟ چرا یک روضه‌خوان ساده و فقیر را …»

مطلق گفت: «تو فکر کرده‌ای آن همه پول بی‌زبان را چرا به تو داده‌اند؟ عاشق چشم و ابرویت شده‌اند؟ اگر نمی‌خواهی بگو دیگر ادامه نمی‌دهیم. چیزی هم از تو طلب نداریم، فقط باید جلوی زبانت را بگیری. سرهنگ شاه‌قلی رئیس ساواک بروجرد است. طاقت شنیدن هر حرف و حدیثی را ندارد. سرت را به باد می‌دهی. آنجا می‌افتی که عرب نی انداخت. بیچاره! تو لااقل حرمت نان و نمکی را بگذار که در این دو سه ماه به تو و خانواده‌ات داده‌ایم. می‌خواهی همان زندگی نکبت‌بار گذشته را ادامه دهی؟»

مطلق ادامه داد: «بیا برویم داخل اتاق، فعلاً چیزی نگو. بعداً با هم صحبت می‌کنیم. اگر راضی نبودی این حرف‌ها در همین اتاق بین اعضای محفل که ۹ نفر هستند و یکی دو نفر از معتمدین محفل و خودت می‌ماند و از این چاردیواری خارج نمی‌شود. انتخاب با خودت است. ما کسی را به اجبار بهائی نمی‌کنیم. اما الان فقط گوش کن و چیزی نگو وگرنه سرهنگ عصبانی می‌شود.»

من که مثل یخ آب‌شده‌ای وا رفته بودم و با شنیدن سِمَت سرهنگ درجا خشکم زده بود، حیرتم تبدیل به ترسی بزرگ شد و سکوت اختیار کردم و همراه مطلق با تبسمی مصنوعی وارد اتاق شده و به جمع پیوستم. سرهنگ به تعریف و تمجید از من ادامه داد. من تازه فهمیدم که چقدر ابله بودم و چقدر ساده و بی‌سلاح وارد این گود شدم. حال چگونه باید از این ورطه خارج شد؟ کجا بروم؟ به کجا فرار کنم که جانم در خطر نباشد یا با یک تصادف کوچک از روی زمین برداشته نشوم و لذا روش تقیه را پیش گرفتم و راه دیگری نداشتم.

از فردای آن روز رسماً با نصایح مطلق به یکی از اعضای جامعه بهائی و یکی از گل‌های سرسبد مجالس بهائی تبدیل شدم و روز بعد در نزد یکی از اعضاء همان مجلس و محفل رسماً و به‌صورت کتبی اعلام بهائی شدن کردم.

همسرم با این کار من مخالفت کرد و حتی تقاضای طلاق کرد و می‌گفت: «نانی که تو می‌آوری حرام است و من نمی‌خواهم بچه‌هایم نان حرام بخورند.» من تلاش زیادی کردم تا همسرم را مجاب کنم که با من همراه شود و این ناچاری را بپذیرد.

از آن پس در برنامه‌های بهائی و در حظیرةالقدس شرکت می‌کردم و مورد تشویق بهائیان بودم و همۀ آنان از اینکه یکی از علمای بزرگ اسلام و یکی از پولداران، از اسلام برگشته و به بهائیت رو آورده است متعجب بودند.

خیلی ناراحت بودم و در برابر بی‌احترامی به اسلام و جامعه اسلامی راهی جز سکوت نداشتم. به خانه برگشتم و از سنگینی گناه خود را در جهنم احساس می‌کردم. خیلی با خودم کلنجار رفتم و دست آخر به این رسیدم که ناامیدی از بخشش و مغفرت خدا بزرگ‌ترین گناه است. گفتم شاید خواست خدا باشد که مدتی در بین آنان باشم. شاید زمانی فرا رسد که ورق برگردد و من حقایق را بازگو کنم و به افشاگری بپردازم. برخاستم، وضو گرفتم و به نماز ایستادم. نمازهای یومیه را در خفا می‌خواندم، اما آن شب بسیار طلب استغفار کردم و به خواندن نماز جعفر طیار مشغول گشتم.

یک روز مطلق مرا با یک مبلغ بهائی به نام یزدانی آشنا کرد. با این آشنایی افکارم کاملاً تغییر کرد. روزی ۲ ساعت و نیم با او کلاس داشتم و همۀ مجهولات ذهنی‌ام را می‌توانستم بپرسم و او همه معتقدات بهائی را برایم توضیح می‌داد. کم‌کم به بهائیت و آموزه‌های آن علاقه‌مند شدم و بالأخره به حدی عشق به بهائیت در من غلیان می‌کرد که حس می‌کردم یکی از خوشبخت‌ترین افرادی هستم که به حقیقت پی برده است و به فرد متعصبی در بهائیت تبدیل شدم. نمی‌دانم چگونه به‌سرعت فریب خوردم و چگونه به همان شخصیتی تبدیل شدم که مطلق و تشکیلات بهائی، انتظار داشتند؟

بهائیان در بین مردم شایع کردند که من از آن‌ها هستم و سروصدا راه انداختند و یک روز به من گفتند که از بروجرد فرار کن، اینجا می‌خواهند تو را بکشند. آن‌ها به فردی به نام نورالدین ــ که یک فرد نابکار و لوتی بود ــ پول داده بودند تا مرا اذیت کند. او عمامه مرا برداشت و من را مجبور به فرار از شهر و دیار خود کرد، محمود مطلق مرا به تهران پیش برادر خود احمد مطلق فرستاد. او به بهائیان سفارش کرده بود که به‌محض ورود مرا تحویل گرفته و با من خوش‌رفتاری کنند، من در اوج فقر با لباس پاره و یک جفت گیوه به تهران وارد شدم و مورد استقبال بهائیان قرار گرفتم و به این ترتیب من را از جامعه اسلامی جدا کردند و برای من پناهی غیر از بهائیت نگذاشتند.

در مدت کوتاهی تشویق‌ها از طرف بهائیان به‌سوی من سرازیر می‌شد و مرا با القابی چون آفتاب فلک حقیقت ــ شمس الشموس ــ آسمان عرفا، ملک الملوک عالم لاهوت ــ ستاره درخشان آسمان جبروت ــ شیخ الفقها و احکم الحکما و اعلم العلماء مخاطب قرار داده به یکدیگر معرفی می‌کردند. تقریباً هر شب به منزل بهائیان دعوت شده و مورد محبت آنان قرار می‌گرفتم، مخصوصاً در بین خانم‌های بهائی جایگاهی یافتم و برخی سعی داشتند تا نظر مرا به خود جلب نمایند.

 

به من خیلی احترام می‌کردند. پای مرا می‌بوسیدند و می‌گفتند دست‌بوسی در مسلک ما حرام است و پای من را می‌بوسیدند. بزرگان بهائی چون احمد یزدانی، عباس علوی، عبدالحمید اشراق خاوری و بزرگان سیاسی چون عبدالکریم ایادی، پزشک مخصوص شاه، مرا مورد احترام قرار می‌دادند. قرعه انداختند که من میهمان چه کسی باشم. برای من کلاس درس گذاشته بعد از مدتی از من خواستند که لباس روحانی بپوشم تا مرا به شهرها برده و به احبا نشان دهند. به من می‌گفتند نایب و جانشین آیت الله بروجردی، درحالی‌که من جز یک روضه‌خوان ساده چیزی نبودم.

به دستور محفل شش ماه ریش خود را کوتاه نکردم تا به اندازۀ دو قبضه بلند شد. محفل دستور داد تا عمامۀ بسیار بزرگی برای من تهیه کردند و لباس آخوندی بسیار مرتبی در تن پوشیدم. چند روز بعد به اتفاق سرهنگ شاه‌قلی و علی آذری مبلغ بهائی به سمت مازندران رهسپار شدیم. در بابل و بابلسر و عرب‌خیل و سایر قراء و قصبات مازندران که نسبتاً بهائی زیاد بود، مرا با آن ریش و لباس و عمامه گردانیده و مرا بزرگ‌ترین مجتهد و دانشمند اسلامی معرفی کردند که به بهائیت ایمان آورده است.

