سرکار خانم وحدتشعار، حقجویِ حقیقتطلبی هستند که با پژوهشهای مستمر به حقیقت رسیدند. باوجود تفاوتهای عمیق، حتی تضاد آشکار، میان آنچه یافته بودند، با آنچه از کودکی دیده و آموخته بودند، حاضر شدند با آغوش باز حقیقت را بپذيرند. شاید بر زبان آوردن چنین جملاتی و نوشتن دربارۀ چنین کار بزرگی چندان مشکل نباشد، اما زمانی عظمت این کار رخ مینماید که انسان بداند اگر بخواهد حقیقت را قبول کند، باید تعصب خویش را کنار بگذارد و محیطی را که در آن بزرگ شده و مطالبی را که از خانواده و نزدیکان خود فراگرفته است، ترک کند؛ رویگردانی خانواده و نزدیکان و دوستان خود را به جان بخرد، زخمزبانها و بدزبانیها را از آنان بشنود و دم نزند و خلاصه با هزار مشکل مختلف با شجاعت روبهرو شود. آری، به قول حافظ: در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم/ سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.
سرکار خانم وحدت شعار چون حقیقت را یافتند، آن را پذیرفتند و از آیین بهائی بازگشتند. سپس با عزمی استوار و تلاشی بسیار ـ باوجود محدودیتهای گوناگون که دارند ـ تمامی توان خود را در طبق اخلاص گذاشتند تا دیگران را نیز با آن گنج حقیقی که یافتهاند، آشنا کنند. ایشان در این راه نهتنها بدرفتاریها و بدزبانیهای دور و نزدیک را تحمل کردهاند، بلکه سعی و کوشش برای بیدار کردن دیگران را به تنآسایی و راحتطلبی مقدم داشتهاند. ساعتى با ايشان گفتوگو كرديم و مناسب ديديم خوانندگان محترم نشريه نيز با ديدگاههاى ايشان آشنا شوند.
ب: از اينكه فرصت اين گفتوگو را به ما داديد بسيار ممنونيم. خانم وحدت شعار، شما در سنین جوانی از یک خانوادۀ کاملاً بهائی که پدرتان جایگاه ویژهای در تشکیلات بهائی داشت، به تحقیق و پژوهش پرداختید و با علم و آگاهی و تحقیق و پژوهش از بهائیت به اسلام گرایش پیدا کردید. ابتدا تقاضا میکنیم خودتان را معرفی بفرمایید و جایگاه خانوادۀ خود را در تشکیلات بهائی در شهر خودتان توضیح بفرمایید.
و: خیلی ممنون، متشکرم. بسم الله الرحمن الرحیم. من ناهید وحدت شعار هستم. پدر من در تشکیلات بهائی شهر گنبدكاووس خیلی فعال بود. ایشان در لجنۀ ضیافت همیشه عضو بودند. در همۀ ضیافتها ناظم جلسه بودند و سه دوره تقریباً عضو محفل شدند. فعالیتهای زیادی داشتند و همیشه سرگرم تشکیلات بودند. خیلی کتاب میگرفتند و کتابخانهشان از کتابهای امری پر بود. خیلی هم فعال بودند و درضمن حقوقالله را خیلی رعایت میکردند، بهطوری که هر سال میرفتند حقوقاللهشان را در تهران پرداخت میکردند. غیر از همۀ اینها بازهم در ضیافتها براي تشكيلات بهايي پول جمع مىكردند؛ چون معمولاً در جلسات، یک صندوق وسط میز میگذارند و کسانی که در جلسه شرکت میکنند، موقع پذیرایی باید حتماً پولی در صندوق بیندازند. ایشان در آنجا هم خیلی فعال بودند و گذشته از حقوقالله، اکثراً در مغازهشان (که با برادرشان شریک بودند) همیشه براى تشكيلات پول میگرفتند. تشکیلات به عناوین مختلف پول جمع میکند؛ حتی این اواخر در خانهها قلک گذاشته بودند و پول میگرفتند و از طرف محفل و تشکیلات میآمدند این پولها را جمع میکردند و هیچجا هم جوابگو نبودند که این پولها کجا خرج میشود و صرف چه چیزی میشود. البته خودشان ظاهراً میگفتند ما این را برای افرادی که در فقر هستند و پولی ندارند، خرج میکنیم ولی این ظاهرش بود. یک کمک جزئی احیاناً میکردند ولی پول اصلی را برداشت میکردند و میفهمیدیم برای خرج امر و مبلغانی که با هواپیما از این کشور به آن کشور، از این شهر به آن شهر میآمدند، مصرف مىكردند، يعنى خرج تبليغ بهائيت مىكردند و بهاصطلاح این پول بیشتر خرج پیشرفت امر میشد. این نظر ما بود.
