صفحه اصلی مصاحبه شعارِ وحدت:مصاحبه با خانم ناهيد وحدت شعار

شعارِ وحدت:مصاحبه با خانم ناهيد وحدت شعار

1 خواندن ثانیه
0
0
1,147

سرکار خانم وحدت‌شعار، حق‌جویِ حقیقت‌طلبی هستند که با پژوهش‌های مستمر به حقیقت رسیدند. باوجود تفاوت‌های عمیق، حتی تضاد آشکار، میان آنچه یافته بودند، با آنچه از کودکی دیده و آموخته بودند، حاضر شدند با آغوش باز حقیقت را بپذيرند. شاید بر زبان آوردن چنین جملاتی و نوشتن دربارۀ چنین کار بزرگی چندان مشکل نباشد، اما زمانی عظمت این کار رخ می‌نماید که انسان بداند اگر بخواهد حقیقت را قبول کند، باید تعصب خویش را کنار بگذارد و محیطی را که در آن بزرگ شده و مطالبی را که از خانواده و نزدیکان خود فراگرفته است، ترک کند؛ روی‌گردانی خانواده و نزدیکان و دوستان خود را به جان بخرد، زخم‌زبان‌ها و بدزبانی‌ها را از آنان بشنود و دم نزند و خلاصه با هزار مشکل مختلف با شجاعت روبه‌رو شود. آری، به قول حافظ: در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم/ سرزنش‌‌‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور.

سرکار خانم وحدت شعار چون حقیقت را یافتند، آن را پذیرفتند و از آیین بهائی بازگشتند. سپس با عزمی استوار و تلاشی بسیار ـ باوجود محدودیت‌های گوناگون که دارند ـ تمامی توان خود را در طبق اخلاص گذاشتند تا دیگران را نیز با آن گنج حقیقی که یافته‌اند، آشنا کنند. ایشان در این راه نه‌تنها بدرفتاری‌ها و بدزبانی‌های دور و نزدیک را تحمل کرده‌اند، بلکه سعی و کوشش برای بیدار کردن دیگران را به تن‌آسایی و راحت‌طلبی مقدم داشته‌اند. ساعتى با ايشان ‌‌گفت‌وگو كرديم و مناسب ديديم خوانندگان محترم نشريه نيز با ديدگاه‌هاى ايشان آشنا شوند.

 

ب: از اينكه فرصت اين ‌‌گفت‌وگو را به ما داديد بسيار ممنونيم. خانم وحدت شعار، شما در سنین جوانی از یک خانوادۀ کاملاً بهائی که پدرتان جایگاه ویژه­ای در تشکیلات بهائی داشت، به تحقیق و پژوهش پرداختید و با علم و آگاهی و تحقیق و پژوهش از بهائیت به اسلام گرایش پیدا کردید. ابتدا تقاضا می­کنیم خودتان را معرفی بفرمایید و جایگاه خانوادۀ خود را در تشکیلات بهائی در شهر خودتان توضیح بفرمایید.

و: خیلی ممنون، متشکرم. بسم الله الرحمن الرحیم. من ناهید وحدت شعار هستم. پدر من در تشکیلات بهائی شهر گنبدكاووس خیلی فعال بود. ایشان در لجنۀ ضیافت همیشه عضو بودند. در همۀ ضیافت‌ها ناظم جلسه بودند و سه دوره تقریباً عضو محفل شدند. فعالیت­های زیادی داشتند و همیشه سرگرم تشکیلات بودند. خیلی کتاب می­گرفتند و کتابخانه‌شان از کتاب­های امری پر بود. خیلی هم فعال بودند و درضمن حقوق‌الله را خیلی رعایت می­کردند، به‌طوری که هر سال می­رفتند حقوق‌الله­شان را در تهران پرداخت می­کردند. غیر از همۀ این‌ها بازهم در ضیافت‌ها براي تشكيلات بهايي پول جمع مى‌كردند؛ چون معمولاً در جلسات، یک صندوق وسط میز می‌گذارند و کسانی که در جلسه شرکت می­کنند، موقع پذیرایی باید حتماً پولی در صندوق بیندازند. ایشان در آنجا هم خیلی فعال بودند و گذشته از حقوق‌الله، اکثراً در مغازه­شان (که با برادرشان شریک بودند) همیشه براى تشكيلات پول می­گرفتند. تشکیلات به عناوین مختلف پول جمع می‌کند؛ حتی این اواخر در خانه­ها قلک گذاشته بودند و پول می­گرفتند و از طرف محفل و تشکیلات می­آمدند این پول­ها را جمع می­کردند و هیچجا هم جوابگو نبودند که این پول­ها کجا خرج می­شود و صرف چه چیزی می­شود. البته خودشان ظاهراً می­گفتند ما این را برای افرادی که در فقر هستند و پولی ندارند، خرج می­کنیم ولی این ظاهرش بود. یک کمک جزئی احیاناً می­کردند ولی پول اصلی را برداشت می­کردند و می­فهمیدیم برای خرج امر و مبلغانی که با هواپیما از این کشور به آن کشور، از این شهر  به آن شهر می­آمدند، مصرف مى‌كردند، يعنى خرج تبليغ بهائيت مى‌كردند و به‌اصطلاح  این پول بیشتر خرج پیشرفت امر می­شد. این نظر ما بود.

ب: موضوع لاتارى چه بود؟

-: علاوه‌براين‌ها، يك برنامۀ لاتاری هم داشتند. چهار، پنج روز مانده به روزۀ صیام که در ماه اسفند است ـ آن چهار، پنج روز به‌عنوان ایام خاص ـ هر شب مراسم جشن داشتند، در آنجا شام می­دادند و لاتاری می­گذاشتند. یک وقت احیاناً موسیقی می‌گذاشتند. یادم است که در این جلسات شهرستان، در آنجا جمع می­شدند و در شروع، بعد از اینکه مناجات می­خواندند یک ورقه به دست همه می­دادند و می­گفتند شما چقدر پول می­خواهید به امر کمک کنید؟ همه باید در آن ورقه مقداری که می­خواستند بنویسند. شام‌شان چلوکباب یا غذایی بود که خودشان می­پختند (معمولاً خودشان تهیه می­کردند و می­پختند)، یا ساندویچی بود و بعد از شام برنامۀ لاتاری می­گذاشتند. خیلی وقت‌ها من تعجب می­کردم. یک آقایی می­رفت بالا می­ایستاد. همه نشسته بودند روی زمین یا صندلی­ها. می­گفت این فرش را کی می­خرد این‌قدر. یکی می­گفت من مثلاً دو هزار تومان می­­خرم. بعد دیگری مثلاً می­گفت سه هزار تومان. هرکه بیشتر. . . باهم رقابت می­کردند.

افراد بهائی که آنجا نشسته بودند، رقابت می­کردند. هرکس بیشتر می­گفت، این فرش را می­خرید. یک موقعی من بچه بودم، می­گفتم بابا این فرد همۀ دارایی­اش را داد! این‌قدر دارد؟ حتی چند نفر از خانم­ها طلایشان را درمی­­آوردند و می­دادند. یعنی این‌ها از نظر مالی و پولی واقعاً بر تمام خانواده­ها نظارت داشتند که کی چه دارد؟ آیا وارثی دارد یا ندارد؟ وضع مالی‌شان چطور است؟ حتی بعد از انقلاب افرادی را به خانۀ ما می­فرستادند. من هنوز خانۀ مادر و پدرم بودم، که البته آن وقت برگشته بودم، ولی تا آن حد فاجعه را نمی­دانستم. متوجه شدم که ‌‌مسأله خیلی عمیق‌تر است. با وجودی که خودشان در تشکیلات بودند، هر ماه دو تا خانم می­آمدند سر می­زدند. مادر من ناراحت بود. به آن دو تا خواهر من، که بهائی بودند و دوآتشه، می­گفت که این‌ها برای چه می­آیند؟ من هم مانده بودم که این‌ها برای چه می­آیند؟ بعد فهمیدیم که این‌ها معمولاً می­آیند در خانه­ها سرک می­کشند، که کی چه دارد؟ کی چه کار می­کند؟ وضع مالیش چطور است؛ کما اینکه با خانوادۀ ما هم همين كار را کردند.

ب: بحث حقوق‌الله را اشاره فرمودید. مخاطبان ما ممکن است با حقوق‌الله آشنا نباشند. توضیح بفرمایید.

و: یک مالیات مذهبی در بهائیت هست که هرکسی ­باید در سال نوزده درصد از درآمد خودش را به تشکیلات بهائی بپردازد که نام این را گذاشته‌اند حقوق‌الله. یک شبیه‌سازی از بحث خمس و زکات در اسلام خواستند انجام دهند و بگویند که این هم یک دینی است که یک نوع مالیات مذهبی دارد و همۀ بهائیان موظفند که حقوق‌الله بدهند. علاوه‌براین، صندوق­هایی هم در جلسات می­گذاشتند و حتی سرک می­کشیدند که اگر کسی چیز اضافه‌تری دارد، با برنامه­های دیگری مثل برنامۀ لاتاری بتوانند افراد را وادار بکنند که اموالی را به تشکیلات بهائی بپردازند.

ب: انگیزۀ تحقیق در شما برای ‌‌اینکه راستی‌آزمایی بکنید چیزهایی را که در کلاس درس اخلاق به شما آموزش می­دادند، از کی شروع شد و چه جرقه­ای در ذهن شما زده شد؟ چه شد به این نتیجه رسیدید که به پژوهش بیشتری بپردازید و بعد نهایتاً بهائیت را کنار بگذارید؟

و: در درس اخلاق چیزی که از بچگی برای من سؤال بود، این بود که می­گفتند ترک تعصبات و تقالید و تحری حقیقت و ترک موهومات و خرافات؛ ولی بعد می­گفتند باب و انیس را باهم دار زدند و هفتصدوپنجاه گلوله به آن‌ها شلیک کردند، ولی تیر خورد به طناب و اینها زنده بیرون آمدند!

ب: همان‌طور که در فیلم باب هم نشان دادند.