در یکی از روستاها که می‌گفتند ۲۰۰ بهائی دارد مرا بر قاطری سوار کرده و جمع کثیری از بهائیان در عقب و جلوی قاطر به راه افتادند و فریاد می‌کردند: «ای مسلمانان از خواب غفلت بیدار شوید و نگاه کنید که یکی از بزرگ‌ترین رهبران شما به این امر عظیم ایمان آورده است. شما نیز از او تبعیت کنید!» یک ماه این نمایش خیمه‌شب‌بازی ادامه داشت و مرا در اطراف مازندران و تهران و غیره گردش دادند. بعد از برگشت به تهران، محفل دستور داد که لباس روحانی خود را درآورده و ریش خود را نیز بتراشم و یک دست کت و شلوار و کراوات که برایم تهیه کرده بودند، بپوشم و در جایگاه سیدعباس علوی از مبلغان بزرگ بهائیت، به تدریس و تنظیم پرونده‌های بهائیان کل کشور مشغول باشم.

از آن به بعد من با نام ادیب مسعودی در تشکیلات بهائی فعال شده و در لجنات مختلف بهائی حضور یافتم. مدتی عضو لجنه نشر نفحات الله و در جایگاه یک مبلغ بهائی فعال بودم، تدریس در کلاس‌های درس اخلاق بهائی را به عهده داشتم، مدتی در لجنه تزیید معلومات امری عنوان سرپرست را داشتم.

به دلیل سابقه‌ای که در شعر و ادب داشتم، در سال ۱۳۴۱ عضو انجمن ادبی بهائی شدم. به‌عنوان مبلغ و به‌عنوان مأموریت تبلیغی از طرف محافل، سفرهایی را به شهرهای مختلف یزد، اصفهان، کرمان، رضائیه، بم، زاهدان، بلاد خراسان، بندر ترکمن، نوشهر، چالوس، گنبد کاووس، خوزستان، مازندران، دشت گرگان و غیره رفتم و موردتشویق محفل بهائیان آن شهرها قرار گرفتم.

 

تاریخ: ۱۸ شهرالعزة ۱۲۱

مطابق ۲/۷/۱۳۴۳

محفل مقدس روحانی نوشهر شید الله ارکانه

عطف به مرقومۀ ۱۱۶۰ مورخ ۱۱ شهرالعزة ۱۲۱ (۲۶/۶/۴۳) با اعزام جناب ادیب مسعودی به مدت یک ماه به صفحات نوشهر و چالوس موافقت می‌شود.

با رجای تأیید                  منشی محفل

 

همچنین با نامه شمارۀ ۴۳۷ سال ۹/۱۱/۱۳۵۲ محفل طهران وظیفه تبلیغ در طهران و حومه به عهده من قرار گرفت و اداره کنفرانس‌های بهائی و جلسات تبلیغ در اطراف تهران مانند شمیران نو، مجیدیه، گوهردشت، هشتگرد، عبدالله‌آباد به عهده من قرار گرفت. در اداره این جلسات مبلغانی چون عباس محبوبی، گلزار و اعضای لجنه تبلیغ با من همکاری داشتند.

تاریخ ۱۱ شهرالسلطان ۱۲۰

مطابق ۹/۱۱/۱۳۵۲

لجنه مجلله مهاجرت دامت توفیقاتها

با تقدیم تحیات بهائی متمنی است از وجود آقای غلام‌عباس مسعودی برای ابلاغ کلمة الله و نشر نفحات الله در طهران و حومه استفاده فرمایند.

با رجای تأیید

منشی محفل

 

سواد عطف به مرقومه ارسالی به جناب غلام‌عباس گودرزی علیه بهاءالله ارسال و از مساعی و مجهودات آن جناب در سیر و سفرها و ابلاغ كلمة الله تشکر و سپاسگذاری می‌گردد.

با رجای تأیید

منشی محفل

 

در یکی از سفرهای تبلیغی من با جوان گوشه‌گیر بهائی آشنا شدم و احساس کردم خیلی به بهائیت علاقه ندارد. از اطرافیان درمورد او سؤال کردم، آن‌ها گفتند که او هادی بهرامی یک بهائی‌زاده است که متأسفانه به نوعی افسردگی دچار شده است. من در فرصتی با او قرار گذاشتم و شرح زندگی و سابقه و حال او را پرسیدم. او که تقریباً هم‌سن‌وسال من بود و موهای جوگندمی داشت، خیلی به بهائیت خوش‌بین نبود و همسرش نیز برخلاف بقیۀ خانم‌های بهائی خیلی اهل معاشرت با سایرین نبود و تا حدودی حجاب خود را حفظ می‌کرد. در صحبت‌های اولیه او فهمید که من بدون مطالعه به بهائیت رو آورده‌ام. با من به گفت‌وگو نشست و حقایقی از بهائیت را برای من آشکار کرد و در مورد کتاب بیان و احکام آن مطالبی را گفت که من نشنیده بودم. او به من گفت: «ادیب عزیز! شما راه را اشتباهی آمدی. از همان راهی که آمدی برگرد و اگر برنگردی پشیمان خواهی شد. به نظر من هیچ قوم، فرقه و ملتی زیان‌آورتر و بدبخت‌تر و رسواتر و ننگین‌تر و خرابکارتر و احمق‌تر و سفیه‌تر از جامعه بهائی به وجود نیامده و جالب اینجاست که خود را همیشه برتر از دیگران می‌دانند.»

با توضیحات هادی بهرامی نسبت به عقاید واقعی بهائی آگاهی پیدا کرده و از خداوند متعال درخواست کردم تا مرا از این ورطه نجات دهد. بعد به امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف متوسل شدم. گفتم یا مولای! یا صاحب‌الزمان! به دادم برس. حضرت عنایت فرموده و مرا به بزرگواری که راضی نیست نامش را بگویم سپرد و او و دوستانش مرا نجات دادند… اگر او و شاگردانش نبودند، نه‌تنها من، بلکه عدۀ زیادی از مردم ایران، گرفتار این فرقۀ ضاله می‌شدند.

 

این‌ها نگذاشتند که این اتفاق بیفتد و کار را برای تشکیلات بهائی سخت کردند و اجازه ندادند که تبلیغات بهائی روی عموم مردم مؤثر بیفتد. من حتی از بزرگان بهائی شنیدم که می‌گفتند ما باید بساطمان را جمع کنیم و از ایران برویم مثلاً به هندوستان. پیش خود گفتم هیچ جا مثل ایران نیست. بیچاره هندی‌ها، آنجا سی‌هزار دین و مسلک است، کسی به این حرف‌ها گوش نمی‌دهد (نقل از مصاحبه صوتی، ادیب مسعودی که در فضای یوتیوب و آپارات قابل‌مشاهده است).

به‌هرصورت پس از اطلاع از ماهیت بهائیت و روشن شدن پاسخ شبهات آنان تصمیم گرفتم که هرچه زودتر از بهائیت جدا شده و جبران مافات نمایم.

چیزی نگذشت که اعلام تبری کردم و از این فرقه منحوس که از ابتدای پیدایش موجب فریب بسیاری از شیعیان ساده‌لوح مثل من شده است، جدا شدم و به درگاه الهی بازگشتم و در سجده‌هایم از کسانی که آیات الهی را تحریف کرده و به خداوند متعال دروغ بستند، شکایت نمودم. یکی از مسائلی که در تردید من نسبت به بهائیت مؤثر بود، وجود سردمداران بهائی در رأس رژیم پهلوی بود.

درحالی‌که در جلسات بهائی ما را از دخالت در سیاست منع می‌کردند و یکی از تعالیم بهاءالله و عبدالبهاء عدم دخالت در سیاست بود، ولی در عمل اعضای محافل و سران تشکیلاتی بهائی رابطۀ خوب و صمیمی با رجال سیاسی مملکت داشته و از آن‌ها برای پیشبرد بهائیت کمک می‌گرفتند.