ب: موضوع لاتارى چه بود؟
-: علاوهبراينها، يك برنامۀ لاتاری هم داشتند. چهار، پنج روز مانده به روزۀ صیام که در ماه اسفند است ـ آن چهار، پنج روز بهعنوان ایام خاص ـ هر شب مراسم جشن داشتند، در آنجا شام میدادند و لاتاری میگذاشتند. یک وقت احیاناً موسیقی میگذاشتند. یادم است که در این جلسات شهرستان، در آنجا جمع میشدند و در شروع، بعد از اینکه مناجات میخواندند یک ورقه به دست همه میدادند و میگفتند شما چقدر پول میخواهید به امر کمک کنید؟ همه باید در آن ورقه مقداری که میخواستند بنویسند. شامشان چلوکباب یا غذایی بود که خودشان میپختند (معمولاً خودشان تهیه میکردند و میپختند)، یا ساندویچی بود و بعد از شام برنامۀ لاتاری میگذاشتند. خیلی وقتها من تعجب میکردم. یک آقایی میرفت بالا میایستاد. همه نشسته بودند روی زمین یا صندلیها. میگفت این فرش را کی میخرد اینقدر. یکی میگفت من مثلاً دو هزار تومان میخرم. بعد دیگری مثلاً میگفت سه هزار تومان. هرکه بیشتر. . . باهم رقابت میکردند.
افراد بهائی که آنجا نشسته بودند، رقابت میکردند. هرکس بیشتر میگفت، این فرش را میخرید. یک موقعی من بچه بودم، میگفتم بابا این فرد همۀ داراییاش را داد! اینقدر دارد؟ حتی چند نفر از خانمها طلایشان را درمیآوردند و میدادند. یعنی اینها از نظر مالی و پولی واقعاً بر تمام خانوادهها نظارت داشتند که کی چه دارد؟ آیا وارثی دارد یا ندارد؟ وضع مالیشان چطور است؟ حتی بعد از انقلاب افرادی را به خانۀ ما میفرستادند. من هنوز خانۀ مادر و پدرم بودم، که البته آن وقت برگشته بودم، ولی تا آن حد فاجعه را نمیدانستم. متوجه شدم که مسأله خیلی عمیقتر است. با وجودی که خودشان در تشکیلات بودند، هر ماه دو تا خانم میآمدند سر میزدند. مادر من ناراحت بود. به آن دو تا خواهر من، که بهائی بودند و دوآتشه، میگفت که اینها برای چه میآیند؟ من هم مانده بودم که اینها برای چه میآیند؟ بعد فهمیدیم که اینها معمولاً میآیند در خانهها سرک میکشند، که کی چه دارد؟ کی چه کار میکند؟ وضع مالیش چطور است؛ کما اینکه با خانوادۀ ما هم همين كار را کردند.
ب: بحث حقوقالله را اشاره فرمودید. مخاطبان ما ممکن است با حقوقالله آشنا نباشند. توضیح بفرمایید.