و: بله، زنده بیرون آمدند. باب در پشت صحنه قایم شد، بعد این‌ها را دوباره بستند. این دو نفر که شهید شدند، بعد از آن دودی بلند شد و هوا تاریک شد و چنان باد و توفان گرفت که همه راهشان را گم کرده بودند و نتوانسته بودند بروند خانه­هاشان. این چیزی بود که در درس اخلاق به ما می­گفتند. در آن موقع کمی احساس می­کردم ‌‌اینکه می­گویند خرافات، خوب این خرافه است و مغز بچه­ها را شست‌وشو می­دهند. بعد آمدم در تاریخ خواندم و خیلی چیزها در تاریخ برای من روشن شد.

مثلاً این‌ها در درس اخلاق به دروغ می­گفتند که باب جوانی بوده که صبح­ها به مکتب‌خانه می­رفته، در آنجا خیلی امین بوده و یک بار کنار پنجره نشسته بوده و آفتاب روی پای او آمده، بعد سیدکاظم رشتی گفته که امام زمان همین‌جاست و شما نمی­دانید امام زمان همین‌جاست. این‌ها را خیلی تأکید می­کردند، ولی اصلاً از ‌‌اینکه آن امام زمان دستور داده اسلحه بخرید و بکشید و آن‌ها شورش کردند، چیزی نمی‌گفتند. سه تا جنگ به دولت تحمیل کردند و واقعاً امیرکبیر مجبور شد با این‌ها مبارزه کند. البته در تاریخ این‌طور به نظر من رسید که امیرکبیر را این بابی‌ها کشتند، یعنی مادر ناصرالدین شاه، مهدعلیا، اصلاً با سفارت انگلیس در تماس بود و توطئۀ کشتن امیرکبیر را او با هدايت انگليسي‌ها عملى كرد.

من اگر درس اخلاق را نمی­خواندم و اگر من بهائی نبودم، نمی­توانستم این‌ها را بشناسم. من درس اخلاق رفته بودم و مطالب آن‌ها را خوانده بودم. آمدم دانشگاه، رشته­ام تاریخ بود. دیدم این چیزهایی که در درس اخلاق به ما گفتند، نادرست است. مثلاً به ما گفتند بهاءالله چون اظهار پیغمبری کرد، ایشان را بردند در سیاه چال تهران و چهار سال زنجیر به گردنش بود. این در درس اخلاق ما بود. بعد که آمدیم تاریخ خواندیم ـ خدا را شکر که من رشته­ام تاریخ بود ـ دیدم که بله، جناب بهاءالله در ترور نافرجام ناصرالدین‌شاه یکی از متهمان بوده. متهم به ترور ناصرالدین‌شاه بوده و ایشان را برای همین گرفته بودند و زندانی کرده بودند، نه به‌خاطر اظهار پیغمبری و خیلی از مسائل دیگر که اگر فرصت شد برای شما یک‌به‌یک می­گویم.

ب: همین مسائل باعث شد که شما شک بکنید و بگویید تحقیق و پژوهش کنم؟

و: بله، واقعاً نمی­آمدند حقیقت را بگویند. این‌ها را در درس اخلاق پنهان می­کردند. حتی این را خدمت شما بگویم، در ضیافت نه‌تنها حقیقت دینی خودشان را از مسلمانان پنهان می­کنند، بلکه در بین خود بهائی‌هایی هم که آنجا هستند، قواعد و قانون‌شان را پنهان می­کنند. حتی یادم است که بچه بودیم می­رفتیم در ضیافت ـ این یکی را خوب یادم است ـ می‌گفتند مبادا در سیاست دخالت کنید، هرکه در سیاست دخالت کند از ما نیست. یک موردی که برای من خیلی عجیب بود، من آن موقع ده دوازده سالم بود، قبل از انقلاب. می‌گفتند اگر می­خواهید در یکی از ادارات استخدام بشوید، در ستون مذهب خط تیره بگذارید. بعد ما متوجه شدیم در دستگاه شاه چقدر بهائیان کار می­کردند. اصلاً از نخست‌وزیر، هویدا بگیر تا دیگران. این‌ها را که نمی­آیند بگویند. هژبر یزدانی، پزشکِ شاه، رئیس دادگستری، ثابت پاسال که تلویزیون را آورده بود. اصلاً چقدر بهائیت در ایران نفوذ داشت که همۀ کارهای مهم مملکتی دور شاه را گرفته بودند؟!

ب: شما فرمودید که من متوجه شدم این شعار تحری حقیقت و ترک تعصبات، این شعار واقعی نیست. وقتی خود شما تحقیق کردید و با بعضی از بهائی­ها یا با تشکیلات مطرح کردید، عکس‌العمل آن‌ها چه بود؟

و: من با تشکیلات بهائیت مطرح نکردم. چون از آن‌ها دور بودم. من از بیست‌سالگی، دو سال که مدرسۀ شبانه‌روزی آمدم تحصیل کردم. بعد هم که دانشگاه تهران بودم. پدر و مادرم و خواهرم می­رفتند ضیافت ولی من نمی­رفتم و جدا شده بودم. پدر و مادرم در شهرستان بودند. یعنی شرایط خانوادگی من طوری شده بود که خوشبختانه برخوردی نداشتم. روزگار این‌جور رقم زده بود، بعد هم جدا شدیم و با خواهرم آمدیم اینجا.

ب: مخالفتی با شما نمی­کردند؟

و: چون در آن زمان علناً با آن‌ها ارتباطی نداشتم، اتفاقی هم نیفتاد. آنجایی من از آنها زده شدم که دیدم اینها دنبال قدرت و پول هستند. در وهله اول دیدم که من تاریخ اینها را خوانده‌ام و این دینی است که برحق نیست و تاریخ دروغین برایمان گفته بودند. در آن زمان گفتم هرکه اعتقادی دارد، عقیده دارد و دوست دارد خدایش را این جوری پرستش کند. خانواده­ام الحمدلله شاید به‌خاطر شرایطم به من گیر نمی­دادند. مسائلی پیش آمد، قربان خدا بروم که می­خواست این را ملکۀ ذهنم کند. اول گفتم این عقیدۀ مذهبی است و دینشان است. بعد وقتی بیشتر مطالعه کردم، دیدم نخیر ـ البته مطالعه که کرده بودم، تاریخشان را که می­دانستم، ‌‌الآن فرصت نیست که نشان دهم کاملاً همه­اش دروغ است ـ دیدم حتی بهاءالله اصلاً حق شهروندی انگلیس داشت، پاسپورت انگلیسی داشت، با فراماسونری در بغداد او را دیده بودند. من گفتم کاری به این‌ها ندارم، هر دین و عقیده­ای دارند براي خودشان است؛ ولی زمانی متوجه شدم که این‌ها اصلاً یک خطر امنیتی هستند، اصلاً دنبال سیاست هستند. تمام مسائل شخصی خانواده­ها را می­گردند؛ کی چقدر پول دارد؟ کی وارث دارد، کی ندارد؟ در مسائل شخصی مردم به‌طور وحشتناکی دخالت عجیبی می­کردند.

ب: می­شود نمونه­ای را بفرمایید که برای خودتان بوده؟

و: نمونه: بعد از انقلاب بود. برادر بنده شهرستان بودند. مادر و پدر من رفته بودند مسافرت. حالا حقیقتش، او خانمی را که دوستش بود، برده بود خانه و آن‌ها این را متوجه شده بودند. این پسر را شش ماه طرد اداری کردند و آبرویش را بردند. ببینید خصوصیات زندگی او را داشتند. این یک نمونه­اش بود. ترور شخصیت یکی از کارهای مهم بهائیت است. ترور شخصیت می­کنند. فوری می­آمدند و اسمش را می­خواندند. طرد اداری و روحانی دارند، اسمش را در تمام ضیافات خواندند که این آقا این‌چنین است. آبرویش را بردند. یا مثلاً دخترخالۀ مادر من، پدرش خارج از کشور بود. مسلمان بود و داشت فوت می­شد و او مجبور بود برود. گفت محبت پدرم را داشتم. هنگام رفتن نوشته بود مسلمان و به همین دلیل او را طرد کرده بودند. البته این‌ها ‌‌الآن هم بهائی هستند و این جور شست‌وشوی مغزی داده شده‌اند. یا به عمۀ من می­گفتند، شما با شوهرت چرا در مدت تربّص ارتباط داشتی؟ یک سال قبل از طلاق، تربّص دارند که در آن زمان نباید باهم ارتباط داشته باشند. او را طرد کرده بودند.

طردهای روحانی داریم که وحشتناک است. ما بچه بودیم، ده، دوازده سالم بود. می­گفتند یک آقایی به نام فریدون تأییدی برای تحصیل رفته بودند آمریکا. شوقی گفته بود کسی به آمریکا نرود، بعد که فهمیدند گوش به امر نداده و به آمریکا رفته، او را طرد روحانی کرده بودند. بعد هم می­آیند در جلسات می­خوانند این طرد روحانی شد. دیگر خانواده و پدر و مادر و هیچ‌کس نباید با او حرف بزند! برحسب تصادف، یک روز این پدر و مادر سوار اتوبوس شدند، می­بینند پسرشان که طرد شده به ایران آمده و جلوی اتوبوس نشسته است. گریه و زاری کردند و اشک ریختند و ناراحتی کردند ولی نتوانستند بروند با پسرشان حرف بزنند. چون اگر کسی با شخصی که طرد شده حرف بزند، او هم طرد می‌شود. این‌ها نالیدند و زجر کشیدند و حرف نزدند و پسرشان بدون اينكه پدر و مادرش با او حرف بزنند، راه افتاد و رفت.

مورد دیگری که با چشم خودم دیدم. این‌ها را چون خودم واقعاً با وجودم لمس کردم دارم می­گویم. در محیط بودم، نه که بگویم از کسی شنیدم. پیرمردی بود که من او را خوب می­شناختم. ما وقتی بچه بودیم، با این آقا و خانمش مسافرت کرده بودیم. کاملاً او را می­شناختم. این آقا آمده بود و مخالفت کرده بود که چرا یک چیزی مثل تشکیلات بیتالعدل باید بالای سر دین باشد؟ یک نظر اینجوری داده بود. این پیرمرد را که شش دختر و یک پسر و همسر داشت، طرد کردند. خانواده‌اش هم او را از خانه بیرون انداختند. بیرونش کردند! این بیچاره این‌ور و آن‌ور، در بی‌خانمانی، به‌قدری زجر کشید كه حد ندارد. یک بار گویا آمده بود سر کوچۀ دخترش و پیام داده بود که اجازه می­دهی به خانه­ات بیایم؟ دخترانش همه از این بهائی­های دوآتشه بودند و این‌قدر شست‌وشوی مغزی شده بودند که اجازه ندادند پدر به خانه‌شان بیاید، یک پدر پیر.