همسرم می‌دانست که من برای مسافرت‌های تبلیغی به شهرهای مختلف می‌روم، حتی در یکی از این سفرهای تبلیغی من را همراهی کرد ولی روی عشق و علاقه‌ای که به من داشت شکایتی نمی‌کرد و گاهی به من هشدارهایی می‌داد که دل به دنیا نبسته و از آخرتم غافل نشوم. با وجود اینکه سواد چندانی نداشت ولی فرزندان من را با مسائل اسلامی آشنا کرده و آن‌ها را به خواندن نهج‌البلاغه امیرالمؤمنین علیه السلام و عمل به اسلام تشویق می‌نمود.

من پنج فرزند به نام‌های غلامرضا، محمدرضا، علیرضا، مرضیه و محمد داشتم و همسرم بچۀ ششم را نیز باردار بود.

من که مدتی بود از همسر و فرزندانم دور بودم، تصمیم گرفتم آن‌ها را به یک مسافرت ببرم. با مشورت با همسرم قول دادم که به مشهد و به زیارت امام رضا علیه السلام برویم، لذا من به یکی از اعضای محفل مراجعه و گزارشی از سفرهای انجام‌شده به او دادم و درخواست کردم که ده روز به من مرخصی بدهند تا با خانواده‌ام به مسافرت بروم.

با گسترش مبارزات مردم با رژیم ستم‌شاهی متوجه شدم که دو تا از پسرانم که دیگر بزرگ شده و جوان‌های رشیدی بودند، فعالیت‌های زیرزمینی دارند. هردوی آن‌ها بسیار با هوش و زرنگ بودند. یکی از آن‌ها دانشجوی رشتۀ الهیات بود و دیگری دانشجوی رشته ریاضی. این دو با برخی از مبارزان رژیم رفت‌وآمد داشتند.

با افزایش مخالفت‌های مردم با رژیم پهلوی و سختگیری‌های رژیم، یک روز ساواک که از فعالیت‌های پسرم محمد آگاهی یافته بود، او و چند نفر از دوستانش را دستگیر کرد. من که از دستگیری او و احتمال شکنجه و قتل او بسیار ناراحت بودم، سعی کردم با آشنایی که با بهائیان بانفوذ داشتم برای پسرم اقدامی انجام دهم. لذا با سرهنگ شاه‌قلی از اعضای محفل تماس گرفته و موضوع را در میان گذاشتم و خواهش کردم به‌خاطر خدماتی که من داشتم کاری کند که پسرم آزاد شود. او که از مسلمان شدن دوبارۀ من بی‌اطلاع بود قول داد که کمک کند ولی یک روز به من گفت که پسرم را در زندان ملاقات کرده است. هرچه خواهش کردم که من را به دیدن پسرم ببرد او قبول نکرد و سرانجام گفت پسرت را فراموش کن او از زندان خارج نخواهد شد و اگر کسی بداند که در بین بهائیان هم کسانی جزء فعالان سیاسی هستند، آبروی بهائیت می‌رود و به بهائیان نیز مشکوک می‌شوند.

دیگر نمی‌توانستم ساکت بنشینم و در جبهۀ دشمن مزورانه زندگی کنم. لذا با مشورت یکی از علمای انقلابی از بهائیت تبری جسته و به توصیۀ او تصمیم گرفتم تا به همۀ کسانی که به بهائیت تبلیغ کرده‌ام، اعلام نمایم که من با تحقیق بهائی نشده‌ام، بلکه بهائیان من را با ترفند و تطمیع و تهدید بهائی کرده‌اند. تصمیم گرفتم به‌خاطر حق‌الناسی که به گردن داشتم به توصیه او عمل کنم. لذا در سال ۱۳۵۴ و در اوج قدرت ساواک، پرده از راز هجده‌ساله بهائی‌گری‌ام برداشته و حقیقت را برملاکردم.

در هشتم بهمن ماه سال ۱۳۵۴ طی نامه‌ای خطاب به محفل بهائیان تهران اعلام نمودم که دیگر بهائی نبوده و بطلان بهائیت بر من ثابت شده است و درخواست کردم که نام من و همسرم از دفاتر تسجیلی بهائیت حذف و عکس‌های موجود ما در آرشیو بهائیت، از بین برود و رونوشت آن را به جراید دادم. متن نامه چنین بود:

محفل روحانی بهائیان تهران

محفل روحانی تهران، اینجانبان غلام‌عباس گودرزی دارای شناسنامه شماره ۳۲ صادره از بروجرد متولد سال ۱۳۰۰ شمسی و به شماره تسجیل ۱۸۱۱ فرزند حسین‌قلی و خدیجۀ گودرزی فرزند حسن دارای شناسنامۀ صادره از بروجرد شماره تسجیل ۹۹۸۱۱ از این تاریخ به بعد بهائی نیستیم و بطلان بهائیگری بر من ثابت شده و به دین مقدس اسلام و مذهب شیعه اثناعشری مشرف شده‌ایم. استدعا داریم که نام ما را از دفتر تسجیل بهائیان محو و عکس‌های ما را پاره کنید.

بتاریخ ۸-۱۱-۱۳۵۴

غلام‌عباس گودرزی مسعودی

خدیجه گودرزی

 

متعاقب آن در اسفندماه ۱۳۵۴ طی نامه‌ای به جراید کشور از بهائیت خارج و اعلام نمودم که از کیش سابق خود دست کشیده‌ام.

روزنامه رستاخیز شماره ۲۶۱

چهارشنبه ۲۰ اسفندماه ۱۳۵۴ ص ۱۲

(غلام‌عباس گودرزی ملقب به ادیب مسعودی از کیش سابق خود دست کشید و طی مراسمی با حضور بیش از ۴۰۰۰ نفر از مسلمین کرج به دین اسلام گروید.)

 

و برای اینکه جبران مافات نمایم تصمیم گرفتم که به شهرهای مختلف رفته و در همه جا بطلان بهائیت را به اطلاع عموم برسانم.

همچنین فرزندم غلام‌رضا نیز که اسمش در تسجیلات بهائی ثبت شده بود، نیز طی یادداشتی به محفل اعلام نمود که دیگر بهائی نیست و درخواست کرد تا اسمش از دفاتر بهائیان حذف گردد.

ولی بیت‌العدل و ایادیان امر بهائی در اسرائیل به جای حذف نام ما از بهائیت اقدام به طرد من و خانواده‌ام کردند و طی متحدالمآلی به شرح زیر هرگونه مراوده و سلام و کلام را با ما ممنوع نمودند.

 

تاریخ اول شهرالعلا ۱۳۲

مطابق ۱۱/۱۲/۱۳۵۴

هیئت مجلله مشاورین قاره‌ای مقیم غرب آسیا

در نهایت توقیر و تکریم در تعقیب نمره ۱۰۰/۴/۹-۲۹/۱۱/۵۴ بدین‌وسیله اقدام آن هیئت مجلله را برای طرد روحانی غلام‌عباس گودرزی (ادیب مسعودی) به سبب قیام او به معاندت و عداوت با امر بهائی خواستار است. ت

مزید تأییدتان را سائلیم

منشی محفل

با ارسال سواد در تعقیب نمره ۱۰۰/۶/۹-۲۹/۱۱/۵۴ جهت استحضار محفل مقدس روحانی بهائیان طهران شیدالله ارکانه متمنی است شرح تفصیلی سوابق احوال و جریان اقدامات و حرکات این شخص را جهت استحضار این محفل اعلام فرمائید.

