محمّدرضا گياهپور
چکیده
یکی از غربیانی که با عبدالبهاء ملاقات کرد، مردی از کشور آمریکا بود. او پس از این ملاقات، کتابی دربارۀ عبدالبهاء به نام زندگی و تعالیم عباسافندی (Life and Teachings of Abbas Effendi) نوشت. ناشر کتاب از ادوارد گرانویل براون (Edward Granville Browne،۱۸۶۲-۱۹۲۶)، مستشرق و ایرانشناس مشهور انگلیسی درخواست کرد مقدمهای بر این کتاب بنویسد و او نیز چنین کرد. بررسی این مقدمه گویای نکات جالبی از نوع نگاه ادوارد براون به بهائیان و نگاه بهائیان به اوست، مانند دیدگاه او دربارۀ نارواداری بهائیان نسبت به پیروان دیگر ادیان درصورت کسب قدرت و گزارش او دربارۀ آرزوی ایشان برای نابودی تمام نسخههای کتاب نقطةالکاف. براون در پایان مقدمه، چند نکته را از دیدگاه خود نسبت به بابیان و بهائیان و نیز خاطرات و گفتوگوهایش با یک دیپلمات انگلیسی را مینویسد: نداشتن کتاب آسمانی معیار با مؤلف مقبول، نقصان اصول مذهبی، آمادگی و انگیزه ایشان برای سرکوب حقایق تاریخی و دست بردن در تاریخ، ناخشنودی آنها از تحقیقات براون و ترجمهای که او از کتاب تاریخ جدید کرده و اینکه وی ریشههای تاریخی بابیت (و به دنبال آن بهائیت) در تشیع و شیخیه را نشان داده است و نیز تفاوت و شقاق میان ازلیان و بهائیان و دلیل آمادگی بابیان برای به جانفشانی و شهادت.
کلیدواژه: عبدالبهاء، بابیت، بهائیت، ادوارد براون.
اشاره
مایرون هنری فلپس (Myron Henry Phelps ،۱۸۵۶-۱۹۱۶) نویسندۀ مذهبی، وکیل و حقوقدان اهل ایالات متحده بود. او مطالعاتی دربارۀ آیین بهائی و رادها سوامی انجام داد. او در عکّا با عباسافندی ملاقات کرد و بیش از یک ماه نزد وی ماند. پس از آن کتاب زندگی و تعالیم عباسافندی (Life and Teachings of Abbas Effendi) را نوشت. او در این کتاب به زندگی و تعالیم عبدالبهاء میپردازد و نظرات خویش را بیان میکند. وی کتاب دیگری به اسم «مرشد در عکّا، به انضمام خاطرات ورقه علیا» (Master in ‘Akka’, including the recollections of the Greatest Holy Leaf) نیز دربارۀ زندگی عبدالبهاء نگاشته است.
کتاب زندگی و تعالیم عباسافندی (Life and Teachings of Abbas Effendi)
هنگامیکه او کتاب خود را برای انتشار، به ناشر میسپارد، ناشر از ادوارد براون میخواهد مقدمه ای بر این کتاب بنویسد. براون در این مقدمه آمیختهای از نکاتی را آورده است که برای خودش بسیار تعجببرانگیز بودهاند. اگرچه او تمجید مستقیم یا تقبیح مستقیمی متوجه بابیان و بهائیان نکردهاست؛ اما وقتی این نقاط جذاب در نظر محقق غربی را بهخودیخود مشاهده میکنیم، نکات جالبی برای نقد به دست میآوریم.
براون در آن مقدمه میگوید، نویسنده کتاب (مایرون فلپس)، معتقد است که بهائیت میتواند خلأ معنوی غرب را جبران کند، خود براون هم علیرغم وفاداری به مسیحیت، نقدهایی بر نظام دینی حاکم بر غرب دارد ولی درنهایت، آناندازه که فلپس به پیروزی بهائیت در جهان غرب امیدوار است، خوشبین نیست؛ اما در حوزه جغرافیای ایران، براون برتری یافتن بهائیان را از «ممکنات» مطرح میکند؛ البته دیدیم که چنین نشده است.
نکته دیگری که در این مقدمه به آن اشاره میشود، پیشرفتهایی است که بهائیت در غرب داشته است. ادوارد براون دلیل آن را برتری شرق در عالم معنا و معنویت ذکر میکند.
در همین راستا، براون به مشکلاتی که سیاستهای کلیسا در غرب دارد اشاره میکند و دلیل عدم موفقیت آنان در تبلیغ مسیحیت را نژادگرایانه شدن رویکرد آنان و مادی شدن افکار غربیان میداند. البته او اسلام را نیز نژادگرایانه معرفی میکند، اما در ادامه توضیح میدهد که مسلمانان در مقایسه با مسیحیان، با نژادهای دیگر و سیاهپوستان رفتار خیلی بهتری دارند. طبعاً ادعای نژادگرایانه بودن اسلام با توجه به اینکه در کتاب آسمانی اسلام، خداوند معیار برتری را نزد خود تقوا ذکر میکند و همچنین با در نظر گرفتن رفتار پیشوایان دین اسلام (پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و ائمه اطهار علیهم السلام) با سیاهپوستان بهعنوان الگوی رفتار اسلامی، قابلقبول نخواهد بود.[۱]
نکته مهم دیگر، اختلاف نظر میان نویسندۀ کتاب و براون درباره رواداری بهائیان نسبت به پیروان دیگر ادیان است که در این مقدمه بیان میشود. براون در نقد نظر فلپس، به مداراآمیز نبودن نسخههای متقدم بهائیت (یعنی بابیت) نسبت به جریان مخالف خودشان (یعنی تشیع) اشاره میکند. بهعلاوه، دربارۀ خود بهائیان نیز چنین موضوعی مطرح است که درصورت کسب قدرت ـ علیرغم ادعای وحدت و محبت میان انسانها ـ در عمل چنان نخواهند بود. بهاءالله نهتنها غیربهائیان را از دایره انسانیت خارج میداند، بلکه به نظر ایشان هرکس که آنها را آدم بداند، او نیز از جمیع فیوضات رحمانی محروم است: «الیوم هر نفسی بر احدی از معرضین من، أعلاهم أو من أدناهم، ذکر انسانیت نماید، از جمیع فیوضات رحمانی محروم است تا چه رسد که بخواهد از برای آن نفوس اثبات رتبه و مقام نماید.»[۲] همو در جای دیگر غیربهائیان را سنگریزههای بیارزش معرفی میکند: «أحبائی هم لئالی الأمر و من دونهم حصاة الأرض: دوستداران من مرواریدهای امر هستند و دیگران سنگریزههای زمین».[۳] بهاینترتیب، روشن است که اگر چنین دیدگاهی به قدرت برسد، با دگراندیشان رواداری نخواهد داشت.