ب: یعنی اجازه ندادند پدر دخترش را ببیند؟

و: بله. بله. اصلاً وحشتناک بود. این طرد روحانی بود.

ب: بعضی از این دستورهای تشکیلاتی اکنون هم هست؟ ‌‌اینکه در خانواده­ها سرک بکشند که کی چه دارد، یا از کسی که درحال فوت است بخواهند اموالش را وقف مجموعۀ تشکیلات بکند؟ این را اگر نمونه دارید، بفرمایید.

و: بله، قبل از ‌‌اینکه جریان خودم و مسائلی را که برای خواهرم پیش بیاید عرض کنم، توجه کنید که من تاریخ را خوانده بودم، ولی سر این ‌‌مسأله كاملاً برايم وجدانى شد و دیگر واقعاً و کاملاً با پوست و گوشت و استخوانم درک کردم که این‌ها چه گروه خطرناکی هستند.

قبل از ‌‌اینکه خواهرم به خانۀ سالمندان برود، ما در خانه بودیم. یک پیرزن و سه دخترش دو کوچه پایین‌تر بودند و زندگی می­کردند. دوتا از دخترها ازدواج نکرده بودند و یکی ازدواج کرده بود و پسری داشت که کمی از نظر روانی مشکل داشت. این‌ها، خودشان با خرج خودشان زندگی می­کردند. یکی دو ماه سالمندان بهائی این‌ها را نگه داشت. بعد از یکی دو ماه فوت شدند. من تا آن موقع هم نمی­دانستم جریان چیست، مادرم خیلی باهوش بود. این چیزها را خوب درک می­کرد. یک بار مادرم گفت: این‌ها در عرض دو ماه فوت کردند. بعد از تشکیلات آمدند خانۀ آن‌ها را گرفتند. دست روی خانه آن‌ها گذاشتند. ما شنیدیم که مثل ‌‌اینکه پولی را داده‌اند به آن آقایی که هست و آن پسری که دارد که صدای او در نیاید. چون آن‌ها کسی را نداشتند، پولی به او دادند و دست روی خانه گذاشتند. این اتفاق بعد از انقلاب بود. باز هم ما دقت نمى‌كرديم و مى‌گفتیم شاید توافقی است؛ تا جریان خواهرم پیش آمد که من مفصل فهمیدم. انگار خدا می­خواست این‌ها برای من پیش بیاید که من واقعاً بفهمم جریان چیست و این‌ها چقدر خطرناک هستند. اگر تو دین هستی، چه کار به مسائل مردم داری؟ چه کار به قدرت و سیاست داری؟ شما به مسائل مالی مردم چه کار داری؟ با ارث و میراث چه کار داری؟ شما دین هستی، بنشین سر جایت.

ما یک خانه خریده بودیم. مادرم در سلسبیل جدا بود. خواهرم جدا خانه داشت. بعد مریض شد و من هم خواهر بودم. داستانش طولانی است. یک بار او را یواشکی، بدون نظر من و مادرم، برده بودند خانۀ سالمندان بهائی که پول بیشتری از ما بگیرند. چون پدرم با آن‌ها بود. گفته بودند پول به شما می­دهیم و خانه­اش را برمی‌داریم و از ناهید هم پول بگیرید. آن‌ها دنبال پول هستند. من متوجه شدم. من خیلی غیرتی هستم. به غیرتم برخورده بود. گفتم به من و مادرم اطلاع ندادید که این را دارید می­برید خانۀ سالمندان؟ این مریض است. البته خواهرم بهائی و با آن‌ها بود ولی بالاخره خواهرم بود. درست است که از نظر اخلاقی و ایدئولوژی باهم خیلی تفاوت داشتیم ولی آن وجدان و عاطفه­ای که دارم و آن حس خواهری به من اجازه نمی­داد رهایش کنم و دلم می­سوخت. گفتم این ‌‌الآن در حال عادی نیست. مشکلاتی دارد، راه نمی­تواند برود. این‌ها دارند سوءاستفاده می­کنند و می­خواهند از این طریق خانه­اش را بردارند و پول بیشتری از ما بگیرند. این‌ها اگر راست می­گویند در خانه نگهش دارند. خانه که دارد، پرستار در خانه بیاورند نگهش دارند، پولش را بگیرند. پدرم می‌گفت بهائیت نورچشمی و غیرنورچشمی دارد. به آن نورچشمی­ها و مبلغان و کله‌گنده‌ها می­رسند. بین بهائی با بهائی فرق می­گذارند. باوجود ‌‌اینکه پدرم این همه پول داده بود به این‌ها، آخرش بچه­اش نورچشمی نشده بود. آمده بودند او را ببرند که من متوجه شدم نیت خیر ندارند و قصد سوءاستفاده دارند. به من برمی­خورد که این‌ها سوءاستفاده کنند. من در این وضع نابینایی، مشکل داشتم، مادرم هم پیر بود، می­خواستند هم ما را بکوبند و ناراحت کنند و هم ‌‌اینکه از فرصت سوءاستفاده کنند و خانه را بردارند. این از محبت و وحدت عالم انسانی آنان بود! این عمل بهائیت را ما کاملاً با پوست و گوشت و استخوانمان لمس کردیم که نزدیکشان بودیم.

خلاصه این خواهر را من برگرداندم خانه؛ خودم می­رفتم با پرستار و هرجور که از من برمی­آمد کمکش می­کردم. این بهائی­ها فهمیدند که من این را در خانه­اش نگه داشته‌ام، چپ و راست تلفن ناشناس به من می­شد؛ در همان خانه اعصاب مرا می­لرزاندند. آی بیا خواهرت را ببر توسکا. آی بیا این کار را بکن. آی این جور کن. ساختمان بو می­دهد. نظافت را رعایت کن. می­رفتم خانه­اش کسی چیزی نمی­گفت. پس چه کسانی تلفن می­زدند؟ فهمیدیم که این، کار بهائیت بود که من نتوانم او را نگه دارم، که اینها به آرزویشان برسند و این را ببرند خانۀ سالمندان نگه دارند و خانه­اش را بردارند و همینطور هم شد. چون من به‌قدری با این‌ها مبارزه کردم و درگیر شدم و به‌قدری این‌ها تلفن زدند که اعصاب مرا خورد کردند. آنجا نگهبان­ها و همسایه‌ها را به جان من می‌انداختند. از این کارها هم می­کنند. با یکی بد بشوند، می­روند دوروبرش و برایش می‌زنند، همان‌طور که برای مادر من خیلی می­زدند. پایش بیفتد خیلی شمر هستند! اینکه می­گویند «محبت»، این‌ها همه­اش یک چیز ظاهری است. در عمل این‌طور نیست. جایی که منافعشان باشد، جایی که بخواهند کاری بکنند در جهت منافعشان، هر کاری از دستشان برآید انجام می‌دهند. حتی آدم هم می­کشند، اگر روزی، روزگاری قدرت دستشان بیاید؛ که خدا نخواهد که بشود.

ب: از تحصیلاتتان هم برای ما بفرمایید. تحصیلات دانشگاهی و پژوهش‌ها و تحقیقات خودتان…

و: من لیسانس تاریخ دانشگاه ملی بودم و بیشتر راجع به همین مسائل ادیان خیلی مطالعه می­کردم. علاقه پیدا کرده بودم، چون رشته­ام بود. به‌خصوص که در بهائیت هم بودم. دین بهائی را من در بچگی دیده بودم و درس اخلاق رفته بودم. کنجکاو شده بودم که در تاریخ چه می­گویند. آن موقع من کنجکاو شده بودم ببینم که این‌ها چیست که می­گویند. بعد تفاوت­هایش را که حس کردم و جاهایی به نتیجه می­رسیدم که این‌ها اصلاً ریشه در انگلستان دارند و به عبدالبهاء هم که لقب سر دادند. این ریشه در انگلستان و ریشه­های فراماسونری دارد. اصلاً ‌‌مسأله پیچیده‌تر از آن است. در درس­های اخلاق می­گفتند سیدعلی‌محمد باب، امام دوازدهم است. ‌‌الآن در این برنامه­های تلویزیونی نمی­گویند امام دوازدهم است.

ب: می­گویند مبشر است.

و: بله، من قشنگ یادم است. می­گفتند این امام دوازدهم است، درحالی‌که تحقیقاتی که استاد ارشاد درمورد محمد‌بن‌الحسن کرده می­گویند باب اصلاً هیچ وقت اظهار ‌‌اینکه من امام دوازدهم هستم، نکرده است. در درس اخلاق تأکید می­کردند که ایشان امام دوازدهم است و دیگر شیعه تمام شده، بهاءالله هم من یظهره الله است. درحالی‌که خیلی­ها بعد از باب اظهار من یظهره اللهی کردند. اصلاً اختلاف بهاءالله با ازل… . ما در درس اخلاق و در تشکیلات بودیم؛ می­گفتند: میرزایحیی صبحازل خیلی با برادرش بدی کرد. بهاءالله گفته من پیغمبرم و او خیلی بدی کرد. یعنی بهاءالله را خیلی مظلوم نشان می­دادند. ازل خیلی مبغض بوده. یکی را که بدی می­کند می­گویند مبغض است. میرزایحیی مبغض بوده، بعد این را در تاریخ دیدیم که نه بابا، اینها دعواشان سر قدرت بوده است. میرزایحیی صبح‌ازل جانشین باب بوده و سر قدرت باهم ستيز داشتند؛ حتی بهاءالله دست به ترور صبح‌ازل زده بود. به آن سلمانی گفته بود وقتی داری سرش را اصلاح می­کنی، گردنش را بزن که صبح ازل متوجه اين توطئه شده بود.