تاریخ ۱۳ شهرالاسماء ۱۳۳        مطابق ۹/۶/۲۵۳۵

متحدالمآل

محفل مقدس روحانی بهائیان          شیدالله ارکانه

برحسب دستور هیئت مجلله ایادی امرالله مقیم ارض اقدس که به تصويب بيت‌العدل اعظم الهى شيدالله ارکانه رسیده و توسط هیئت مجلله مشاورین قاره ای در غرب آسیا ابلاغ گردیده است، طرد روحانی غلام‌رضا گودرزی به سبب ادامه ارتباط با پدر مطرود خود غلام‌عباس گودرزی (مسعودی) اعلام می‌گردد. لطفا احبای عزیز را از مجالست و مکالمت با این شخص برحذر دارند. مزید تائید را سائلیم

منشی محفل

علی مراد داوودی

 

بعد از آن، با همکاری عده‌ای از علما به شهرها سفر کرده و به مساجدی رفتم که از قبل عده‌ای از مردم را دعوت کرده بودم و آن‌ها منتظر سخنرانی من بودند و سخن بر علیه بهائیت را آغاز کردم و حقیقت این فرقه سیاسی را برملا کردم. حدود ۵۰ سخنرانی تند و بدون ذره‌ای ترس و وحشت از سران قاتل این فرقه در جای جای این سرزمین ایراد کردم و سخنرانی‌های ضبط‌شده و نوارهای آن را به بیشتر خانه‌های بهائیان در تهران و برخی از شهرستان‌ها فرستادم. در سخنرانی‌های من تعداد زیادی از مسلمانان و بهائیان شرکت داشتند و خیلی از بهائیان با روشنگری‌های من از بهائیت برگشته و تبری نمودند. آوازه مسلمان شدن من در کوی و برزن پیچید و بهائیت از افشاگری‌های من به وحشت افتاد. تشکیلات بهائی و محفل طی نامه‌ای به سازمان امنیت، سخنرانی‌ها و مطالب من را باعث تشویش عموم دانسته و آن‌ها را مخلّ امنیت کشور معرفی کردند. به دستور سازمان امنیت از برگزاری برخی از جلسات مهم سخنرانی من جلوگیری به عمل آمد که به برخی از این مکاتبات اشاره خواهم کرد.

در نامه‌ای که از طرف محفل بهائیان خراسان به ساواک ارسال شده آمده است:

تاریخ ۱۴ شهرالکمال ۱۳۳

مطابق ۲۲/۵ /۲۵۳۵

ریاست محترم سازمان اطلاعات و امنیت خراسان

محترماً اخيراً فردی بنام غلام‌عباس گودرزی معروف به ادیب مسعودی برای تحريك احساسات مذهبی افراد به مشهد آمده است

مشارالیه مدتی به‌ظاهر خود را بهائی معرفی می‌کرد و چندی قبل به‌علت حرکات بی‌رویه از جامعه بهائی اخراج شده است.

اخیراً آلت دست عده‌ای قرار گرفته و با مسافرت به شهرهای ایران موجبات بلوا و آشوب را فراهم می‌نماید.

من‌جمله در تاریخ پنجشنبه ۲۱/۵/۲۵٣٥ در خیابان کوه‌سنگی منزل آقای بهرامی با کارت مخصوص از جمع کثیری دعوت تا با اظهاراتی علیه مقدسات بهائی موجبات تخدیش اذهان عمومی را فراهم نماید

این کارت‌ها به تعداد بسیاری به افراد بهائی نیز داده شده است (به ضمیمه یک عدد از آن تقدیم است) از آنجائی‌که صحبت‌های این شخص سرپا تهمت و افترا و دشنام و ناسزا به مقدسات بهائی است، این محفل به افراد جامعه خود و به‌خصوص جوانان بهائی توصیه نمود برای جلوگیری از هرگونه تصادم از شرکت در جلسه مذکور خودداری نمایند.

مراتب جهت استحضار آن مقام محترم تقدیم گردید.

با تقدیم احترامات فائقه

محفل روحانی بهائیان مشهد

 

منوچهر مفیدی، عضو هیئت معاونت در مشهد، داستان شیرین‌کاری و آدم‌فروشی خود را این‌گونه به هیئت مشاورین قاره‌ای گزارش می‌دهد:

۱۵ شهرالکمال ۱۳۳

۲۳/۵/۲۵۳۵

هیئت مشاورین قارّه‌ای در غرب آسیا

هیئت‌های معاونت برای ترویج و صیانت

 

هیئت مجلله مشاورین قاره‌ای در غرب اسيا عليهم بهاء الله الا بهی

با تقدیم تحیات ابدع ابهی به استحضار آن هیئت جلیله نوراء می‌رساند در تاریخ ۲۱/۵/٣٥ مطابق ١٤ شعبان اطلاع حاصل شد غلام‌عباس گودرزی ملقب به ادیب مسعودی مطرود روحانی به مشهد وارد و قصد دارد در جلسه‌ای که در یوم ۱۵ شعبان منعقد می‌شود علیه آیین الهی سخنرانی نماید.

این عبد مراتب را به اطلاع محفل مقدس روحانی بهائیان مشهد رسانید و با نظر آن محفل فوراً جریان را به مقامات امنیتی اطلاع داد و اضافه نمود که نامبرده فردی ناراحت و اخلال‌گر است و بیانات تحریك‌آمیزش بدون شبهه در شهر مذهبی مشهد موجب بلوا و آشوب خواهد شد. ضمناً کارت دعوت از طرف گردانندگان جلسه مذکور ساعتی قبل از شروع جلسه برای این عبد و جمعی از احباء نیز ارسال داشتند که نمونه آن به پیوست تقدیم می‌گردد. در این جلسه که به تحقیق شش‌هزار نفر از طبقات مختلف مردم و من‌جمله مدیران کل، پزشکان – بازرگانان و غیره دعوت داشته‌اند از کلیه مطرودین روحانی و معرضین سال‌های اخیر عکس و شرح مفصلی تهیه و در معرض دید عموم الصاق داشته‌اند و ضمناً جزوات خدای قرن اتم و جزوه‌ای ازادیب مسعودی که به سبك نشریه محفل طهران تهیه شده است، بین مدعوین توزیع نموده‌اند.

خوشبختانه با بیداری و واقع‌بینی مامورین امنیتی با آنکه رئیس جلسه نیز سخنرانی ادیب مسعودی را در زمینه رد بهائیت اعلام داشته است، ساعتی بعد اظهار می‌نماید که آقای مسعودی به معاذیری قادر به شرکت در جلسه نیستند.

محفل مقدس روحانی مشهد از این عبد دعوت و در يك جلسه فوق‌العاده مقرر اشتند کتباً نیز شرحی نگاشته شود که مرقومه ضمیمه به‌اختصار تهیه و با تصويب محفل تسليم مقامات امنیتی گردید.

با رجای تأیید از ساحت قدسش

منوچهر مفیدی

 

 

بعد از تبری از بهائیت، با برخی از آیات عظام و شخصیت‌های دینی شناخته‌شده در شهرهای مختلف ایران دیدار کرده و مورد لطف و عنایت آنان قرار می‌گرفتم. ازجمله این دیدارها، ملاقات من با امام خمینی رحمةالله علیه بود که به شرح آن می‌پردازم.

در زمان حیات امام راحل بسیار مشتاق بودم که ایشان را از نزدیک ملاقات کنم. لذا نامه‌ای به دفتر ایشان نوشتم و با ارائه سروده‌هایم در مدح ساحت مقدس امام زمان و ائمه اطهار علیهم السلام و همچنین اشعاری در مدح امام خمینی رحمةالله علیه درخواست ملاقات نمودم. درخواستم اجابت و موفق به ملاقات امام شدم. به‌محض ورود، ایشان فرمودند: «ادیب مسعودی بالأخره آمدی؟» گویی مدت‌ها منتظر برگشت من بودند. گویی از حضور اجباری من در فرقه بهائی مطلع بودند. من با بوسه‌ای از روی مبارک ایشان عرض کردم: آمدم ولی تاوان سختی دادم. پسرانم و دختر نازنینم را از دست دادم. نور چشم‌هایم را از دست دادم و به گریه افتادم. ایشان مرا دلداری داده و فرمودند: «راه حق جانبازی و شهادت می‌طلبد و در راه حق نباید مضایقه کرد.»