براون در پایان، چند مشاهدۀ تعجبآور از «بابیان ایران»، چند خاطره و گفتوگوهایش با یک دیپلمات انگلیسی را که با «بابیان» ارتباط داشته و بهتازگی از ایران برگشته است، نقل میکند.
یکی از آن نکات ، نقص اصول مذهبی بهائی در موارد بسیار، ازجمله مثلاً جاودانگی روح (و ظاهراً زندگی پس از مرگ) است.[۴] نمونۀ بعدی، این است که بهائیان حاضرند برای نیل به اهدافشان حقایق تاریخ را از نظر بیندازند، آن را سرکوب کنند و در آن دست ببرند.
او همچنین قسمتهایی از گفتوگویش با دیپلمات انگلیسی را گزارش میکند: اوّلین سخن این است که بهائیان از تحقیقات براون و ترجمهای که از کتاب تاریخ جدید کرده است و اینکه ریشههای تاریخی بابیت (و درنتیجه بهائیت) در تشیع و شیخیه را نشان داده است ناراحت شدهاند و او را به کسی تشبیه کردهاند که بهجای اینکه از زیبایی گلی لذت ببرد، به دنبال پیدا کردن نوع کود آن است. دومین نکته، تفاوت و شقاق میان ازلیان و بهائیان است که دربارۀ آن، از دیپلمات انگلیسی تشبیهی به دوران مسیحیت متقدم و جدال میان شمعون و پولس را نقل میکند (ظاهراً او صبحازل را مثل شمعون و بهاءالله را هم مثل پولس میانگارد). در آخر هم براون از تعجب خودش دراینبارهکه چگونه بابیان و بهائیان، علیرغم نقصان اصولی آیین خود دربارۀ مسائلی مثل زندگی پس از مرگ، حاضر به جانفشانی و شهادت هستند، سخن میگوید. دیپلمات در جواب براون به او میگوید که حتماً ارتباطش با ذهن ایرانی را از دست داده، چراکه در این زبان «یار» و «باده» و «ساقی» و «مستی» استعاره از چیزهایی فراتر از معنی ظاهری خود هستند. این کلمات، هرچند تضادی آشکار با آموزههای اسلامی دارند، دارای معانی عرفانی هستند. به نظر میرسد دیپلمات قصد دارد در پاسخ تعجب براون، تمایل ذهن ایرانی به مضامین عرفانی و آمادگی آن برای تعبیر افعال مختلف بهعنوان وسیله تقرب به خدا را به او یادآور شود. در ابیات زیر از هاتف اصفهانی، سخن دیپلمات دربارۀ ادبیات عرفانی فارسی شرح داده شده است:
هاتف، ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و مطرب و ساقی
از مغ و دیر و شـــــاهد و زنار
قصد ایشان نهفته اسراری است
که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشـان دانی
که همین است سر آن اسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحــــده لا الـــه الا هــــــو
نکتهای که در بررسی مقدمه براون باید توجه کرد، آن است که او باوجود براون آنکه بر کتابی درباره عباسافندی (پیشوای بهائیان) مقدمه نگاشته، بیشتر دربارۀ «بابیان» سخن گفته است نه بهائیان. باید گفت که در آن زمان هر دو گروه ازلی و بهائی را بابی میگفتند و کمتر ایشان را با عنوان ازلی یا بهائی یاد میکردند.[۵] برای فهم بهتر این نوشته، آنجا که واژۀ «بابی» دربارۀ بهائیان قطعی دانسته شده، در پانوشتها یاد شده است.
در ادامه، ترجمه مقدمه براون بر کتاب مذکور ارائه شده است.
مایرون هنری فلپس
مقدمۀ ادوارد براون بر کتاب زندگی و تعالیم عباسافندی
نه بهخاطر پیگیری شخص خودم، بلکه صرفاً با درخواست دوست قدیمی، آقای جی. ایچ. پاتنام و همینطور ــ طبق گفته آقای پاتنام ــ به خواهش نویسنده کتاب، آقای مایرون فلپس ــ که البته توفیق آشنایی ایشان را قبلتر، امسال در قاهره داشتم ــ این مقدمه را برای کتابی که همراه با لذت و رضایت مطالعه کردهام، مینویسم. کتابی که از دیدگاه من بیانی مؤمنانه و قابلاعتماد از دیدگاههای عباسافندی «مرشد عکّا» (Master of Akka) و پیروان اوست. بهقدری وفادار، که علیرغم عدم تسلط کافی آقای فلپس بر زبانهای فارسی و عربی، که به ایشان اجازه برقراری ارتباط مستقیم با عباسافندی را ـ که زندگی و تعلیماتش را در این کتاب توصیف کرده ـ بدهد و التزام طبیعی ایشان به استفاده از آثار مترجمان، تمام این کتاب برای من سرشار از طنین صداهایی است که سیزده سال پیش در بازدیدم از عکّا، وقتی هنوز خود بهاءالله زنده بود، با اشتیاق شنیدم.