بعد هم دیدند با خشونت و آدم‌کشی و خرابکاری‌های زمان باب، نتوانستند به نتیجه برسند، در زمان بهاءالله آمدند دوازده تعلیم تحری حقیقت و تساوی حق زن و مرد و غیره را مطرح کردند و به آن، شکل مظلومانه و انسان‌دوستانه و وحدت عالم انسانی دادند؛ اما درواقع بهائیت ریشه­اش همان خشونت است. درواقع باب برای گرفتن حکومت می­گفت من می­خواهم حکومت بیانی تشکیل بدهم. دنبال حکومت و قدرت بود.

ب: آیا شما این ایام، در جريان تبليغات رسانه‌اى آنان هستيد؟ آيا در فضای مجازی با آن‌ها و مبلغان آن‌ها ‌‌گفت‌وگو و مناظره می­کنید؟ فکر می­کنید آنان از فضای مجازی و از تبلیغات چه استفاده­ای می­کنند برای گسترش کارشان؟

و: البته من گوش می­دهم. مناظره نکردم. مناظره­ها را گوش می­دهم. صحبت­های بهائی را گوش می­دهم. واقعاً خیلی خنده­دار است. اصلاً حتی این بهائی­هایی که مثل قاسم بیات و مثل آقای ثابتان و میبدی در فضای مجازی برنامه­ها دارند و استاد ارشاد برنامه­هایی که با بهائی‌ها دارند، وقتی می­بینند طرف خیلی وارد است و دارد از این‌ها سؤال می­کند و این‌ها حرفی برای گفتن ندارند، همه­اش حرف­های غیرمنطقی می­زنند و این‌ور و آن‌ور می­زنند. با آن کسی که دارد از این‌ها سؤال می­کند، توهین‌وار برخورد می­کنند، زخم زبان می­زنند؛ درحالی‌که دیدم کسی که سؤال می­کند خیلی با احترام و مؤدبانه و منطقی سؤال می­کند. این‌ها واقعاً گروه دیگری هستند، اگر کسی مخالفشان حرف بزند یا سؤال بکند، خیلی بد برخورد می­کنند.

ب: نمونه­هایش را دارید ‌‌الآن؟

-: نمونه­اش همین آقای ارشاد. می­بینم چندین بار شده با آقایان، آقای شجاعی بودند، یک چنین اسمی بود و چندتا از بهائی­ها، که یکی خانم باران بود، چند خانم بودند، این‌ها را گوش می­کردم، مناظره می­کردند. آقای دیگری هم بودند که لهجۀ اصفهانی داشتند. از این خانم سؤال می­کردند اگر کسی آمد در تشکیلات، بعد تحری حقیقت کرد و گفت در این دین برایم این سؤالات پیش آمده، این سؤالات را برای من جواب بدهید. اگر سؤالات را به تشکیلات بگوید چه برخوردی با او می­کنند؟ این خانم هی طفره رفت. چندین بار آقای ارشاد و آن آقا تکرار کردند. می­گفتند ما سؤالمان این است، ولی این خانم می­رفت به بیراهه، از یک جای دیگر، حرف­های دیگر می­زد. خیلی عجیب بود. در آخر گفتند شما طرد روحانی دارید. این به چه صورتی است؟ این خانم گفت: دیگر تشکیلات خودش را کنار می­کشد. واقعاً برای من خنده‌دار بود. بله اگر طرف آمد مخالفتی کرد و سؤالی کرد، بله، تشکیلات خودش را کنار می­کشد ولی نگفت پدر بیچاره­ای که آمده سؤالی کرده یا مخالفتی کرده، از خانه­اش بیرون می­کنند. زن و بچه­اش حرام است. ارثش را محروم می­کنند. این‌ها تا می­شود به ارث گیر می­دهند. روی ارث مردم مانور می­دهند. دیگر این را نگفت. در مجموع می­خواهم بگویم، برداشت کلی که می­کنم این‌ها با حقیقت و راستی و صداقت هیچ میانه­ای ندارند. تمام حرفشان دروغ است تنها چیزی که در وجود این‌هاست واقعاً بی‌صداقتی به‌تمام‌معناست.

ب: در بحث خانم­ها و زن­ها، درمورد قرةالعین چه می­گفتند؟

و: قرةالعین، آن چیزی که در تاریخ است، اصلاً این چیزی نیست که می­گویند و فیلم می­سازند و او را نماد حقوق زن می­گیرند و می‌گویند او مدافع حقوق زنان بوده و مخالف حجاب بوده است. او اصلاً چنین دغدغه­ای نداشته. این خانم قرةالعین که می‌گویند جزو «حروف حی» بوده، زنی بوده که شیخی شده، بعد می­گفته من خواب دیدم امام زمان طرفدار سیدعلی‌محمد باب شده‌اند. یک آدم این جوری بود. اصلاً دنبال مسائل حقوق بشر نبود. آن موقع اصلاً بهائیتی وجود نداشته که تساوی زن و مرد باشد. درمورد حجاب هم که می­گویند چادر از سر انداخته، در یک برنامه تلویزیونی یک آقایی می­گفت خانم قرةالعین چادر را از سر نینداخت، برقع را از روی صورتش کنار کشید. تازه درآن‌مورد هم خود بهاءالله و دیگران اعتراض کردند و گفتند موقع این کارها نبود. این اصلاً ربطی به تساوی حقوق زن و مرد ندارد. اصلاً شما بفرمایید در بهائیت تساوی حقوق زن و مرد هست؟ اولاً بیت‌العدل را می­دانید زنان نمی­توانند راه پیدا کنند. در بهائیت اگر مرد شش دختر و یک پسر دارد خانه‌اش را باید به اسم پسر کند، یعنی زن هیچ ارثی نمی­برد. حتی بین زن دهاتی و شهری هم تفاوت است. اصلاً تساوی حقوق زن و مرد و تحری حقیقت و امثال این‌ها شعاری بیشتر نیست.

ب: موضوع خواهرتان و خانۀ سالمندان چه شد؟

و: ‌‌مسأله‌­ای که خیلی روی من اثر گذاشت، جریان خواهرم بود که وقتی او را بردند، خانه­ای به نام خودش داشت. او مریض بود و در خانۀ سالمندان بود. گویا خانم مسلمانی آنجا بود. من سالمندان به‌خاطر ایدئولوژی نمی­رفتم. گاهی با خواهرم صحبت می­کردم. واقعاً نمی­خواستم با این‌ها برخورد کنم. چون می­ترسیدم برای خواهرم که آنجا بود بد شود. این خانم به من گفت، به او می­گویند: بیا خانه­ات را به نام امر کن. به نام جامعه کن. امر را جامعۀ دین بهائی می­دانند. این هم هیچی نمی­گفته. مخالفت نمی­کرده. طفره می­رفته. مریض شد و بردندش بیمارستان، در بیمارستان که دو ماه خوابیده بود، گویا برنامه­ای بود که همه را از من پنهان می­کردند. ما یک بار رفتیم بیمارستان، برادرم پیغام داد که به ناهید بگویید نرود بیمارستان. من تعجب کردم که چرا برادرم می­گوید نرو. خلاصه خواهرم خانه را در سالمندان به نام این‌ها نکرده بود. بعد این‌ها رفته بودند مدارکش را برداشته بودند، برده بودند دادگستری و این‌ور و آن‌ور. همان‌طور که بهاءالله در خیلی جاها، رشوه می‌داد که کارش پیش برود، حتی برای آزاد کردن طاهره قرةالعین پول می­داد به دولت، این کارها را زیاد می­کرد، این‌ها هم پایش بیفتد همین کارها را می‌کنند. پایش بیفتد، رشوه هم می­دهند. دروغ هم می­گویند. مال مردم را هم برمی­دارند. همه کاری می­کنند. این را دارم واقعاً می­گویم، نه ‌‌اینکه روی هوا بگویم. کاملاً احساس کرده‌ام. رفته بودند خانه‌اش را بگیرند. دیگر مراحل آخر رسیده بود. من از پرستارش که مسلمان بود پرسیدم خانه­اش چه شد؟ گفت دنبال خانه­اش بودند. فردا قرار است از طرف دادگاه بیایند کارها را انجام دهند که از او امضا بگیرند، خانه­اش به نام خودشان بشود. حالا این نماینده را فرستاده بودند که خانه را از چنگش به نام بهائیت دربیاورند. من این را فهمیدم، خونم به جوش آمد. ای خدا، این‌ها اصلاً به غرور انسانی توجه ندارند. حقوق بشر را هیچ توجهی ندارند، همه­اش حرف است. ‌‌الآن در خارج از کشور، نوارها را من گوش می­دهم که می­گویند تلاش برای حقوق بشر در ایران! نصف سخنران‌ها بهائی هستند و اسمشان را می­شناسم. اصلاً چه حقوق بشری؟ یا هرجا می­روند صحبت از فرهنگ و هنر ایران، نصف سخنران‌هایش در خارج از کشور بهائی هستند. کدام حقوق بشر؟ شما یک مریضی را که روی تخت بیمارستان خوابیده …  خیلی وحشتناک است. خدا نکند این‌ها قدرت را به دست بگیرند. خون مردم را در شیشه می­کنند.