ایشان همچنین با لبخند ملیحی از اشعارم تعریف و تمجید نموده و مرا به توکل و تقوی دلالت دادند.

آن روز را هیچ‌گاه از یاد نمی‌برم. او دیده در دیدگانم دوخت و مرا تحسین نمود.

از ایشان خواستم مرا در قیامت شفاعت کند. فرمودند: تقوی پیشه کن و راضی به رضایش باش. عرضه داشتم: اجساد فرزندانم در ساواک مفقود شدند و نمی‌توانم این دوری را تحمل کنم. ای کاش می‌دانستم در کجا خفته‌اند. فرمودند: آن‌ها از تو به خودت نزدیک‌ترند. با آنها حرف بزن و در کنارشان باش. ان‌شاءالله که مزارشان را هم خواهی یافت. قلبم آرام گرفت و این مژده به من قوت قلب عمیقی بخشید و مرا آرام کرد (بهائیت از درون، ص۲۰۲).

درب منزل من برای همۀ کسانی که سؤالی از بهائیت داشتند باز بود و من بدون ترس با آن‌ها ملاقات کرده و به گفت‌وگو می‌نشستم و در این زمینه خاطرات فراوانی از کسانی که به اسلام ایمان آوردند و از بهائیت خارج شدند دارم.

بیت‌العدل که از فعالیت‌های من بر علیه بهائیت مطلع شده بود، سعی نمود تا هرگونه مراوده و سلام و کلام را با من ممنوع اعلام نماید تا بهائیان با مراوده با من تحت‌تأثیر حقایق و مفاسد بهائیان قرار نگیرند. آنان سخنان مرا سمّ ثُعبان (مار خطرناک) معرفی می‌کردند که باعث هلاکت می‌گردد.

ادیب مسعودی، پس از تبری از بهائیت در بهمن ۱۳٥٤ جزوه‌ای خطاب به پدران مادران، جوانان و عزیزان بهائی منتشر کرد که قسمت‌هایی از متن آن را مطالعه می‎کنید:

«پدران، مادران، جوانان و عزیزان بهائی: برایتان «موفقیت» در راه‌یابی و «سلامت» در روح و جسم آرزو می‌کنم. شما در هر سطحی از بهائیت که هستید مرا خوب می‌شناسید: اگر در کلاس‌های درس اخلاق شرکت کرده‌اید، مرا در پست سرپرستی و تدریس کلاس‌های یازدهم و دوازدهم نواحی مختلف طهران، به‌خصوص ناحیه پنج و دوازده، دیده‌اید. اگر در سطح بالاتری به کلاس درس «نظر اجمالی» آمده باشید، آنجا نیز مرا که از طرف لجنه تزیید معلومات امری به سرپرستی منصوب بوده‌ام، دیده‌اید. اگر از مبلغان سرشناس بهائی هستید، که خیلی خوب‌تر و بیشتر مرا می‌شناسید، زیرا که سال‌ها در جلسات مبلغین که از طرف لجنه نشر نفحات الله تأسیس شده بود، باهم نشست و برخاست و بحث و مشورت داشته‌ایم. اگر بهائی علاقه‌مند به تبلیغ هستید، حتماً بارها به بیوت تبلیغی من مُبتدی[۱] آورده و بعدها از من به‌خاطر ارشاد او سپاسگزاری کرده‌اید. اگر صاحب تألیفی در بهائیت هستید و با علاقه به ادبیات، ارتباط تشکیلاتی با لجنه تزیید معلومات امری دارید، حتماً مرا در جلسات انجمن ادبی، که اولین جلسه آن در شانزدهم تیرماه سال ۱۳۴۱ تشکیل شد، دیده و در بحث‌های این انجمن با من آشنا شده‌اید. اگر شهرستانی هستید، مرا خیلی خوب می‌شناسید. لااقل به‌خاطر پذیرایی‌های گرم و صمیمانه‌ای که از من در شهرهای مختلفی چون یزد، اصفهان، کرمان، رضائیه، بم، زاهدان، بلاد خراسان، خوزستان، مازندران، دشت گرگان و غیره به عمل آورده، با من آشنایی داشته و به جهت مأموریت‌های تبلیغی‌ام به آن سامان مرا خوب می‌شناسید. من: ادیب مسعودی، مبلغ معروف و سرشناس جامعه بهائی، هم‌نشین و مُباحِثِ مبلغینی چون «عباس علوی»، «محمدعلی فیض»، «فناناپذیر»، «اشراق خاوری» و … اینک با شما سخن می‌گویم. لابد می‌خواهید بپرسید که اگر تو ادیب مسعودی هستی، پس چرا آغاز نامه‌ات تحیت بهائی ندارد؟ چرا الله ابهی نگفتی و چرا ما بندگان جمال قدَم [حسین‌علی بهاء] را «احباء الله» و «اماء الرحمن» نخواندی؟ آری من ادیب مسعودی، همان که محفل بارها از من با القاب «خادم برازنده»، «نفس جلیل»، «ناشر نفحات الله»، «یار موافق و روحانی» و ده‌ها نظیر آن یاد کرده ــ که می‌توانید نمونه‌هایی از آن را در لابه‌لای همین یادداشت کوتاه ببینید. اکنون با شما مشفقانه به سخن نشسته و امیدوارم در حاصل نهایی عقایدم که پس از رنج‌ها و مشکلات طاقت‌فرسا فراهم آمده، بیندیشید!

من با تمامی سوابق درخشان امری و با چهره‌ای سرشناس در میان بهائیان ایران، اینک صریحاً اعلام می‌کنم که: “پشیمانم و بر گذشته خویش سخت متأسف” خاطرم از آنچه گذشته، ملول است و از اینکه سالیانی دراز از عمر را بهائی بوده‌ام، از اینکه به‌خاطر بهائیت، حقایق ارزنده‌ای در این جهان را زیرپا گذاشته‌ام، پشیمانم و خوشحالم از اینکه سرانجام به چنین حقایق گران‌بهایی ایمان آورده‌ام که: آخرین پیامبر خدا حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم است و جامه رسالت پس از او بر قامت دیگری برازنده نیست؛ که کتاب خدا “قرآن كريم” تنها کتاب آسمانی است که پیروی آن، سعادت هر دو جهان را به ارمغان می‌آورد؛ که ولیّ خدا در این زمان، زاده پاک ائمه هدی حضرت مهدی عجّل الله تعالی فرجه الشریف است که دنیا چشم به راه اوست تا جهان را پر از عدل و داد نماید.

و تو ای دوست عزیزی که این نوشته را می‌خوانی، به خود آی و بیندیش که: چه چیز مرا دگرگون کرده است؟ چه چیز مرا در هنگامه افول زندگی بر آن داشته تا به راه دیگری گام نهم؟ چه چیز به من قدرت داده تا تمامی خطرات این دگرگونی فکری را بر خود پذیرا شوم؟ آیا «پول»، «شهرت» و یا «مقام»؟… کدام‌یک؟ من اگر در جست‌وجوی مال و منال بودم، اگر در پی عنوان و مقام بودم، اگر خواهان شوکت و شکوه بودم و خلاصه اگر هرچه می‌خواستم، بهائیت به‌خاطر خدمات ارزنده‌ام برایم فراهم می‌کرد! اما من تشنۀ چیز دیگری بودم که حقیقت نام داشت؛ حقیقتی با تمام شکوه و جلال.

ابتدا گمانم چنان بود که بهائیت توان راهبری را خواهد داشت. سال‌ها مخلصانه زحمت کشیدم، به‌عنوان احساس وظیفه، تبلیغ بهائیت را بر عهده گرفتم. شاهد گفتارم سپاسگزاری‌های محفل است که بارها از زحمات من در مقام تقدیر برآمده است، ولیکن روح کاوشگر من هیچ‌گاه متوقف نمی‌شد و هیچ‌گاه به این تقدیرنامه‌ها دلخوش نبودم، تا آنکه سرانجام شاهد مقصود را در آغوش گرفته و به منزلگه مقصود رسیدم.