قبل از سفر به ایران در سالهای ۱۸۸۷-۸۸ و از طریق روایت استادانه و روشن کنت دو گوبینو از تولد خونبار بابیت در کتاب مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی ــ که بیگمان کسی که علاقهمند به سرگذشت آیین بابی (یا اگر این اصطلاح مد نظر باشد، بهائی) و یا در کل تاریخ ادیان است، نباید توفیق مطالعهاش را از دست دهد ـ عمیقاً مجذوب پژوهش درباره این آیین شدم. علاقهمندی من، بعد آنچه از بابیان ایران دیدم، با ملاقاتهای متعاقبم با بهاءالله در عکّا و رقیب او صبحازل در فاماگوستای قبرس بیشتر شد.[۶] تحت تأثیر چنین علاقهای، من اقدام به نوشتن مقدمهای بر ترجمهام از کتاب مقالۀ شخصی سیاح ـ که چندین بار آقای فلپس به آن استناد کرده ـ کردم. کتابی که در مقایسه با این کشور (بریتانیا)، که در زمان انتشار کتاب، کمتر کسی از عموم مردمش نام بابیان را شنیده بودند، درحالیکه الان حتی برای خوانندگان اخبار روزانه هم آشناست، در آمریکا بهطور گسترده و با حلاوت بیشتری خوانده شد. شوق و ذوق من، اگرچه به چند منتقد بزرگوار منتقل شد (یا حداقل مورداغماض ایشان قرار گرفت)، مرا در معرض نوعی حمله شدید در مجله آکسفورد قرار داد، حملهای با این ادعا که مقدمه من «دیدگاهی شخصی و تقریباً غیرقابلتصور برای یک فرد اروپایی و سبکی نابخشودنی برای یک استاد دانشگاه است.»[۷]
افزایش سن و تجربه (و بیشتر از آنها، حسرت و اندوه!) حتی بدون کمک مجله آکسفورد، برای اصلاح و تعدیل علایق و هواخواهیهای ما کافی است؛ اما حداقل در این ماجرا، گذر زمان، از نقطهنظر من در مقابل نظر منتقد آکسفورد ـ که بعید است امروز توان باقی ماندن بر آن را داشته باشد ـ پشتیبانی کرده است. او ادعا کرده بود که آیین بابی «کماهمیتترین بخش جهان اسلام و نه حتی همان بخش را بهطور عمیق تحت تأثیر قرار داده است». هرکسی با کمترین سطح دانش نسبت به وقایع حال حاضر در ایران، متوجه میشود که تعداد و نفوذ بابیان در ایران در مقایسه با پانزده سال پیش (یعنی حدود سال ۱۸۸۸ م.) بیشتر است[۸] و نظری را که من امسال در حلقههای بابی در قاهره شنیدم، که در مدت زمان کوتاهی آیین بابی در کشورشان غالب میگردد و برای همیشه قدرت مجتهدان و ملاهای مسلمان شیعه را درهم میشکند، میان دیپلماتها و کنسولهای اروپایی بهعنوان یک احتمال جدی مطرح شده است![۹]
بیتردید، بزرگترین پیروزی آیین بهائی (ناظر به اینکه مکتب متقدم بابی که بهائیگری از آن منشعب شده و امروزه در حالت ابتدایی خود توسط پیروان صبح ازل حفظ شده و در آنسوی اقیانوس اطلس کم موردمطالعه و شناخت قرار گرفته است)، موفقیت مبلغان آنها در ایالات متحده آمریکا است؛ که آنطور که به نظر من میرسد، شمار باورمندان آن، به چند هزار رسیده؛ نه محدود به یک ایالت یا شهر، بلکه تقریباً در تمام شهرهای نسبتاً مهم. بار دیگر در تاریخ جهان، شرق حق خود را برای تعلیم مذهب به غرب و برتری در عالم معنا ـ که در عالم ماده از آن ملل غربی است ـ ثابت کرد.
گاهی از شگفتی مقامات کلیسا دربارۀ موفقیت فوقالعاده مبلغان بابی،[۱۰] که البته در مقابل شکست تقریباً کامل خودشان قرار گرفته است، میشنوم. آنان میگویند «چطور میشود مسیحیت، که برترین و شریفترین مکتبی است که دنیا تاکنون به خود دیده و با تمام منابع تمدن غربی پشتیبانی میشود، باید تعداد نوکیشان خود در سرزمینهای اسلامی را با انگشتان یک دست بشمرد، حال آنکه آیین بابی، نوکیشان خود را به تعداد چند هزار ادعا میکند!»[۱۱] پاسخ به این سؤال در ذهن من، مانند خورشید تابان در میانۀ روز روشن است. مسیحیت ــ صرفنظر از مواردی نادر ــ بیشتر غربی است تا مسیحی، بیشتر نژادگرایانه است تا آیینی؛ همچنین با امتزاج با تفکراتی مانند «برتری نژادی»، «سرنوشت شاهانه» (Imperial Destiny)، «بقای اصلح» و امثال اینها، که بهوضوح با سخنان بنیانگذار آیین مسیحیت ناسازگار هستند، بهطور پیوسته در حال مادی شدن است. آیا مسیح، متعلق به یک «نژاد برتر» یا نژاد اروپایی و «سفیدپوست» بود؟ مگر نه اینکه نماینده «نژاد برتر»، پونتیوس پیلاطس فرماندار بود، که مجبور شد ادراک شخصی خود از مروت را بهخاطر «مصالح سیاسی» برخاسته از «سرنوشت شاهانه» روم، پایمال کند؟ آیا وقتی مسیح به یهودیان گفت که خدا «قادر است از این سنگها برای ابراهیم فرزندانی بیافریند.» قصد پشتیبانی از برتری نژادی آنها را داشت؟ یا آنگاه که اعلام کرد «هرکه اراده پدر مرا که در آسمان است بهجا آورد، همان برادر و خواهر و مادر من است»، میخواست بر روابط خونی تأکید کند؟ چه کسی به او «تمام پادشاهیهای جهان و شکوه آنان» را پیشنهاد داد و این پیشنهاد چگونه پاسخ داده شد؟ آیا او پادشاهی آسمان را به انسان خودپسند یا به کسانی که او را «سرور» خطاب کردند و به اسم او پیشگویی نمودند وعده داد؟ یا اگر به آموزههای رسولان او بنگریم، آیا پولس گفت که تفاوت زیادی میان یهودیان و یونانیان وجود دارد؟ یا او بود که اعلام کرد «شرق، شرق است و غرب، غرب و این دو هرگز با یکدیگر ملاقات نخواهند کرد؟» آیا او به همراه داروینیستها اظهار کرد، «خدا نیرومندان را انتخاب نمود تا بر ضعفا غالب شوند»؟!