من خیلی به غیرتم برخورده بود. گفتم بهجای ‌‌اینکه شعار بدهند ما بهائیها محبت می­کنیم و حقوق بشر داریم، بيايند عيادتى از مريض بكنند. پرستارش می­گفت یک بهائی نیامده به او سر بزند، یک چیزی برایش بیاورند، یک محبتی بکنند. مریض روی تخت افتاده، اینها دنبال خانه­اش بودند. مگر این خواهر و برادر و بچه ندارد؟ خواهر و برادرش مشکل دارند؟ می­خواستند سوءاستفاده کنند. به غیرت من برخورد. آقا این بچه روی تخت افتاده، شما می­روید امضا می­گیرید، از محضر، آدم می­­برید، معلوم است این و آن را خریده‌اید. این‌ها خلاصه پول داده بودند. مرا در جریان نمی­گذاشتند. با خارج از کشور باهم دست‌به‌یکی بودند. آن پرستار مسلمان به من گفت. واقعاً کار خدا بود، دیگر ‌‌الآن شک ندارم. من فهمیدم و گفتم هر وقت آن آقا می­خواهد بیاید از او امضا بگیرد، من باید بیایم آنجا بنشینم و مچ او را بگیرم. یک بار رفتم. گفت تلفن زده که امروز نمی­آیم به مریض سر بزنم. من گفتم خیلی خوب، رفتم. روز بعد با پرستارش هماهنگ کردم، گفت: روز چهارشنبه دیگر کارهایش به مراحلی رسیده… من متوجه شدم. «مراحل آخر» را  این خانم به من گفت. این خانم حواسش نبود و من تصادفی که سؤال کردم به من گفت. تصادفی یعنی خدا کمک کرد. من گفتم خیلی خوب. ما می­آییم بیمارستان، آن پشت یواشکی با پرستار می­نشینیم. من این آقایی را که می­خواست امضا بگیرد، نمی­شناختم ولی پرستار خواهرم او را می­شناخت. چون با او کار می­کرد، داروهایش را می­گرفت و می­آمد و می­رفت. کاملاً زیرنظرش داشت. دیگر هیچ‌کس از بهائی­ها نمی­آمدند. فقط او به خاطر این کارها می­آمد. ما رفتیم و آن پشت نشستیم. پرستار او را به من نشان داد. آن آقا اگر ما را می­دید می­شناخت. لذا ما خود را نشان ندادیم. بعد گفتند آمد و رفت در اتاق خواهرت. چند نگهبان با آن آقایی که می­خواسته امضا بگیرد، رفتند آنجا. البته پسرعمه­اش بوده، این را فرستاده بود که امضا را بگیرد. پرستارم گفت همه رفتند داخل اتاق. من هم به‌محض ‌‌اینکه این‌ها رفتند تو، رفتم. دیدم با خواهرم که خوابیده و بی‌حال است، دارند صحبت می­کنند. داد کشیدم که تو چه حقی داری می­خواهی خانه خواهرم را روی تخت بیمارستان از چنگش درآوری؟ آیا این انسانی است؟ این را که گفتم، پرستار گفت رنگ آن آقا زرد شده بود و ترسیده بود. گفت: نه، نه من چنین کاری نمی­خواستم بکنم. دیگر سریع رفت بیرون. نگهبان‌ها گفتند این کیه؟ گفتند این خواهرش است. گفتند خانم دادوبیداد نکن، عیب ندارد. بعد برادرم از سوئیس زنگ زده بود. گفتم: ای خائن، خواهری را که روی تخت بیمارستان خوابیده، آمدی کمک کردی؟ البته برادرم هم شست‌وشوی مغزی شده بود. حالا تشکیلات محترم دم از حقوق بشر، انسانیت و محبت می­زند، آمده روی تخت بیمارستان خانۀ مریضی را که در حال اغماست، از چنگش دربیاورد و به نام خودش بکند. این را دیگر چطور می­توانم توجیه کنم. این روی من خیلی اثر بدی گذاشت.

ب: تصوری که در جامعۀ بهائی از اسلام مطرح می­شود، همیشه یک دین تاریخ‌ مصرف‌گذشته و دینی است که متناسب با شرایط زمان نیست و اگر میدان پیدا بکنند، حتی بحث قائمیت و مهدویت را مسخره می­کنند، چنان‌که بهاءالله بحث مهدویت و امام زمان علیه‌السلام را در ایقان موهوم اعلام کرده و گفته است که شخص موهومی را بر سرير قدرت گذاشتند و منظورش از شخص موهوم، امام عصر ارواحنا فداه است. چرا تصویر بدنمایی از اسلام را در ذهن بهائی­ها از همان درس اخلاق ایجاد می­کنند؟

و: البته این‌ها در ظاهر می­گویند قرآن را قبول داریم، اسلام را قبول داریم. به ظاهر می­گویند، ولی می­گویند اسلام دیگر وقتش گذشته و بچه­ها را شست‌وشوی مغزی می­دادند. من یادم است که بچه بودم، در مدرسه بچه­ها می­گفتند قائم موعود آمده، امام زمان آمده. در درس اخلاق یاد می­دادند که امام زمان آمده است. این‌ها می­گویند بهائیت به‌روز شده است. اسلام را می­گویند زمانش گذشته است. البته این را خیلی علنی نمی­کنند. در کتاب­های مذهبی بله، نوشته «شیعۀ شنیعه». اسلام و شیعه را اصلاً نفی می­کنند و کلاً می­گویند اسلام تمام شد، اسلام زمانش گذشته است ولی بهائیت به‌روز است. درصورتی‌که اتفاقاً اسلام به‌روزتر است. به‌خصوص شیعه به‌روزتر است. من با مطالعاتی که دارم می‌گویم به‌روزتر است. البته در اسلام زن نصف مرد ارث می­برد ولی توجه کنید به ‌‌اینکه مرد نفقه می­دهد. این‌ها همه هست؛ اما در بهائیت زن اصلاً هیچی نمی­برد، تمام خانه به نام پسر بزرگ است و خیلی چیزهای دیگر. ‌‌الآن این‌جور که بهائیت دارد در زندگی خصوصی مردم دخالت می­کند، در اسلام و شیعه به‌هیچ‌وجه در مسائل خصوصی دخالت نمی­کند که چه دارد و انگشت روی مال مردم بگذارد. بهائیت طرد روحانی دارد. در اسلام شیعه‌ای هست در فلان نقطۀ دنیا یا مسلمانی در فلان نقطۀ دنیا، حالا مخالفت با اسلام بکند به او کاری ندارند. در بهائیت تمام بهائی­هایی که در سراسر دنیا هستند، رصد می­شوند؛ هرکه مخالفت کند، آنی سراغش می­روند. همه چیز را زیرنظر دارند.

من برای نمونه می­خواهم بگویم. یک دوستی داشتم، خانمی مسلمان بود. ایشان یک پسر بیشتر نداشت. پسرش هم مسلمان بود. یک خانۀ بزرگ دویست‌متری داشت و همین یک پسر را داشت. پسر هم برادر و خواهر نداشت. حالا اگر آن پسر مادرش فوت شد و پدرش هم که جدا شده بودند، فوت شد، او خانه دویست‌متری را داشت. اما اگر این بهائی بود. همین پسر، که تنها هم بود و یک خورده اعصابش جوری بود که اهل کاری نبود و تنبل بود، بهائیت می­رفت سراغش و می‌گفت: «تو خواهر برادر نداری. تو بچه نداری. بیا خانه­ات را به نام امر بزن. بیا فلان جا تو را نگهداری می­کنند. اگر مریضی برو سالمندان نگهت داریم.» ولی چون دین او شیعه بود و مسلمان بود، هیچ‌کس با او کاری نداشت. خانه­اش را فروخت. بدون دردسر خانه دیگری خرید و بقیۀ پول را هم در بانک گذاشت. اگر این بهائی بود، پدرش را درمی­آوردند: «تو یک خانه دویست‌متری داری. می­خواهی چه کار کنی. بچه که نداری،­ خواهر و برادر هم نداری. کی می­خواهد بخورد؟ دولت می­خواهد بردارد.»

ب: در بهائیت رسم بود که کتاب‌های اصلی را مطالعه کنند، اما مثلاً کتاب اقدس به زبان عربی است. خوب بهائیان ایران که عربی نمی­دانند. طبیعتاً وقتی کتاب اقدس را نمی­خوانند، با احکامش آشنا نمی­شوند. ‌‌اینکه مثلاً اگر کسی دزدی کرد روی پیشانی­اش انگی بزنید که شناخته بشود و این آدم از هستی ساقط بشود. یک آدمی که انگ خورده به پیشانیش، کسی به خواستگاری دخترش می­آید؟ کسی دختر به پسرش می­دهد؟ کسی به این کار می­دهد؟ بهش شغل می­دهد؟ این حکم اقدس را چند تا جوان بهائی مطلع هستند؟

و: هیچی. اول ‌‌اینکه من بچه بودم یادم هست کتاب بیان را مخفی کرده بودند. کتاب بیان را اصلاً از دسترس خارج کرده بودند. بعد به‌جای کتاب اقدس هم یک گنجینه حدود احکام گذاشته بودند که اشراق خاوری یک چیزی به آن ملحق کرده بود و درآورده بود. ما بعداً این همه تعالیم سختی را که بهاءالله گذاشته بود فهمیدیم که مثلاً دزد را مهر به پیشانیش بزنید، کسی خانه­اِی را آتش زد، خودش را زنده در آتش بسوزانید. در درس اخلاق این‌ها را نمی­گفتند. همه­اش دروغ بود. فقط از تعالیم حضرت بهاءالله می­گفتند تابستان­ها هر روز پایتان را بشویید، زمستان­ها سه روز یک بار بشویید، هفته­ای یک بار حمام بروید، همین. یک چیزهای خیلی سطحی و اینجوری. چنین نبود که تعالیم بهاءالله را بگویند و یا اقدس را برای مردم توضیح بدهند. اصلاً ترجمۀ اقدس به فارسی ممنوع است. این چه پیغمبر ایرانی است که کتابش را به عربی نوشته و اصلاً ترجمه‌اش به فارسی ممنوع است؟

ب: بالاخره توانستند منزل خواهر شما را بگیرند؟

و: مى‌خواستند ولى نتوانستند. من رفتم آنجا، دخالت کردم و گفتم او خواهر دارد و خواهرش اینجاست. دادوبیداد کردم، این‌ها به‌شدت ترسیدند. بعد رفتم به خانۀ خواهرم، به نگهبانی و هیأت مدیره گفتم خواهرم فوت شده و من خواهرش هستم. آن برادر و خواهر من که در خارج هستند، خیلی اعصاب مرا می­­لرزانند، خیلی ناراحتم می­کنند. این‌ها هم ترسیده بودند. به من هم از این طرف فحش می­دادند و ناراحتم می­کردند؛ اما مى‌ديدند من مثل شير ايستاده‌ام. مجبور شدند کرایه‌اش را بدهند. بعد دیدم خواهر و برادرم دست گذاشته بودند روی خانه مادرم و خواهرم. گفتم مادرم را نگه می‌دارم. مادر و خواهر بودند، می­خواستم کمکشان کنم. آن‌ها دخالت می­کردند که این‌ها را ببرند به خانۀ سالمندان. خود مادرم گفته بود من را ببرید خانۀ سالمندان مسلمان. برده بودم سالمندان مسلمان. بعد دیدم خواهر و برادر و پدرم (دو خواهر و برادری که خارج است)، اصرار می‌کردند که او را ببر سالمندان بهائی­ها. من هم آن موقع مریض بودم. چون سر جریان خواهرم، بهائیت مرا مریض کرد. برای من سردرد پیش آمد و افسردگی و این‌ها من را به خدا رساند.