به یاد دارم که شروع راه‌یابی خودم از آنجا آغاز شد که در نشریه اخبار امری خواندم: “اخیراً ملاحظه شده است که در بعضی نقاط، نفوس ناراحتی به‌عنوان تبلیغات اسلامی و غیره… تحت عنوان تحقیق، تقاضای تشکیل مجالس مباحثه و غیره می‌نمایند… مسلّم است که این نفوس به اغلب کتب و معارف امری توجه نموده و اطلاعات کافی از مندرجات کتب و رسائل مبارکه حاصل کرده‌اند… از محافل مقدسه روحانیه محلیه شيّدالله اركانهم تقاضا شده است در این مورد دقیقاً دقت و … از هرگونه مواجهه خودداری فرمایند” (اخبار امری سال ١٣٤٤، شماره ۲ و ۳) و من با خود می‌اندیشیدم که چرا با افراد مطلعی که به اغلب کتب و معارف امری توجه نموده و اطلاعات کافی از مندرجات آن حاصل کرده‌اند، نباید تماس گرفت؟! مگر ایشان چه می‌گویند که می‌باید خود را از بحث و مناظره و یا مواجهه و رویارویی با ایشان محروم کرد؟ آیا اگر بهائیت برحق بود همانند اسلام نمی‌گفت: “اقوال مختلف را بشنوید و بهترینش را برگزینید.” اسلامی که از زبان پیامبر، در قرآنش می‌خوانیم: “من و پیروانم مردم را آگاهانه به حق می‌خوانیم.” در بررسی‌ها و پرس‌وجوهای بعدی این نکته روشن‌تر شد که این افراد بر معارف امری و اسلامی احاطه داشته و دراین‌مورد سخن محفل کاملاً صادق بوده است و سرانجام کار بدانجا کشید که حقانیت اسلام و بطلان بهائیت همانند روشنایی آفتاب برایم آشکار گردید.

از کارهای دیگر محفل که هروقت به یاد آن می‌افتم شدیداً متعجب می‌شوم، آن است که آن هنگامی که تازه بهائی شده بودم، محفل می‌کوشید که موقعیّت اسلامی مرا مهم جلوه دهد و مرا با دانشمندان اسلامی برابر معرفی کند. حتی خود نیز گاهی تحت تأثیر دستورات و القائات محفل چنین وانمود می‌کردم. دیگر آنکه می‌گفت شکستگی پایم را بهانه قرار داده بگویم که مسلمانان به‌جهت تغییر روش و آیین، مرا مضروب کرده به حدی که پایم آسیب دیده است. غافل از اینکه پای من از دوران کودکی آسیب دیده بود! بعدها این سؤالات همواره در ذهنم خلجان می‌کرد که راستی چرا بهائیت به این وسایل ناصحیح و غیرمنطقی برای حق نشان دادن خود کوشش می‌کند؟ چرا می‌کوشد بهائیان با افراد مطلع و آشنا به معارف امری تماس نگیرند؟

آن‌ها زمینه شد تا یک تحقیق عمیق و همه‌جانبه را آغاز کنم، به‌نحوی که می‌توان گفت برگشت من از بهائیت، پس از ایمان واقعی به خدا و استعانت از او، تنها و تنها یک علت داشت و آن اینکه کوشیدم متحرّی واقعی حقیقت باشم. کتاب‌های اصلی بهائیت را جست‌وجو کردم و به دقت و به دفعات خواندم. به جزوه‌های زینتی و رنگ‌روغن‌شده قناعت نکردم. مراتب و عناوینی که در بهائیت داشتم، هیچ‌گاه نتوانستند مرا گول زده و همانند دیگران به فکر بهره‌برداری‌های مادی بیندازند و از یاد خود و خدا غافل سازند و درعین‌حال از تماس با افراد مطلع نیز روی‌گردان نبودم و این چنین شد که سرانجام راه یافتم.

در اینجا برای آن دسته از بهائیان ساده‌دل که ممکن است براثر القائات محفل و تشکیلات بهائی، از آمدن به این جلسات و خواندن نوشته‌های بعدی من معذور شوند عرض می‌کنم که خلاصه سخن من در این مجالس و محافلی مشابه آن و در جزوات و کتب بعدی همین است که در دوبیتی زیر آوردم:

المنة لله به ره راست رسیدم

پیوند خود از مردم گمراه بریدم

از لطف خداوندی با قوت ایمان

مردانه ز هم پرده اوهام دریدم

مزید توفیق همگان را آرزومندم. غلام‌عباس گودرزی «ادیب مسعودی» هشتم بهمن ماه پنجاه و چهار ١٣٥٤.

در اواخر عمر خوشحال بودم که به‌زودی به سرای باقی خواهم رفت. پسرانم از شیطنت‌های بهائیان جان سالم بدر بردند و خوشبخت شدند. من و همسرم برای هرکدام از آن‌ها به ساده‌ترین شکل، همسر مناسب گرفته و آن‌ها را راهی خانه بخت کردیم. هر سه فرزندانم تحصیلات عالیه داشته و مهندس شدند.

دو واقعه من را خرد کرد، یکی مرگ پدرم که در طول عمر خود رنج بسیار دیده بود و نهایتاً نیز بر اثر سقوط از یک ساختمان نیمه‌تمام، هنگامی که در آنجا کار می‌کرد جان به جان‌آفرین تسلیم کرد و دومی فوت همسرم. او به یکباره مریض شد و به بستر افتاد و مداوا کارساز نیفتاد و راضی از این دنیا رفت…

۲۵ سال از فوت همسرم گذشت و من در سن ۹۰ سالگی هنوز زنده‌ام.

و حال خود را در قالب این شعر بیان می‌کنم که:

هزار شکر که از قید درد و غم رستم

چو ذره بودم و بر آفتاب پیوستم

به چاهسار ضلالت فتاده بودم زار

گرفت خضر ره عشق از کرم دستم

طمع بریده ز دجال‌سیرتان پلید

ز جان به خدمت صاحب زمان کمر بستم

ج – نظرات انتقادی ادیب مسعودی نسبت به بهائیت

همان‌طور که ملاحظه شد، غلام‌عباس گودرزی معروف به ادیب مسعودی در ابتدا بدون اینکه اطلاعات زیادی از اسلام داشته باشد یا شناختی از بهائیت پیدا کرده باشد، به دام آن‌ها گرفتار شد؛ اما در طول ۱۸ سال عضویت در جامعه بهائی و حشر و نشر با بهائیان مختلف و مطالعه کتب اصلی بهائیت به نقاط ضعف آن‌ها پی برد و از یک بهائی معتقد به یک شخصیت منتقد تبدیل شد. او اعتقادات و انتقادات قابل توجهی دربارۀ بهائیت داشت:

بهائیت برای نابودی اسلام ایجاد شده است و رهبران آن بیش از اینکه جنبۀ الهی داشته باشند، افرادی سیاسی و وابسته به اجانب هستند. درحقیقت یک فرقه هستند، آن هم فرقه‌ای که در میان سایر فرقه‌ها، هم ناقص و هم غیرقابل‌قبول است. بهائیان متأسفانه کتاب‌های اصلی باب و بهاء را نخوانده‌اند. در این کتاب‌ها به‌قدری احکام و تعالیم وحشتناک هست که گاهی از بهائی بودن خودت خجالت می‌کشی. مثلاً در تعالیم باب هست که همه کتاب‌های دنیا یعنی کتب تاریخی ــ علمی ــ تربیتی و غیره باید سوزانده شوند و فقط ۱۹ کتاب باقی بماند و آن هم کتاب‌هایی است که خود باب نوشته است. باب در کتاب بیان می‌نویسد: همه اماکن تاریخی، مذهبی، بقاع مقدس و اماکن باستانی باید تخریب شوند و فقط یک خانه بماند و آن هم منزلگاه خود باب است و اینکه اگر مردی از همسر خود باردار نشد می‌تواند با اذن همسر در خارج از خانه بچه‌دار شده و برگردد، به‌شرطی‌که شخص سوم هم بابی باشد.