من در اینجا قصد اثبات دین مسیحیت را ندارم؛ بلکه فقط میگویم این دین در تضادی آشکار با بقیه نظرات دربارۀ زندگی است؛ جهانبینیهایی که به دنبال تنظیم رفتار تمام دولتها و اکثر اشخاص در داخل جهان غرب هستند. جهانی که در کل، همه چیز حتی ادیان را، با ماده یا به قول معروف، «استانداردهای عملی» قضاوت میکند. شاید آقای فلپس هنگامیکه مینویسد «خدا و ادیان برای جهان غرب، چیزی فراتر از اسامی و سایههایی نیستند.» (نک. صفحۀ ۲۵۲) تا حدی زیادهروی کرده است و من هم حتی تردید دارم که هیچ دین یا فلسفهای بتواند برابر با برخی از نمودهای نایاب و زیبای نهاد مسیحیت چیزی بیاورد؛ اگرچه برای من مسلم است که در مقایسه با غرب، در آسیا، انگارهها دربارۀ جهان معنوی بسیار بیشتر و استانداردها و کیفیات مادی بسیار کمتر است. حتی اسلام، که از جنبه نظری از مسیحیت انحصاریتر است (چراکه به طرز جداییناپذیری همراه با پذیرش برتری نژاد و زبان عربی نسبت به تمام مردم و زبانهای دنیاست)، در عمل کمتر از مسیحیت چنین مینماید. برای مثال نگاه تحقیرآمیز و انزجار مردمان اهل آسیا نسبت به ویژگیهای جسمی سیاهپوستان، از اروپاییان و آمریکاییان کمتر نیست، بااینوجود سیاهپوستان مسلمان، در مقایسه با همنژادیهای مسیحیشان، در میان همکیشان خود از جایگاه اجتماعی بسیار بهتری برخوردارند. آنان حتی از ازدواج با همکیشانی که از نژاد برترند منع نشدهاند، چه برسد به همسفره شدن یا ورود به جامعه ایشان؛ حال آنکه حتی بهترین و پرشورترین مبلغانی (و نه افراد عامی) که اروپا و آمریکا به آسیا و آفریقا میفرستند، انگاره معاشرت با یک سفیدپوست خداناباور در خانه یا بر سر یک میز را بسیار قابلهضمتر از چنین بودن با یک سیاهپوست مؤمن مییابند. اقوام تیرهپوستی که مبلغان مسیحی به میانشان میروند احمق نیستند. آنها برای خودفریبی دلیلی ندارند، خودفریبی که بهوسیله آن بسیاری از اروپاییان و آمریکاییان چشم خود را به این واقعیت میبندندکه آنها در مقایسه با دین اهمیت بسیار بیشتری برای نژاد قائلند. آنها بهوضوح یک ناسازگاری رفتاری را در آنانی میبینند که علیرغم اعتقاد به خدایی که خود را به شکل یک مرد آسیایی متجسم کرده، از روی عادت و تقریباً بهطور غریزی، هم در کلام و هم در عمل «بومیان» آسیا را حقیر میشمارند، ولی حتی برای کسی با کمترین توانایی تخیل، نسبت به محل زندگی محبوبمان [فلسطین در آسیا: محل زندگی عیسیبنمریم]، اگرچه محقرترین منزل بود، عواطفی دست میدهد.
بیشک در اینجا عامل دیگری نیز در موفقیت مبلغان بابی در مقایسه با مبلغان مسیحی در دعوت مسلمانان به کیش خود مؤثر است.[۱۲] بابیان وحیانی بودن قرآن و رسالت محمّد را میپذیرند، درحالیکه مسیحیان آن را انکار میکنند. مبلغ مسیحی در سیر کار خود ناگزیر باید، یا بهصورت ضمنی یا با صراحت، به این هر دو اعتقاد حمله کند و بیشتر اوقات فراموش میکند که اگر در نابود ساختن این دو اعتقاد موفق شود (کما اینکه بهندرت چنین میشود)، همزمان، اعتقاد به رسالت گذشته را نیز (از جمله یهودی و مسیحی) – که محمّد و قرآن اظهار داشتهاند- از بین میبرد و مسلمانی را که در مقابل اوست، نه به مسیحیت، بلکه به شکاکیت یا خداناباوری سوق میدهد.
چه چیزی بیشتر از این، درنظر مسلمانان، تا این حد غیرمنطقی مینماید که این مبلغان اینقدر وقت و تلاش صرف تألیف آثار بحثبرانگیزی کنند که یکجا و در یک نفس اثبات کنند که اوّلاً قرآن مجعولی دروغگو و ثانیاً دارای شواهدی برای راستی مأموریت مسیح است؛ گویی ارزشی برای شهادت کسی قائل شدهاند که ثابت شده دروغگوست! اما مبلغ بابی (یا بهائی) اقرار دارد که محمّد رسول خدا و قرآن کلام خدا است و هیچ چیز را غیر از خاتمیت آنها انکار نمیکند و درحالیکه برای اثبات کیش خود به شاهدی استناد میکند، دست به اعتبارزدایی آن نمیزند؛ حال آنکه در جلب نظر غربیان، صداقت کامل بابیان، بیباکی ایشان در قبال مرگ و شکنجه شدن برای طریقتشان، باور محکم ایشان نسبت به حقانیت آیین خود و در کل مشرب تحسینبرانگیز آنها نسبت به بشر و بهخصوص همکیشان خود است که بیش از هر چیز جالب توجه است.[۱۳]
طریقت ایشان، همانطور که حتی آقای فلپس معترف است (نک. صفحۀ ۱۴۴)، حداکثر تلفیقی از اندیشههای کهن است، اندیشههایی که ذهن شرقی از دیرباز با آنها آشنا بوده و اکنون هم، با نظامبندی شفاف و منطقیتر مکاتب فکری قدیمی و شاید بدون رنگوبویی از تفکرات غرب مدرن (یا شاید صحیحتر باشد که بگوییم: ترمینولوژی غربی مدرن) که درون این صفحات مشهود است، هنوز هست. هر بار اینجا ما با طنین صدایی از گذشتۀ کموبیش دور روبهرو میشویم. اینجا با مانویان (صفحۀ ۸۵)، با مبلغان اسماعیلی (صفحه ۱۵۴)، با صوفیان متقدم (صفحۀ ۲۳۳) روبهرو میشویم. اینجا به یاد بیتی از سعدی میافتیم (صفحه ۱۳۲) و از جلالالدین رومی (صفحات ۱۳۵ و ۲۲۶)، از فریدالدین عطار (صفحات ۱۷۴ و ۱۸۰)، از شمس تبریزی (صفحات ۲۲۴ و ۲۵۵) و از حافظ (صفحه ۲۲۷) میشنویم. هیچ چیزی بهتر از شفافیت این طنینها، از ادبیاتی که تا جایی که من میدانم آقای فلپس به آن آشنا نیست، گواهی بر راستی و درستی ایشان در قبال موضوع نیست. در سرتاسر این کتاب، صدا فارسی است، درحالیکه کلمات انگلیسی هستند.