ب: آیا مادرتان هم با آن‌ها بودند یا مخالف بودند؟

و: نه، مخالف بو د، او را به‌زور می­بردند. خیلی خنده‌دار بود. می­گفت اگر من نمی­رفتم می­آمدند در خانه مرا به‌زور می­بردند. این‌ها دم از حقوق بشر و محبت و کمک می­زنند، این کمکشان بود. یک پیرزن با سن بالا، به جای ‌‌اینکه کمکش کنند که شب است و تاریک است و به خانه­اش برسانند، نمی­کردند. ولش می­کردند. می­گفت من می­ماندم. آن خانمی که همسایۀ دو کوچه آن طرف‌تر بود همراهی نمی­کرد. این حقیقت بود. این کمک و ‌‌اینکه می­گویند کمک کنیم و خدمت کنیم، نه ‌‌اینکه به انسان‌ها کمک کنند و حقوق بشر را رعایت کنند. این‌ها برای ‌‌این است که خدمت به امرشان کنند. برای پیشرفت امر است که می­گویند کمک کنیم. بعد مادرم در دستش سِرُم داشت. من با ‌‌اینکه مریض بودم، گفتم خیانت می­شود. مادرم گفته من بهائی نیستم، مرا به سالمندان مسلمانان ببر. یک سکته هم کرده بود و نمی­توانست حرف بزند. بردم سالمندان مسلمان و بیست‌وشش و هفت روز بیشتر در آنجا نبود. نگذاشتند. دیدم تلفن پشت تلفن، فامیل‌هایی که اصلاً ارتباط نداشتند که مرا تحت فشار بگذارند. همان‌طور که برای خواهرم مرا تحت فشار گذاشتند که من نتوانم او را نگه دارم. من هم غیرتی بودم، نمی­توانستم بی‌تفاوت از کنار این‌ها بگذرم. می­دیدم دارند سوءاستفاده می­کنند، ناراحت می­­­ شدم. مادر بیچاره را دیدم همان برنامه­ای را که سر خواهرم آوردند، سر این هم می­آورند. بعد دیدم پدرم آن طرف، خواهر برادر این طرف؛ گفتم خوب، باشد. هنوز هم نمی­توانم خودم را ببخشم. می­­گویم خدایا بروم آن دنیا از مادرم حلالیت بطلبم. نگذاشتند. مادر بیچاره، یک سال بیشتر در سالمندان بهائی نماند. فوت شد.

پدرم تا آخرین لحظه بدجور بهائی دوآتشه بود. همۀ مال و مغازۀ پدرم معلوم نیست چه شد. همه را فروخت داد به بهائی­ها. گفت بچه­های من دوتا که نیستند، این یکی هم مشکل دارد، خلاصه این وسط سوءاستفاده کردند. بعد مادرم را بردند آنجا برای ‌‌اینکه خانه­اش را ببرند. مادر من که فوت شد او را هم بردند قبرستان بهائی­ها. من دیگر بعد از مادرم آن‌قدر ناراحتی و بیماری داشتم که نفهمیدم چطور مادرم را دفن کردند و نفهمیدم چه شد. به این ترتیب گذشت.

بهائیت پشت پرده کار می­کند. نمی­آید روراست حرف بزند. آرام‌آرام قدرت را می­گیرند. خیلی علنی نمی­کنند. پشت پرده، خواهران را به جان من می­انداختند. حالا خودشان از خود بهائیت، یکی را وکیل کرده بودند. یک وکیل که در درس بهائی که می­خوانند، زیرزمینی به این‌ها درس می­داد. گفتند تو با شرایطی که داری نمی­توانی انحصار وراثت کنی. گفتم چرا نمی­توانم؟ پرستار من سواد دارد. کار قانونی که کاری ندارد. انحصار وراثت کاری ندارد. می­خواهم بفروشم، ما که بچه نداریم. بفروشیم و هرکس سهم خودش را بردارد. آن خواهر من که در آمریکا بود اول گفت باشد بفروشیم. بعد یک دفعه عوض شد. چه شد؟ من فهمیدم بهائیت از او خواست. تشکیلات بهائی همه بهائی­ها را زیرنظر دارد. ‌‌الآن می­رود با خواهر من حرف می­زند، خواهر هرچه فحش و بدوبیراه است به من می­داد. این خواهر و برادرم بهائی دوآتشه بودند که ما بچه نداریم، چرا دولت بردارد؟ پس بگذار امر بردارد. مى‌دانم خودشان پیشقدم نشده بودند كه خانه را به تشكيلات امرى بدهند، بلكه اگر بهائیت دخالت نمی­کرد این‌ها می­گفتند خانه را بفروشیم و هرکس سهم خود را بردارد. تشکیلات از آن‌ها خواست، از من نمی­خواستند. آن‌ها شرایط من را می­دانند، از من نمی­خواهند. اخلاق من را می­دانستند که من برگشته‌ام و به هیچ عنوان با آن‌ها همکاری نمی­کنم. از آن‌ها خواستند و دیدم خواهر و برادرم هم تسليم شدند. من هم خیلی ناراحت بودم. با خودم گفتم مگر من مُرده‌ام، چرا دنبال انحصار وراثت نروم؟ آن‌ها اصلاً برای انسان و حقوق بشر و برای عزت انسانی هیچ ارزشی قائل نیستند. انسان را می­کوبند، لهش می­کنند. اصلاً برایشان مهم نیست. ترور شخصیت یکی از کارهای مهم بهائیت است. این کارها به من برمی­خورد.

بالاخره مجبور شدند، گفتند باشد بیاییم انحصار وراثت کنیم و بفروشیم. یک خانمی را که نمایندۀ بهائیت بود، مأمور اين كار كردند كه من بعداً فهمیدم. ما رفتیم انحصار وراثت کردیم. اواخرش من پی بردم دیدم مثل ‌‌اینکه اینجا ‌‌مسأله‌ای است. خودم می­فهمیدم. مثل اینکه نماینده آن‌هاست. آن‌ها دارند کارهایی می­کنند که اختیار را به دست بگیرند. بعد روز آخر که می­خواستیم برویم آن ورقۀ حصر وراثت را بگیریم، من به آن خانم زنگ زدم و به خواهرم گفتم ما می­رویم. اگر این خانم می­خواهد بیاید، من می­روم ورقۀ انحصار وراثت را من می­گیرم. او دیگر هیچ اختیاری ندارد. انحصار وراثت کردیم تمام شده و هیچ ورقه­ای لازم نیست او بگیرد. به او ربطی ندارد. مگر او چه کاره است. همه دست من است. بعد تلفن زدم به آن خانم گفتم. آن‌ها پیگیر بودند. من را می­بردند چون من یکی از وراث بودم و سند هم دست من بود. من هم گفتم خیلی خوب. من می­آیم به شرطی که اصل را بگیرم. بعد گفت نه خانم وحدت شعار، کپی را به شما می­دهم، اصل را خودم برمی­دارم؛ با کمال پررویی. گفتم شما چرا اصل را بردارید؟ وارث من هستم، چرا شما اصل را بردارید؟ گفت خوب باشد. حالا می­رویم می­گیریم. بنده با پرستارم رفتم آنجا. به او گفتم حواست باشد ما را صدا کردند می­خواهیم ورقۀ حصر وراثت را که آخرین مدرک است بگیریم، حواست باشد این خانم هیچ چیزی نگیرد. گویا این‌ها هم فهمیده بودند که من این نقشه را دارم که می­خواهم مشتشان را بگیرم. بهائیت دنبال این بود که اصل ورقۀ حصر وراثت را بگیرد و من دنبال این بودم که خودم بگیرم. این‌ها خانمی را به‌طور ناشناس آورده بودند. این‌ها دودوزه بازی می­کنند، عدم صداقت در کارشان است. پرستار من گفت این خانم که آمده؛ البته آن خانم بهائی آمد و ما هم سلام علیک کردیم. قرار شد صدا کردند برویم. گفت یک خانمی دیگر آمد و با او دست داد و با او صحبت کرد و خندید. انگار همدست آورده بود، که من اگر خواستم یک وقت ورقه را بگیرم، آن‌ها بتوانند یک جوری ورقۀ اصلی را از چنگم دربیاورند. ما دویدیم، همان‌طور که من و پرستار باهم می‌دویدیم، گفتم نگاه کن، ورقه اصلی دست این خانم نیفتد. او هم گفت حتماً. من هم رفتم گفتم همه را به من بدهید. همه را من گرفتم. موفق شده بودم. با همان پرستار بیرون رفتیم که برویم. یکدفعه دیدم آن خانم بهائی که آمده بود، آمده بیرون و دنبال ما می­­گردد. همدست آورده بود که مراقب باشد که این وسط من اگر بخواهم تمام مدارک را بگیرم یک جوری همدستی کنند از چنگ من دربیاورند. پرستار گفت من حس کردم این خانم پشت سر من است. نرفته بود. ما فوری برگشتیم و کنار ایستادیم و آن خانم من و پرستار را باهم دید، پرستارم گفت ناراحت شد و رنگش زرد شد، آمد جلو و گفت شما نرفتید؟ گفتیم نه. آمدیم پایین، می­خواستیم برویم. این هم آمده بود دنبال همدستش می­گشت.