جالب اینجاست که بنیانگذاران بهائیت چهار نفر بودند که هیچ‌کدام وصیت شخص قبلی را به اجرا در نیاوردند، درحالی‌که نام خود را مظاهر ظهور و پیامبر نامیده‌اند. ابتدا باب که آمد، یحیی صبح ازل یعنی برادر بهاءالله را به جانشینی خود معین کرد؛ ولی بهاءالله جانشینی برادر خود را غصب کرد و صبح ازل را ناقض اعلام نمود و وصیت یا پیشگویی باب به باد هوا تبدیل شد. سپس بهاءالله بعد از خود، عبدالبهاء و سپس برادر او محمدعلی افندی را جانشین خود اعلام کرد؛ اما عبدالبهاء کوچک‌ترین توجهی به وصیت پدر خود ننمود و محمدعلی افندی را اخراج و ناقض بهائیت اعلام کرد و به جای محمدعلی، نوۀ دختری خود، شوقی‌افندی و بعد از او پسران او را به جانشینی منسوب نمود. در اینجا نیز پیشگویی عبدالبهاء به باد هوا رفت و شوقی‌افندی به‌جای محمدعلی افندی، فرزند بهاءالله، اداره امور بهائیان را بر عهده گرفت، ولی این بار هم برای سومین بار پیشگویی این مظهر دروغین به باد هوا رفت و شوقی‌افندی مقطوع‌النسل از کار درآمد و دارای فرزند نشد و اداره کار را یک گروه نه‌نفره به نام بیت‌العدل عهده‌دار شدند.

بهائیان که دم از صلح و وحدت عالم انسانی می‌زنند، چرا اجازه نمی‌دهند کسی که بطلان بهائیت برایش به اثبات رسیده است و تصمیم به ترک آن دارد، راحت زندگی کند؟ اگر راست می‌گویند که با همۀ ادیان با محبت رفتار می‌کنند، چرا وقتی کسی از بهائیت خارج شده و به آن انتقاد می‌کند، نمی‌گذارند که زندگی کند و همۀ خانواده‌اش را از او می‌گیرند و برای او بعد از طرد شدن از بهائیت، تضییقات مختلفی ایجاد کرده و او را به‌شدت تحت فشار روانی قرار می‌دهند؟

تعداد زیادی از بهائیان افکاری خرافی دارند. من پانزده روز در منزل دکتر فروغ‌الله خان بصاری بودم. روزی دکتر به من گفت فلانی تو امروز در میان همۀ احباء ایمان کاملی داری و معرفتت از همه بیشتر است. من قدری اشیاء متبرکه دارم که هرکسی لیاقت دیدن این اشیاء را ندارد. او صندوقی آورد که در آن یک پیراهن و یک زیرشلواری و یک جفت جوراب و دستکش و مقداری موی جوگندمی که همه چرکین و کثیف بود، نگهداری می‌شد. آن‌ها را از صندوق بیرون آورد و گفت: این لباس‌ها و مو و ریش زیبا متعلق است به میرزا حسین‌علی بهاءالله و عباس‌افندی. آن‌ها را برای پدرم به‌عنوان هدیه فرستاده‌اند، این اشیاء متبرکه با پست از عکا ارسال شده است و به‌وسیله حاجی ابوالحسن امین اردکانی به دست ما رسیده است و به‌عنوان تبرک وجهی برای آن‌ها پرداخت کرده‌ام. بعد گفت: برای هرکدام از این اشیاء متبرکه به پول آن روز صد تومان پرداخته‌ایم. از فروغ‌الله خان پرسیدم این اشیاء معجزاتی هم دارند؟ او گفت بله، هرکس که صدق مبین داشته باشد از هرکدام از این اشیاء استفاده کند، شفا می‌یابد. من خود به مرضی مبتلا هستم مدتی از این لباس‌ها استفاده کردم ولی چون صدق مبین نداشتم، دردی از من دوا نشده است. به مزاح گفتم اگر از دستکش و جوراب و زلف هم استفاده می‌کردید شاید افاقه می‌کرد ولی او گفت: نه این اشیاء برای من مفید نیست، چون آدم گناهکاری هستم!!

بزرگان بهائی از اینکه جوانان بهائی عاشق جوانان مسلمان شوند و با آن‌ها وصلت کنند هراس دارند. در بسیاری از مواقع تشکیلات وارد شده و به‌سرعت مداخله می‌کند، مگر اینکه مطمئن باشند که فرد مسلمان ایمان و تدین کافی ندارد و می‌توانند او را به بهائیت سوق دهند. خیلی از بهائیان به دلیل اینکه یک قشر محدودی هستند، به اجبار محفل و یا بهائیان تشکیلاتی با برخی از بهائیانی که به آن‌ها علاقه‌ای ندارند، ازدواج می‌کنند.

بهائیان اجازه مطالعه کتاب‌های مخالف با بهائیت را ندارند و به بهانه‌های مختلف آن‌ها را از این عمل منع می‌نمایند و این طور استدلال می‌کنند که بهاءالله از هرگونه خطا و اشتباهی بری است و بالاتر از همۀ انبیاء است و سزاوار نیست کتب کسانی را که به بهائیت انتقاد دارند و در مخالفت با بهائیت نوشته شده است، بخوانیم. درحالی‌که ما باید بدانیم که افراد غیربهائی چه انتقادی را به بهائیت وارد می‌آورند و بررسی کنیم که این انتقادات درست است یا نه؟

در ضیافت‌های نوزده‌روزۀ بهائی فاصله طبقاتی زیادی دیده می‌شود. بیشتر ضیافت‌هایی که من در آن‌ها شرکت می‌کردم همه از اشراف و اعیان بهائی بودند، جلسات بهائیان در شمال شهر تهران با جلسات جنوب شهر فرق داشت، زیرا توانایی مالی شمالی‌ها با جنوبی‌ها متفاوت است و حتی نوع پذیرایی ازجمله میوه و شیرینی این جلسات با هم متفاوت است. در بعضی از جلسات پایین‌شهر حتی پذیرایی صورت نمی‌گیرد. بهائیان ادعا دارند که در بهائیت مساوات و برابری و برادری و اتحاد روحانی است، درحالی‌که اختلاف طبقاتی بین آن‌ها فراوان است. فقیر در خانه غنی راه ندارد و غنی ابداً به فقیر اعتنا نمی‌کند. اغنیا با فقرا ابداً انس و الفتی ندارند و آنان را آدم حساب نمی‌کنند. در بهائیت همه چیز به نفع طبقه سرمایه‌دار است و در جامعه فاصله طبقاتی فاحش دیده می‌شود. اعضای تشکیلات همه ثروتمند هستند و در موقع اختلاف، محفل از افراد پولدار تشکیلات حمایت می‌کند.