تا اینجا من با نظر نویسنده دربارۀ ضعیف شدن تسلط اندیشه مسیحی بر ملل غربی، افزایش مادهگرایی استانداردهای اخلاقی، اجتماعی و سیاسی ایشان و نیاز برای محرک معنوی جدید در میانشان همراه هستم. اگر درست منظور ایشان را فهمیده باشم، آقای فلپس معتقد است که چنین نهیبی میتواند بهوسیلۀ تعالیم بهاءالله و پسر و جانشین معنوی او، عباسافندی، عرضه شود. اعتراف میکنم که حداقل تا جایی که به غرب مربوط میشود، در این موارد ایناندازه مطمئن نیستم. به نظر من، نظام موردمطالعۀ ما، بهقدری مطالب رازآلود و ماورایی دارد که باورش حداقل به اندازه الهیات بیشتر شاخههای مسیحی برای ذهن شکاک اروپایی سخت باشد و همینطور به اندازه کافی تضمین برای زندگی جاودانه را ندارد که بخواهد اذهان غربی را که بهوسیلۀ نظامهای اخلاقی خشک و بیثمر آگنستیک، پوزیتیویست و انسانگرا مشمئز شدهاند، راضی کند، نظامهایی که به ما قوانینی برای زندگانی به دست دادهاند که خود بیمعنا تفسیر کردهاند.
آقای فلپس بر استاندارد اخلاقی بالایی که بهاءالله و عباسافندی به پیروانشان دیکته کردهاند، تأکید میکند و همینطور که سزاوار است هرکسی که با بابیان (یا بهائیان) نشست و برخاست داشته چنین کند، تأثیر عمیقی را که این استاندارد بر اخلاق ایشان دارد تحسین میکند. در اینجا دوباره با ایشان همنظر هستم؛[۱۴] گرچه در نگاه من، آیین بهائی در مقایسه با قانون زندگی که مسیح به ما داده، نسخه بهتری را نمیتواند بهدست دهد، اما میپذیرم که یک بابی یا بهائی متوسط از یک مسیحی متوسط ثابتقدمتر است، اما در انجام چنین مقایسهای، باید بهخاطر داشت که آیین بهائی، تا اینجا و تا حدی که به این نقطهنظر مربوط میشود، در برابر مسیحیت، اسلام یا هر دین جهانی قدیمیتر، از دو مزیت بزرگ بهرهمند است: نداشتن پیروان کمبخاری که بهواسطه تولد یا بیتفاوتی، به هر دینی که بر فضای زندگیشان غالب است گرویدهاند و ثانیاً، رهایی آن از قدرت، و به تبع آن وسوسه سرکوب دیگران.
تقریباً تمام بابیان و بهائیان ثابتقدم هستند چراکه هنوز کمی بیش از نیمقرن بعد از شهادت باب، تعداد افرادی که با این مذهب متولد شدهاند از تعداد افرادی که داوطلبانه و تعمداً به این دین گرویدهاند کمتر است، حال آنکه اکثریت یهودیان و مسیحیان و مسلمانان بهسادگی به دلیل جغرافیای تولدشان بر دین خود هستند. گرچه آقای فلپس (صفحات ۳۷ و ۱۵۵ ــ ۱۵۴) بهشدت بر رواداری این مذهب جدید در حالت فعلیاش پافشاری میکند (چراکه ناظر به آنچه به وفور از بیان فارسی نوشتۀ باب و تاریخ گردآوری شده توسط شاگرد و معاصر وی، حاجی میرزا جانی برمیآید، مشخصاً بابیان متقدم، مخصوصاً در برابر شیعیان سرکوبکننده خود، روادار و با مدارا نبودند)، اما من به این اندازه مطمئن نیستم که بهائیان، ناظر به اینکه ممکن است روزی در ایران برتری یابند، نسبت به شیعیان، صوفیان یا ازلیان – که نسبت به ایشان به دلایل مختلف کینۀ بهخصوصی دارند – چنین رفتاری خواهند داشت. معتقدم که آنان، در برابر بقیه ادیان، مخصوصاً مسیحیت، روادارتر و با مداراتر از مسلمانان خواهند بود، نه بهخاطر اینکه آنان نسبت به مسلمانان به گرویدن به این دین مستعدتر هستند، بلکه به این دلیل که آنان را مناسبتر و مستعدتر برای جذب به دین خود میپندارند. من فکر میکنم درصورت موفقیت آنان در برتری یافتن در ایران و بهویژه در مواردی که در بالا به آنها اشاره شد، بعید است از مجتهدان و ملاهای حاضر روادارتر باشند؛ اما من معتقدم که از ایشان بهشدت مترقیتر خواهند بود و بعید نیست که ایران بهعنوان یک کشور، هم ثروت و هم قدرت بسیاری کسب کند.
نکات بسیار دیگری نیز هست که آقای فلپس در صفحات جذاب کتابشان بیان کردهاند و سزاوار است من هم به آنها اشاره کنم، ولی حدی که برایم معین شده به من اجازه پرداختن به آنها را نمیدهد. او کاری فراتر از جمعآوری و تنظیم و تفسیر تفکرات فلسفی و اخلاقی بابیان بهائی انجام داده است. او در خیلی از موارد، با پیگیریهای صبورانه خود، اصولی را از رهبران آنان تحصیل کردهاست که شاید برای اولین بار توسط آنان به شکل نوشته درآمدهاند.
من سه چیز در میان بابیان ایران مشاهده کردم که برایم باعث تعجب بسیار شد، چراکه کاملاً برخلاف آگاهیهایم بودند، اگرچه در آینه تاریخ تطبیقی ادیان، طبیعی محسوب میشدند.
نخست، جهل و تردید غالب آنها دربارۀ منشأ کتب مذهبی خودشان بود، بهویژه آن کتابهایی که متعلق به دوران متقدمتر بودند (از ظهور باب در ۱۸۴۴ تا ظهور بهاءالله در ۱۸۶۳)، یا به عبارت دیگر، شاهد غیبت و فقدان کامل یک کتاب آسمانی معیار در میان ایشان هستیم.[۱۵]
دوم، سرشت متغیر و نامشخص آیین آنها در موضوعات زیادی (مثلاً جاودانگی روح) بود که ما باید بسیار مهم بپنداریم.
سوم، آمادگی آنها برای تجاهل یا سرکوب حقایق، نوشتهها و دیدگاههایی (بیشک قطعی و تاریخی) که برای اهداف حال حاضر خود بیفایده یا مضر میپندارند.[۱۶]
تنها مسئله اساسی از نظر یک بهائی، عشق به بهاءالله و جانشین بهحق او، اعتقاد به شخصیت الهی آنان و اشتیاق به شنیدن و پذیرش سخن ایشان است که بهصورت رسالهها یا الواح متعدد است و بیشتر حاوی قطعاتی احساسی و اصول اخلاقی است و بهندرت به سؤالاتی دربارۀ متافیزیک، هستیشناسی و معادشناسی میپردازد. تصور میکنم این وضع (که آنطور که فهمیدم آقای فلپس نیز مثل من متوجه آن شده و نسبت به چگونگی برخورد آیین جدید با مسائلی که به آنها اشاره شد بیمناک است) بخشی از اقدام تعمدی بهاءالله و عباسافندی برای مهارکردن اشتیاق ایرانی به متافیزیک نظری است که بهویژه دو یا سه سال بعد از شهادت باب (۱۸۵۳ ـ ۱۸۵۰) مذهب جدید را با تبدیل هر پیرو به «مظهر» و افزایش تعداد مظهرها به تعداد بابیان در آن زمان، در خطر آشوب و بینظمی قرار داد.