خلاصه ما رفتیم و مدارک را موفق شدم بگیرم. این هم خیلی ناراحت شد. بعد این‌ها رفتند از آن طرف خواهرم را تحریک کردند. خواهرم زیردست آن‌ها بود. دوآتشه در اختیار آن‌ها بود. او را برداشته بودند با ویلچر برده بودند شورای حل اختلاف، به عنوان ‌‌اینکه این هم یکی از وراث است، رفتند یکی از ورقه­های اصل حصر وراثت را گرفتند. دیگر من اشتباه کردم که نرفتم آنجا دادوبیداد کنم. او را برده بودند که از طریق او مدرک را بگیرند. مدرک را که بگیرد، دست بهائی‌ها بود دیگر. این جریانش بود که متأسفانه این‌ها دست روی این مال گذاشته بودند و من دیر متوجه شدم.

البته یک مقدار هم به خاطر خواهرم هست که خارج از کشور است. می‌روند روی اعصابش بدجور و او هم تنهاست، عصبی می­کنند و به جان من می­اندازند. این‌ها برایشان مهم نیست که خانواده پاشیده بشود. عصبی بشود. ناراحت بشود. مریض بشود. حقوق بشر که مهم نیست. این‌ها دنبال منافع هستند. عصبیش کنند، ناراحتش کنند. تلفن به من بزند، فحش بدهد، حالا اختلاف پیدا کنیم. بعد هم بگویند محبت! اینها  بر سر مسائل خانه بین من و خواهر و برادرم اختلاف انداختند. آنها را از ما دور کردند که ما نتوانیم متحد بشویم و نتوانیم کاری بکنیم. این وسط اختلاف انداختند که از آب گلآلود به نفع خودشان ماهی بگیرند.

ب: همت شما، که به‌هرحال با روشندل بودن، تحقیق و پژوهش را رها نکردید برای ما جالب است. بفرمایید شما چطوربا اینترنت کار می­کنید؟

و: من  قبلاً با کامپیوتر کار می­کردم. خودم رفته بودم یاد گرفته بودم. در فرهنگسرای بهمن با کامپیوتر کار می­کردم. یوتیوب می­رفتم و اطلاعات زیادی از یوتیوب به‌دست می­آوردم، ‌‌الآن دیگر به خاطر این فیلترشکن و این‌ها کامپیوتر را کنار گذاشتم. با گوشی همراه لمسی کار می­کنم. توی آن تاچ بک را وارد کردم، گویا شده است. ‌‌الآن در آن گویا می‌توانم در یوتیوب بروم. برنامه­های آقای ارشاد و برنامه­های دیگر را دنبال می­کنم. گوشی را روشن می­کنم و به اینترنت وصل می­کنم.

ب: چند ساعت کار می­کنید؟

و: من شب­ها بیشتر گوش می­دهم. از ساعت یازده تا دو و سه صبح، برنامه­های یوتیوب هست، بحث­های مختلف را گوش می­دهم. به‌خصوص بحث بهائیت را گوش می­دهم.

ب: شما اطلاعاتتان به‌روز است. یعنی همۀ حرکت‌های بهائیت را در فضای مجازی کاملاً می­شناسید.

و: بله می­شناسم. ‌‌الآن در برنامه­های تلویزیون‌های خارج در تمام رسانه­ها بهائیت نفوذ کرده است. تلویزیون پارس، بی‌بی‌سی، که اصلاً بنیانگذارش بهائیت بوده. من و تو و حتی ایران فردا، اندیشه که اصلاً بهائیت را تبلیغ می­کند. واقعا وقتی آدم آن را گوش می­دهد می‌گوید این‌ها دیگر کی هستند که این‌ مطالب را پخش می­کنند. چه آدم­هایی این‌ها را گوش می­دهند؟ با دین دارد تبلیغ می­کند. گذشته از ‌‌اینکه برنامه دارند، انجمن­هایی درست کرده‌اند، سمینارهایی هم در خارج از کشور می­گذارند. روان‌شناس می­آورند صحبت می­کند. از دمکراسی صحبت می­کنند. از حقوق بشر صحبت می­کنند. از تنها چیزی که صحبت نمی­کنند تاریخ بهائیت است که بهائیت چه دارد می­گوید. در مجموع من حرف‌های این‌ها را گوش می­دهم. بدانید که دنبال قدرت هستند. اگر این‌ها واقعاً یک دین بودند؛ می­گفتند ما خدای خودمان را دوست داریم این‌طور پرستش کنیم؛ ولی این‌ها  به زندگی مردم کار دارند. کار به زندگی خصوصی مردم دارند، به مال و املاک دارند، به سیاست دارند. قدرت را می­خواهند به دست بگیرند. فردا قدرت را بگیرند در اقدس قوانینی که نمی­دانند چیست و هنوز پیاده نشده، وجود دارد. هنوز در بهائیت هم این قوانین را نمی­دانند. نوددرصد قوانین بهائیت را نمی­دانند؛ نقشه‌هایی را که در بیت‌العدل است، نمى‌دانند. احكامى دارند که معلوم شده خیلی سخت است. با تحقیقاتی که کردم از اسلام به مراتب به‌نظرم سخت‌تر است.

ب: آيا وقتى مسلمان شديد، با خواهرانتان درمورد تحقيقاتتان صحبت مى‌كرديد؟

و: آن موقع فهمیده بودم بهائیت به خاطر تاریخش و چیزهایی که در درس اخلاق می‌گفتند، دروغ است، ولی نقدش نمی­کردم. ‌‌الآن در این سال‌های آخر تازه فهمیده‌ام که چقدر مخوف هستند و نقدش می­کنم. آن موقع می­گفتم یک دینی بوده، حالا دروغ بوده، هرچه بوده، این‌ها دین خودشان را دارند. نمی­فهمیدم که داستان از چه قرار است. این همه پول می­گرفتند، آدم می­گوید خوب دین است. دو سه سال قبل از انقلاب بود که تقریباً برگشتم. دانشجو بودم، دانشجوی سال آخر. آن موقع نمی­رفتم چیزی به کسی بگویم. یک وقت به خواهرانم تاریخ را می­گفتم، آن‌ها می­گفتند این‌ها چیست که می­گویی؟ این‌ها ردیه است. می­گفتم ردیه نیست، تاریخ است.

کلمات مخالفین را ردیه می‌گفتند، و از آن آن‌قدر بد توصیف کردند که در مخمان رفته بود که نظر مخالفان همگی اشتباه است. در حالی‌که خیلی از مسائل مطرح شده در ردیه درست بود. بعد از انقلاب من چون درصدد نقد برنیامدم و فکر می­کردم یک دین است و هرکس دین شخصی دارد. بهائیت که نمی­گوید ما دنبال سیاستیم. حتی در درس اخلاق نمی­گفتند که بهاءالله گفته کسانی که به من اعتقاد دارند خوب هستند، کسانی که او را دوست ندارند سنگریزه هستند. اگر کسانی طرفدار من نیستند، بروند حالشان را از مادرشان بپرسند. این‌ها را نمی­آمدند در درس اخلاق بگویند یا در جلسات بگویند یا پدر در خانواده بگوید.

حتی پدرم که چیزهایی را می­دانست، پنهان می­کرد. ما می­گفتیم خب او در این جهت است. نقد نمی­کردم. کاری نداشتم. دنبال کار خودم بودم. بعد از انقلاب که این‌ها یک مقدار قدرتشان شل شده بود و دیگر کاری نداشتند. خواهرانم هم که ضیافت می­گرفتند، من در خانۀ خودم پایین نشسته بودم. ولی بعد که این جریان‌ها پیش آمد، دیگر فهمیدم این‌ها یک دینی که باشند نیستند. این‌ها گذشته از دروغی که دارند می­گویند، گذشته از بی‌صداقتی که دارند می­کنند، این‌ها اصلاً دنبال قدرت و سیاست هستند. این همه در ضیافت شست‌وشوی مغزی می­دهند که در سیاست دخالت نکنید. ما هم می­گفتیم این بیچاره­ها دخالت در سیاست نمی­کنند. علناً می­گفتند برای ‌‌اینکه هرکسی دنبال حزبی نرود. تازه چند سال اخیر من فهمیدم چقدر مخوف هستند، این‌قدر که پنهان‌کاری می­کنند. ‌‌الآن خیلی از بهائی­ها نمی­دانند. من هم این جریان‌ها برایم پیش آمد که آن‌ها را شناختم. نمی­دانستم این‌قدر مداخله‌گر هستند. به‌هرصورت، ‌‌الآن نقدشان می­کنم. بعد از ‌‌اینکه من شروع کردم به نقد، برادر و خواهر با من قهر کردند. هنوز به نقد نرسیده بودم که پدرم فوت کرد. البته با مادرم گاهی وقت­ها درددل می­کردیم که این‌ها این رفتار را دارند؛ چرا این کار را می­کنند؟ چرا برای من می­زنند. می­روند به مسلمان­ها چه می­گویند. چرا آن‌ها را تحریک می­کنند علیه من.

ب: شما از طرد روحانی صحبت کردید، شما را طرد روحانی کردند یا به آنجا نکشید؟

و: نه نکشید، چون من اولاً از آن گروه بیرون آمده بودم. بعد هم این اواخر که من اصلاً هیچ ارتباطی با آن‌ها نداشتم. خانۀ من جدا بود. مستقل بودم. استقلال مالی دارم. حقوق دارم.

ب: از چه سنی استقلال مالی پیدا کردید؟

و: من از همان اول استقلال مالی داشتم. از همان بعد از انقلاب من استقلال مالی داشتم. منتها در خانۀ پدر و مادرم بودم. پدر و مادرم شهرستان بودند. آن موقع نقد نمی­کردم ولی استقلال مالی داشتم و در گروه آن‌ها هم نبودم. اصلاً در ضیافت­ها به‌هیچ‌عنوان نمی­رفتم. مادرم ساده بود و او را می­کشاندند.

ب: نقد نمی­کردید، یعنی می­دانستند شما مسلمان شده‌اید؟

و: بله می­دانستند. خانواده می­دانست. می­دانستند که من از دین آن‌ها برگشته‌ام و مسلمان شده‌ام.