در تشکیلات بهائی همۀ اعضای بهائی جاسوس تشکیلات هستند. حتی در یک خانواده هیچ‌کس نمی‌تواند به خواهر، برادر و یا پدر و مادرش اعتماد کند، همه حرکات و رفتار یکدیگر را به محفل گزارش می‌دهند و اگر متوجه شوند که شخصی از اعضای خانواده به رهبری بهائیت انتقاد دارد و یا ممکن است حرف‌های او روی دیگر بهائیان تأثیرگذار باشد، بلافاصله با گزارش افکار او به محفل و همچنین طرد شدنش از سوی بیت‌العدل، از ایمان سایر اعضای خانواده و یا سایر دوستان بهائی مراقبت می‌نمایند. اگر از سوی محفل ملی فردی طرد اداری می‌شد آن شخص حق ورود به هیچ جلسه‌ای را نداشت و ارتباط‌گیری بهائیان با او به صفر می‌رسید ولی اگر از طرف بیت‌العدل کسی طرد روحانی می‌شد، مثل جزامی‌ها با او رفتار می‌شد و طرد روحانی به‌منزلۀ این است که دیگر فردی از افراد بهائی حتی پدر و مادر و همسر و فرزندان وی نباید با او حتی کلامی صحبت کنند، حتی حق دادن جواب سلام او را ندارند. این شخص از ارث محروم شده و از بودن بین خانواده هم محروم خواهد شد. اعضای این مسلک بی‌رحمانه با کسانی که دگراندیش بهائی هستند و عقیده‌ای اجباری به بهائیت ندارند، رفتار می‌نمایند و این نشان‌دهندۀ یک حکومت دیکتاتوری است که افراد حکم رهبران خود را به علقه‌های عاطفی و اخلاقی و انسانی خود ترجیح می‌دهند.

بهائیان معتقد هستند که تصمیماتی را که اعضای محفل می‌گیرند، تصمیمات الهی است و دستور آن‌ها دستور خداست و آن‌ها دارای عصمت جمعی هستند. چگونه می‌شود که عده‌ای که هرکدام پر از گناه و رذالت هستند، وقتی در کنار هم جمع می‌شوند یکباره مصون از خطا شده و عصمت جمعی پیدا می‌کنند؟ اعضای محفل نیز از این موقعیت کمال سوءاستفاده را می‌کنند. این مقولۀ عصمت جمعی محافل و بیت‌العدل باید خنده‌دارترین مقوله در تمام فرق دنیا باشد.

خیلی از بهائیان باهم ضرب و شتم می‌کردند، کلاهبرداری می‌کردند و حتی ثابت می‌کردند که بین همسرشان با مرد دیگری رابطه نامشروع اتفاق افتاده. اعضای محفل به‌جای توبیخ فرد خاطی، همیشه این شکایات را به دوستی و ملاطفت تبدیل می‌کردند و می‌گفتند برای جذب اغیار باید همه بهائیان باهم خوب باشند و هرگز از هم شکایتی نداشته باشند و باید به‌خاطر بهائیت از جان و مال و ناموس گذشت. چند بار شکایت کثیف کودک‌آزاری را شاهد بودم که بدون توجه به روحیه آن کودک بیچاره، مرتکبین را با شاکیان آشتی می‌دادند. بهائیان نه‌تنها اجازه ندارند شکایت خود را به مراجع قضائی خارج از تشکیلات ببرند، بلکه می‌بایست فقط به محفل و لجنات مربوطه مراجعه کنند و محفل نیز اتفاق پیش‌آمده و اختلاف ایجادشده را خواست جمال مبارک (بهاءالله) دانسته و افراد را به صبوری و گذشت از همدیگر دعوت می‌کردند. بهائیان هم باید به دستور محفل از حق مسلم خود صرف‌نظر نمایند و به جامعه اسلامی این‌طور نمایش دهند که بهائیان اهل اختلاف و اعمال خلاف نیستند و پرونده خیانت‌ها، دزدی‌ها، اعمال منافی عفت، خیانت‌های زناشویی، بالا کشیدن تبرعات و حقوق الله و غیره هیچ‌گاه به بیرون درز نکرده و توسط تشکیلانت بهائی در نطفه خفه می‌گردد. جالب اینجاست که بهائیان اجازه ندارند تخلفاتی را که می‌بینند، به سایر بهائیان بازگو نمایند و فقط مشکلات را باید به محفل منعکس نمایند.

د- فوت ادیب مسعودی

غلام‌عباس گودرزی معروف به ادیب مسعودی سرانجام در ۳۰ بهمن ماه ۱۳۸۹ دعوت حق را لبیک گفت و به جوار باقی شتافت و در قطعه ۳۰۱ ردیف ۷۲ شماره ۷۰ بهشت زهرا سلام الله علیها دفن گردید. خدایش او را رحمت کند و با ائمه اطهار علیهم السلام محشور گردد.

نتیجهگیری

غلام‌عباس گودرزی ملقب به ادیب مسعودی، سخنران، محقق، شاعر و منتقد بهائی، بعد از ۱۸ سال عضویت فعال در تشکیلات بهائی، به دلیل مواضع انتقادی و دیدگاه‌های معترضانه‌ای که داشت مورد سرزنش ایادیان امرالله و مشاورین قاره‌ای در بهائیت قرار گرفت و سرانجام به دستور بیت‌العدل (رهبری بهائیت در حیفای اسرائیل) از بهائیت طرد گردید.

ادیب مسعودی نسبت به رهبران بهائی چندان خوش‌بین نبود و آن‌ها را افرادی سیاسی‌کار و دورو می‌دانست. مسعودی با مطالعه کتب و اسناد دست اول بهائیت به نادرستی آیین بهائی پی برده و بر اثر تحقیق و مطالعه و بررسی عملکرد اعضای تشکیلات، سرانجام به دامان اسلام برگشت. او با انجام سخنرانی در تهران و شهرستان‌ها مواضع انتقادی خود را به گوش تعداد زیادی از بهائیان رسانید و توانست آن‌ها را تحت تأثیر قرار داده و نسبت به اعتقادات بهائی متزلزل نماید. همین مسأله خشم تشکیلات بهائی را به همراه داشت. تشکیلات بهائی که می‌دانست مسعودی و خانواده‌اش با رژیم پهلوی رابطه خصمانه دارند، با معرفی ادیب مسعودی به ساواک به‌عنوان عنصر نامطلوب سعی کردند تا موجبات دستگیری و حذف فیزیکی او را فراهم نمایند. خوشبختانه با پیروزی انقلاب اسلامی این دسیسۀ بهائیت نقش بر آب شد و مسعودی توانست خدمات زیادی را به اسلام و مردم مسلمان ارائه نماید.

منابع

 

  1. مهناز رئوفی، بهائیت از درون، انتشارات روزاندیش، ۱۴۰۲ شمسی.
  2. مصاحبه با ادیب مسعودی درمورد علت برگشت او از بهائیت، فایل‌های آن در یوتیوب و آپارات با عنوان ادیب مسعودی قابل رؤیت است:

https://www.aparat.com/v/GYQpi

https://m.youtube.com/watch?v=E67P9jHqdC4

  1. درباره ادیب مسعودی، بازگشته از بهائیت، وبسایت بهائی‌پژوهی، قسمت مقالات، بخش بازگشتگان:

https://bahairesearch.org/amp/ درباره-ادیب-مسعودی،-بازگشته-از-بهائیت

  1. مظاهری، ابوذر، بهائیت؛ ریزشها و بحرانهای مداوم (آشنایی با برخی از بابیان و بهائیان نادم و مستبصر)، نشریه تاریخ معاصر ایران، پاییز و زمستان ۱۳۷۸، شماره ۴۷ و ۴۸، ص ۲۴۹ – ۲۹۸٫
  2. ــــــــــــ ، آنان که به دامن اسلام برگشتند، مجله زمانه، شماره ۶۱، مهر ۱۳۸۶ ش، ص ۶۵ – ۷۱٫
  3. نشریه شماره ۱۹ که به شکل نشریات ضیافت بهائیت تنظیم گردیده است.
  4. اخبار امری شماره ۲ و ۳، ۱۳۴۴ ش.

 

[۱]. به مسلمان کم‌اطلاعی که به جلسه بهائی دعوت می‌شود، مبتدی می‌گویند.

 

بارگذاری بیشتر مطالب مرتبط
بارگذاری توسط سردبیر
بارگذاری در تشکیلات بهائی و منتقدان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code

بررسی

English Translate of Abstracts of Farsi Articles in Quarterly No. 29

Abbas Effendi and Pales‌tine; Part 1: Intelligence Cooperation with the Britain By: Hamid …