در مطالعه یک مذهب، ما بسته به نقطهنظر خود، ممکن است بهطور کلی یا به روندی که بهوسیله آن این آیین ایجاد شده یا به نتیجهای که مذهب به آن میرسد نگاه کنیم. تفاوت این دو دیدگاه به اندازه تفاوت جنینشناسی و اخلاق، گسترده است. آقای فلپس بیشتر از دیدگاه دوم و من شاید بیشتر با اتکا به دیدگاه اول نگاشتهام. کمی قبلتر، توفیق ملاقات با یک دیپلمات انگلیسی را که بهتازگی از ایران بازگشته بود داشتم او با بابیان ایران گفتوگوهای مکرر و خودمانی انجام داده و بینشی به ذهن ایرانی داشت که من در تجربیاتم بهندرت مثل آن را دیدهام، البته به غیر از آنچه که از کنت دو گوبینو در کتابش، مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی، دیدهام که البته پیشتر در این مقدمه به آن اشاره کردم. سه مورد از توجهات ایشان مخصوصاً در خاطر من باقی مانده و چون به مسائلی که در این مقدمه به آنها پرداخته شده مربوط میشوند، شاید اجازه داشته باشم با استفاده از آنها نتیجهگیری کنم، چراکه برای من منبع خوبی برای تأمل بودهاند.
سخن اوّل دربارۀ نوشتههای من درمورد بابیان، بهویژه ترجمه من از تاریخ جدید است. او مشاهده کرده بود که چندین تن از دوستان بابیاش بهشدت از کار من در دنبال کردن سیر تکامل طریقت بابی، از مذهب شیعیان به مکتب شیخیه که باب و بسیاری از مریدان اوّلیه وی در آن تعلیم دیدند و از آن به شکلهایی که به دست باب و پیروانش رسیده بود، بدشان آمده بود. او نتیجه گرفت که:
«آنان شما را مانند کسی میدانند که در برابر چشمانش گلی زیبا دارد و به لذت بردن از زیبایی و رایحهاش راضی نیست و حتماً باید ریشهاش را خارج کند تا برایش معلوم شود که این گل، مواد غذایی خود را از چه کود ناپاکی گرفته است. دربارۀ تاریخ میرزا جانی که شما آن را بهخاطر نوری که بر گرایشهای متخاصم و اعمال تند و مکاتبی که مذهب تازه بابی را آشفته ساخته، میتاباند، بهطور بیسابقهای مهم میدانید، من از آنچه گفتند شک ندارم که اگر ممکن بود، آنان برای نابود ساختن آخرین نسخه باقیمانده از این کتاب ــ که از نظر آنها مایه تأسف است که شما به آن دسترسی پیدا کردید ــ تدبیری مینمودند.»[۱۷]
سخن بعدی دربارۀ ملاقاتهایم با صبح ازل و اشتیاقم برای مباحثه و صحبت دربارۀ سهم او از شقاقی است که برای اولین بار (چراکه مرگ بهاءالله شقاق دیگری ایجاد کرد که آقای فلپس مختصراً به آن اشاره کرده است؛ نک. ۸۲ ــ ۸۰) مذهب بابی را دو نیم کرد. او چنین تذکر داد که:
«مسأله در اینجا صرفاً از بابت حقوق تاریخی یا مدارک مستند نبود، بلکه مسألۀ بسیار مهمتری بود که آیا بابیت باید یک مذهب مستقل در جهان باشد یا فقط یک فرقه از اسلام باقی بماند؟ در کشمکشهای میان صبح ازل و بهاءالله، ما شاهد تکرار چیزی مشابه درگیری میان پطرس و پولس در دوره متقدم مذهب مسیحیت هستیم. نفر اوّل در مقایسه با دومی رابطه نزدیکتری با مسیح داشت، اما بهخاطر پیروزی دومی است که مسیحیت بهجای اینکه فرقهای گمنام از یهودیت باشد، دین غرب متمدن است.»[۱۸]
در آخر، در پاسخ به ابراز تعجب من دراینباره که بابیان، بدون انگارهای مستحکم یا مشخص درمورد جاودانگی یا پاداشی در زندگی اخروی، اگر شرایطش رخ بدهد، نهتنها با آرامش که با شادمانی به استقبال مرگ و شهادت میروند، او گفت: «آیا برای تو ممکن است که از این بابت تعجب کنی؟ اگر چنین است، پس حتماً ارتباطت با ذهن ایرانی را از دست دادهای و فراموش کردهای که در این زبان “یار” و “باده” و “ساقی” و “مستی” استعاره از چیست!» همانطور که او سخن میگفت تاریکی ـ که انگار به این دلیل بود که من اخیراً خیلی از کتب مردۀ ایرانی و خیلی کم از ایرانیان زنده، تأثیر پذیرفته بودم ــ از جلوی چشمانم برداشته میشد و گویا میتوانستم سلیمان خان (یکی از شهدای بابی ۱۸۵۲) را ببینم و با دیدنم درک کنم که درحالیکه بدنش با زخمهای عمیق شکافته شده بود و در هرکدامشان فتیلهای روشن قرار داشت، مانند نودامادی بهسوی عروسش، بهسوی جایگاه اعدام، میشتابد و با سرور میخواند:
یک دست جام باده و یک دست زلف یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست![۱۹]
ای. جی. براون.
کیمبریج، ۲۷ سپتامبر ۱۹۰۳
منابع
اشراق خاوری، عبدالحمید؛ مائده آسمانی؛ بیجا، مؤسسه ملی مطبوعات امری، ج ۴، ۱۲۹ بدیع.
براون، ادوارد؛ یکسال در میان ایرانیان؛ ترجمه مانی صالحی علامه، تهران، نشر اختران، ۱۳۸۴٫
بهاءالله، میرزا حسینعلی؛ بدیع؛ بیجا، بینا، (چاپ سنگی از روی خط زینالمقربین)، بیتا.