ب: تلاش نمی­کردند که شما را برگردانند؟

و: نه، می­دانستند که نمی­توانند. مادرم با من بود. خواهر و برادرم عصبانی شدند و می­گفتند حرف نزن. پدرم خداییش کاری نداشت. چند ماه بعد از مادر، پدرم فوت شد، تازه بعد از آن شروع کردم به نقد. از وقتی که نقد می­کنم و سؤال می­کنم، آن برادرم که در سوئیس است، دیگر با من حرف نمی­زند. خیلی عصبانی است. چند بار که من رفتم در تلویزیون با بیات و به سین جیم کشیدمش این‌ها شنیدند و عصبانی شدند. تشکیلات می­روند این‌ها را شارژ می­کنند. بعد از ‌‌اینکه مصاحبه کردم با آقای ارشاد، این‌ها چقدر به من تلفنی فحش دادند، چقدر بدوبیراه گفتند. اگر دستشان به من برسد، من را تکه‌تکه می­کنند. ‌‌

الآن بهائیت دیگر کاری با من نمی­تواند بکند ولی می­روند برادر و خواهرم را پر می­کنند. برادرم را که آن‌قدر پر کرده‌اند که حرف نمی­زند. من به خواهرم علاقه دارم. تنهاست، دلم می­سوزد برایش. می­روند اعصاب او را خراب می­کنند. چندین بار بعد از فوت مادرم، سر جریان خانه، او تلفن می­زند پشت تلفن عصبانی است. داد می­زند که تو آبروی ما را بردی؛ تو رفتی این را گفتی. ما را فلان کردی، بعد این‌ها می­ترسند دشمنی کنند. با من نمی­توانند کاری کنند. این را مطمئن هستم. من به آن‌ها وابستگی ندارم. دو تا خانه است که از ترسشان دارند به من کرایه می­دهند. از خودم خانه دارم که در آن نشسته‌ام. هیچ ارتباطی با آن‌ها ندارم. نه وابستگی عاطفی دارم و نه وابستگی مالی. علیه من هیچ کاری نمی­توانند بکنند.

یک موردی که برایم خیلی زاویه ایجاد کرده بود، این بود که می­گویند ترک تعصبات، ترک موهومات. پس چرا می­گویند این تعداد تیر خورده به باب ولی باب نمرده و دوباره یک گروه دیگر آمدند؟ بعد توفان شد و همه راهشان را گم کردند به خانه بروند. مگر این می­شود؟ این برای من یک سؤال بود. من این‌ها را به‌تدریج فهمیدم، شاید سه سال طول کشید که حرف خیلی از کسانی که در این تلویزیون‌ها تبليغ مى‌كنند، بفهمم. اگر من در بهائیت نبودم، یا تاریخ را نمی­خواندم، نمی­فهمیدم که چه دارند می­گویند. این‌ها که حرف­های قشنگی می­زنند، وحدت عالم انسانی، محبت. من این‌ها را به‌تدریج فهمیدم. اول که فهمیدم تاریخشان دروغ است. بعد گفتم خوب دینشان این است، من چه کار دارم. چون کار نقد هم نمی­کردم. بعد از فوت پدرم، درواقع من افتادم در نقد. دیگر دستم آمد که این‌ها خیلی مخوف هستند. ‌‌الآن من گیر خواهر و برادرم هستم، به‌خصوص خواهرم كه نمى‌توانم به‌طور كامل آن‌ها را نقد كنم. آن خواهرم که در سالمندان در دست آن‌ها بود که طفلک یک سال پیش فوت کرد. ولی این خواهر من خارج از کشور است. گفتم اگر یک شیعه در هرجای دنیا باشد، اصلاً جمهوری اسلامی کاری به آن‌ها ندارد. خانه دارند. خانه ندارند. نقد می­کند یا نمی­کند. کاری ندارد. ولی یک بهائی در هرجای دنیا هست او را رصد می­کنند. تبليغاتشان يك‌طرفه است. مثلاً درمورد حقوق زنان، از زنان استفاده ابزاری می­شود. با این تصاویر که گوش همۀ ما را در رادیو تلویزیون‌هایشان کر کردند. مثلاً می­آیند زن را بدون حجاب و بدون روسری و شیک در تلویزیون‌ها نشان می­دهند، یا در جایی که می­خواهند بگویند ما برای زن اهمیت قائل هستیم. درحالی‌که هیچ اهمیت هم برای زن قائل نیستند. این‌ها همه‌اش شعار است. مثلاً می­روند جایی که تبلیغ بکنند، کسی را تحت‌تأثیر قرار بدهند یا تبلیغ بکنند، آن را جلو می­اندازند. استفاده­های این‌طوری می­کنند. از نظر ارث هم که گفتم. به زن هیچی از خانه نمی­رسد و به پسر بزرگ می­رسد. در خانواده هم که پدر من این همه تشکیلاتی بود و مرتب کتاب زیر دستش بود، با مادر من هیچ رفتار خوبی نداشت. این هم که می­گویند اتحاد و محبت و وحدت عالم انسانی و متحد باشید، پدر من اصلاً با مادر من هیچ متحد نبود؛ همه‌اش با جامعۀ خودش و آن‌هایی که دوست داشت، متحد بود. هیچ ارزش هم قائل نبود. این نبود که می­گویند زنان چشم سر ما هستند و زن بیشتر باید تحصیل بکند. واقعیت این است که آنطور که اینها می­گویند، نیست. تساوی هم هیچ نیست. هیچ تساوی در ارث نیست. حتی در ارث مادر و پدر، پدر بیشتر می­برد تا مادر. مخصوصاً در مسائل ارث بهائیت خیلی مانور می­دهد. همه­اش دنبال این است که یکجوری طرف را از ارث محروم کند. اگر طرد شده از ارث محروم می­کند. اگر مسلمان شد اگر بتواند محروم کند. من خوشبختانه در شرایطی قرار گرفتم که به آنجا نرسیدند. موقعی رسیدند که دیگر دیر بود و من این‌ها را نقد می­کردم.

ب: برای کسانی که بهائی هستند یا به آن سمت مایل شده‌اند، شما به‌عنوان یک موضوع که بخواهید به آن‌ها بدهید که بروند آن را مطالعه کنند و بفهمند که درست است یا غلط است، چه بخشی از بهائیت را توصیه می­کنید دقیق بشوند؟

و: روی تاریخ بهائیت دقیق بشوند. روی فراماسونرها بروند تحقیق کنند. فراماسونرها چی هستند که ریشۀ بهائیت درواقع یک جاهایی از آنجا می­آید. بهاءالله حتی خودش با میرزاملکم‌خان فراماسونر در بغداد ارتباط داشته است. از او دستور می­گرفته، یک جورهایی خط می­گرفته. بهائی­ها بیایند حقیقت را ببینند. تاریخ را نگاه کنند. بروند در جامعۀ فراماسونری و بعد بیایند در بهائیت. خود بهائی‌ها بگویند چرا اقدس باید به فارسی ترجمه نشود؟ این سؤالات را بکنید. به آن‌ها اجازه نمی­دهند سؤال کنند. من اگر زمانی که در خانۀ پدرم بودم، سؤال می­کردم، صددرصد من را از خانه می­انداختند بیرون. ولی آن موقع به این سؤال‌ها نرسیده بودم. می­گفتم حالا هر عقیده­ای دارند مال خودشان است. به خودشان ارتباط دارد؛ ولی می­بینم عقایدشان طوری است که می­خواهند جهانی کنند و خاورمیانه را بیاورند و اقدس را اجرا کنند. این‌ها باعث نگرانی است و من خودم به‌شخصه جداً نگران این ‌‌مسأله هستم. حالا بچه­ای ندارم که بگویم اگر دین بهائی به‌وجود آمد، بچۀ من چه بلایی سرش خواهد آمد. این‌ها به دنبال قدرت هستند فقط. ‌‌الآن تمام هم و غمشان در آن طرف مرز همین است. در این تلویزیون­ها که برنامه می­گذارند و در آن رسانه­ها رسوخ پیدا کردند، اکثر مهمان­­هایی که می­آورند در این برنامه­های سیاسی، همه بهائی هستند، می­شناسمشان. یک آقایی به نام خسرو سمنانی که بهائی است کتاب نوشته،. نوشته نفت‌مان کجاست مردم ایران؟ نوشته به مردم ایران بروید بگویید نفت ما کجاست؟ خودش دنبال این است که اگر بشود نفت را صاحب بشود. دنبال نفت هستند. دنبال ثروت این مملکت هستند. این‌ها و اکثر مهمان­های این‌ها در تمام جاها می­گویند ما در سیاست نیستیم. یک مقداری که این‌ها آمدند در تلویزیون‌ها صحبت کردند و برنامه اجرا کردند، باز من خیلی روشن شدم. چون توی این‌ها بودم. آن بهائی که می­آید مصاحبه می­کند، حرف می­زند، می­فهمم که چه دارد می­گوید و دنبال چیست؟ اگر در آن‌ها نبودم و این بلاها را سر من نیاورده بودند، با آن‌ها درگیر نشده بودم و رفتارشان را ندیده بودم، واقعاً نمی­فهمیدم که آن فرد بهائی که آمده منظورش چیست. این‌ها را نمی­فهمیدم، ولی ‌‌الآن می­فهمم. حقوق بشر را در دست گرفتند. متأسفانه مسلمانانی که آنجا هستند ـ اپوزیسیون هم با بهائی­ها هستند ـ همه باهم رفیق شدند و با همکاری اسرائیل، ‌‌الآن سخت دنبال فعالیت هستند که قدرت را به‌دست بگیرند. این چیزی است که من در این مدت برداشت کردم.

ب: خیلی از شما سپاسگزاریم که وقتتان را به ما دادید. انشاءالله صحبت‌های شما هم مورداستفاده واقع بشود و چراغ روشنگر دیگری باشد برای کسانی که پژوهش­هایی که در حوزه بهائیت می­کنند. از شما خیلی ممنونیم و خداحافظی می­کنیم.

بارگذاری بیشتر مطالب مرتبط
بارگذاری توسط سردبیر
بارگذاری در مصاحبه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code

بررسی

داستانِ یک داستان: مروری بر کمپین “داستان ما یکیست”

چکیده هنگام ناآرامی‌های ایران در نیمۀ دوم سال ۱۴۰۱ شمسی، تشکیلات بهائی در ابتدا، ضمن همدلی…