حسینی، سیدمحمّدرضا؛ حیاتشاهی، سیدحامد؛ وقتی همه برخیزند (بررسی تطبیقی قیامت از منظر اسلام و بهائیت)؛ تهران، انتشارات گوی، ۱۳۹۱٫
سلیمانی اردکانی، عزیزالله؛ مصابیح هدایت؛ بیجا، مؤسسه ملی مطبوعات امری، ج ۳، ۱۲۳ بدیع.
المفید، الشیخ محمّدبنمحمّد بن النعمان؛ الاختصاص؛ تحقیق: علیأکبر الغفاری و محمّد المحرمی الزرندی، قم، المؤتمر العالمی لألفیة الشیخ المفید، ۱۴۱۳ ق.
نبوی رضوی، سیدمقداد؛ اندیشه اصلاح دین در ایران، مقدمهای تاریخی؛ تهران، انتشارات شیرازه کتاب ما، ۱۳۹۶٫
ــــــــــ . حیات یحیای نجی؛ بخش نخست: میرزا یحیی دولتآبادی، از جنبش باب تا جنبش مشروطیت، تهران، نشر نگاه معاصر، ۱۴۰۱٫
نوری، عزیهخانم و همکاران؛ تنبیه النائمین؛ به کوشش سیدمقداد نبوی رضوی، تهران، نشر نگاه معاصر، ۱۳۹۴٫
Mirza Huseyn of Hamadan. The Tarikh-i-Jadid or New History of Mirza Ali Muhammad Bab. Translated from the Persian with an Introduction, Illustrations and Appendices by Edward G. Browne, Cambridge: at the University Press, 1893.
Phelps, Myron H. Life And Teaching of Abbas Effendi. New York, The Knickerbocker Press, 1912.
[۱]. قرآن، سوره حجرات، آیه ۱۳٫ همچنین، نک.: محمّدبنمحمّد بنالنعمان المفید، الاختصاص ص ۳۴۱: قال رسول الله «…إن الناس من عهد آدم الی یومنا هذا مثل اسنان المشط لا فضل للعربی علی العجمی و لا للاحمر علی الاسود الا بالتقوی….» (مترجم)
[۲]. میرزا حسینعلی بهاءالله، بدیع ص ۱۴۰٫ (مترجم)
[۳]. عبدالحمید اشراق خاوری، مائده آسمانی، ج ۴، ص ۱۴۰٫ (مترجم)
[۴]. برای اطلاع بیشتر نک.: سیّدمحمّدرضا حسینی و سیّدحامد حیاتشاهی، وقتی همه برخیزند ـ بررسی تطبیقی قیامت از منظر اسلام و بهائیت. (مترجم)
[۵]. به نوشته یکی از محققان سرشناس بهائی، در دوره قاجار، «عامهی ناس بهائی را به نام بابی میخواندند.» (عزیزالله سلیمانی اردکانی، مصابیح هدایت، ج ۳، ص ۱۳۷) (مترجم)
[۶]. آنگونه که از کتاب یک سال در میان ایرانیان برمیآید، براون در شهرهای مختلف ایران بیشتر بهائیان را دید، درحالیکه به دنبال پیروان بهائینشده باب (ازلیان) بود. او در کرمان ازلیان را شناخت و رابطه خود با آنها را تا پایان حیات پی گرفت. (مترجم)
[۷]. بازخورد مذکور در مجله آکسفورد تاریخ ۲۵ می ۱۸۹۲، صفحه ۳۹۴ پدیدار شد. در کنار چندین دیدگاه تند دیگر، نگارنده «بهعنوان شخصی عامی، با صراحت» گفته است که «تاریخ یک فرقه جدید در کماهمیتترین بخش جهان اسلام – که نه حتّی همان بخش را بهطور عمیق تحت تأثیر قرار داده- و بر پایه یک داعیه شخصی است که حتی درونمایه لحظهای تفحص را ندارد.» (و نگارندۀ این نقد، اقلاً آنقدر لطف داشت که بگوید) «اساساً ارزش تحقیق و صرف زمانی را که صرف آن شده است، ندارد.» بهاینترتیب در جمله پایانی خود «نقطهنظر خویش را ثبت میکند؛ که برجستگی که برای شخصیت باب منظور شده، در ضدیت با ادراک تاریخی و ترجمه کتاب مقاله شخصی سیاح، اتلاف فرصتها و توانمندیهای یک ایرانپژوه است.»
من بهخوبی آگاهم که عموماً متمرکز شدن توجّه یک نویسنده بر منتقدانش و یا اظهار اینکه سختگویی آنان در او باعث چیزی فراتر از لحظهای اندوه شود، ناپسند تلقی میگردد؛ و البته بیشک نسبت به منتقدان غیرمسئول مجلههایی که ادعای نمایندگی از نظرات گروه فکری فرهیختهای را ندارند، چنین بیاعتنایی، رویکرد درستی است؛ اما مجله آکسفورد در هر فضایی خارج از آکسفورد، باید نشاندهنده و بیانگر جدی ایدهها و قضاوتهای این دانشگاه باشد و آدمی حق دارد انتظار داشته باشد که یک اثر دربارۀ یک جنبش مذهبی شرقی، توسط شخصی که ــ اگرچه در حوزه باستانشناسی دوره کلاسیک متبحر است ــ حتی دربارۀ اسلام بهقدری کماطلاع است که از «وهّاب» بهعنوان بنیانگذار جنبش وهّابی یاد میکند (و حتی همین را هم به اشتباه «وهاب» مینگارد). قضاوت نشود. خطایی که قابلمقایسه با اشتباه روزنامهنگار ترکی است که ــ از روی اشتیاق به ابراز تسلط بر زبان فرانسه ــ از لغت معروف «topjet» (که به ندرت بهعنوان نماینده «numéro d’objet» شناخته میشود) در معنی «شماره فهرست» استفاده کرد؛ یا آن شاعر انگلیسی که از «عبدل ملعون» سخن میگوید. حتی مبتدیان زبان عربی میدانند که فقط خدا را میتوان با عنوان «الوهّاب»، (بخشایشگر)، یاد کرد و «عبد» (بنده) باید قبل از این عنوان بیاید تا تبدیل به نام یک مرد شود؛ عبدالوهّاب (بندۀ بخشایشگر).
[۸]. میتوان گفت که براون در اینجا بهائیان را در نظر داشته، چراکه آنان آشکار بودند و به تبلیغ میپرداختند؛ بنابراین، افزایش جمعیتشان قابل بررسی بود، برخلاف ازلیان که نهانزیست بودند و تبلیغات آشکار نداشتند. برای آگاهی بیشتر نک.: سیّدمقداد نبوی رضوی، اندیشه اصلاح دین در ایران، مقدمهای تاریخی، ج ۱، صص ۶۵ تا ۱۶۵: سنت نهانزیستی و کتمان عقیده ازلیان. (مترجم)
[۹]. به نظر میرسد منظور براون از «حلقههای بابی قاهره»، بهائیان آن شهر به رهبری میرزا ابولفضل گلپایگانی است. (مترجم)
[۱۰]. به نظر میرسد که منظور براون از «مبلغان بابی» مبلغان آیین بهائی باشد، چراکه بابیان (ازلیان) تبلیغ آشکار نداشته و خود را مسلمان مینمایاندند. (مترجم)
[۱۱]. اینجا نیز باید گفت که براون بهائیان را در نظر داشته، چراکه ازلیان، بر پایه سنت نهانزیستی و کتمان عقیده، تبلیغات آشکار نداشتند و طبیعی است که جمعیت خودشان را نیز اعلام نمیکردند. (مترجم)
[۱۲]. همانند آنچه در پانوشتهای پیشین آمد، میتوان گفت که براون اینجا نیز به مبلغان بهائی اشاره کرده است. (مترجم)
[۱۳]. دانسته شد که ازلیان به سبب نهانزیستی تبلیغات آشکار نداشتند تا بخواهند در برابر مخالفان بر آیین خود پافشاری کنند؛ بنابراین، میتوان گفت که براون اینجا که درباره جامعه بابیان در زمان خودش و نه بابیان جنگجوی زمان باب سخن گفته، مشخصاً به بهائیان نظر داشته است. (مترجم)
[۱۴]. در کنار گفتار براون، یادآور میشویم نگاه سخت بهاءالله را به کسانی که به او ایمان نیاوردهاند (در ابتدای این مقاله) و نیز کشتارهایی که از بزرگان ازلیان به دست بهائیان انجام شد، بهویژه قتل سیّدمحمّد اصفهانی (شخص دوم ازلیان) که با دستور بهاءالله رخ داد و نیز دشمنیها و درشتگوییهای شدید عباسافندی نسبت به عمویش، صبح ازل و برادرش، محمّدعلی افندی، همچنین تحریفهای عامدانهای که بهاءالله و برخی مبلغان بزرگش چون میرزا ابولفضل گلپایگانی در روایات اسلامی انجام دادهاند تا آنها را با آموزههای باب همسان جلوه دهند و… تا تحلیلی جامع در این مسیر به دست آید. (مترجم)
[۱۵]. شاید بتوان گفت که براون میخواهد به خاستگاه بابی آیین بهائی بپردازد، چراکه بهاءالله باید نشان میداد که بهواقع همان موعود آیین باب (من یظهره الله) است. بر این مبنا، براون بر آن است که بهائیانی که در ایران دیده بود، اغلب از اثبات مشروعیت بابی آیین خود، ناتوان بودند. این همان نکتهای است که ازلیان موردتوجه قرار داده و با شاهد آوردن از آثار باب به اثبات نادرستی دعوی بهاءالله میپرداختند. برای نمونه، از کتاب فصل الکلام (نوشته میرزا هادی دولتآبادی) میتوان یاد کرد. این کتاب مدعی است که بخشهای گوناگون بیان فارسی (نوشته باب) با دعوی بهاءالله متناقض است. متن این کتاب و تحلیلش در فصل سوم کتاب حیات یحیای نجی (نوشته سیّدمقداد نبوی رضوی) آمده است. (مترجم)
[۱۶].ازآنجاکه براون دوره متقدم را تا زمان آشکار شدن دعوت بهاءالله یاد کرده و بر مبنای تاریخ ظهور بهاءالله، از آثار بابی متقدم و متأخر از آن سخن گفته، باید گفت که آثار بابی متأخر، همان آثار بهائی بودند که در نگاه بهائیان ارزشی غیرقابلمقایسه با آثار متقدم و بسیار فراتر از آنها را داشتند، چراکه آثار متقدم به دوره آیین باب ـ که این زمان منسوخ شده بود ـ بازمیگشتند، پس بابیان مورداشاره براون که آن سه ویژگی را داشتند، بهائیان بودند. گذشته از این، ادامه گفتار براون نیز آشکارا گویای آن است که او درباره بهائیان سخن میگوید. (مترجم)
[۱۷]. باید گفت که براون در اینجا درواقع بهائیان را درنظر داشته و ایشان را با عنوان بابی یاد کرده است. این ازآنروست که او در ترجمه تاریخ جدید، نهتنها به تحریف کتاب نقطة الکاف ــ که آن را سالها بعد منتشر کرد و خشم عباسافندی و پیروانش را برانگیخت و تبدیلش به تاریخ جدید پرداخته، که متن کامل رساله مجمل بدیع در وقایع ظهور منیع را آورده است. این رساله تاریخی را میرزا یحیی صبح ازل (بزرگترین دشمن بهاءالله در محدودۀ آموزههای باب) به خواست براون نگاشته بود. (مترجم)
[۱۸]. باید گفت که باب از سال ۱۸۴۸ م. (۱۲۶۴ ق.) همراه با دعوی قائمیت، خود را ناسخ اسلام گفت و آیین بیان را دین جدید الهی خواند و صبج ازل نیز در همین آیین پسااسلامی جانشین او بود؛ بنابراین، برخلاف مقایسهای که دیپلمات انگلیسی میان مسیحیت پطرس و مسیحیت پولس انجام داده، بابیان بهائینشده (ازلیان)، گو اینکه با نهانزیستی خود را مسلمان و شیعه مینمایاندند، مسلمان و شیعه نبودند و به آیینی جز اسلام باور داشتند. (مترجم)
[۱۹]. این پژوهش هنوز نتوانسته است به یک جمعبندی درباره چگونگی باورداشت بهاءالله به جهان آخرت برسد؛ بااینحال، باید دانست که باب با وجود تأویل و تحریف معنایی «قیامت» و رخدادهای متناظر با آن، به حیات پس از مرگ باور داشت. ازلیان در ابتدای کتاب تنبیه النائمین، مدعی شدهاند که بهاءالله با بدفهمی از آثار باب به نبود حیات پس از مرگ رسیده بود. ایشان سپس نمونههایی از آثار باب را که گویای باورش به حیات پس از مرگ بود آوردهاند. (عزیه خانم نوری و همکاران، تنبیه النائمین، صص ۱۶۵ تا ۱۶۸) (مترجم)