و: یک مالیات مذهبی در بهائیت هست که هرکسی باید در سال نوزده درصد از درآمد خودش را به تشکیلات بهائی بپردازد که نام این را گذاشتهاند حقوقالله. یک شبیهسازی از بحث خمس و زکات در اسلام خواستند انجام دهند و بگویند که این هم یک دینی است که یک نوع مالیات مذهبی دارد و همۀ بهائیان موظفند که حقوقالله بدهند. علاوهبراین، صندوقهایی هم در جلسات میگذاشتند و حتی سرک میکشیدند که اگر کسی چیز اضافهتری دارد، با برنامههای دیگری مثل برنامۀ لاتاری بتوانند افراد را وادار بکنند که اموالی را به تشکیلات بهائی بپردازند.
ب: انگیزۀ تحقیق در شما برای اینکه راستیآزمایی بکنید چیزهایی را که در کلاس درس اخلاق به شما آموزش میدادند، از کی شروع شد و چه جرقهای در ذهن شما زده شد؟ چه شد به این نتیجه رسیدید که به پژوهش بیشتری بپردازید و بعد نهایتاً بهائیت را کنار بگذارید؟
و: در درس اخلاق چیزی که از بچگی برای من سؤال بود، این بود که میگفتند ترک تعصبات و تقالید و تحری حقیقت و ترک موهومات و خرافات؛ ولی بعد میگفتند باب و انیس را باهم دار زدند و هفتصدوپنجاه گلوله به آنها شلیک کردند، ولی تیر خورد به طناب و اینها زنده بیرون آمدند!
ب: همانطور که در فیلم باب هم نشان دادند.
و: بله، زنده بیرون آمدند. باب در پشت صحنه قایم شد، بعد اینها را دوباره بستند. این دو نفر که شهید شدند، بعد از آن دودی بلند شد و هوا تاریک شد و چنان باد و توفان گرفت که همه راهشان را گم کرده بودند و نتوانسته بودند بروند خانههاشان. این چیزی بود که در درس اخلاق به ما میگفتند. در آن موقع کمی احساس میکردم اینکه میگویند خرافات، خوب این خرافه است و مغز بچهها را شستوشو میدهند. بعد آمدم در تاریخ خواندم و خیلی چیزها در تاریخ برای من روشن شد.
مثلاً اینها در درس اخلاق به دروغ میگفتند که باب جوانی بوده که صبحها به مکتبخانه میرفته، در آنجا خیلی امین بوده و یک بار کنار پنجره نشسته بوده و آفتاب روی پای او آمده، بعد سیدکاظم رشتی گفته که امام زمان همینجاست و شما نمیدانید امام زمان همینجاست. اینها را خیلی تأکید میکردند، ولی اصلاً از اینکه آن امام زمان دستور داده اسلحه بخرید و بکشید و آنها شورش کردند، چیزی نمیگفتند. سه تا جنگ به دولت تحمیل کردند و واقعاً امیرکبیر مجبور شد با اینها مبارزه کند. البته در تاریخ اینطور به نظر من رسید که امیرکبیر را این بابیها کشتند، یعنی مادر ناصرالدین شاه، مهدعلیا، اصلاً با سفارت انگلیس در تماس بود و توطئۀ کشتن امیرکبیر را او با هدايت انگليسيها عملى كرد.
من اگر درس اخلاق را نمیخواندم و اگر من بهائی نبودم، نمیتوانستم اینها را بشناسم. من درس اخلاق رفته بودم و مطالب آنها را خوانده بودم. آمدم دانشگاه، رشتهام تاریخ بود. دیدم این چیزهایی که در درس اخلاق به ما گفتند، نادرست است. مثلاً به ما گفتند بهاءالله چون اظهار پیغمبری کرد، ایشان را بردند در سیاه چال تهران و چهار سال زنجیر به گردنش بود. این در درس اخلاق ما بود. بعد که آمدیم تاریخ خواندیم ـ خدا را شکر که من رشتهام تاریخ بود ـ دیدم که بله، جناب بهاءالله در ترور نافرجام ناصرالدینشاه یکی از متهمان بوده. متهم به ترور ناصرالدینشاه بوده و ایشان را برای همین گرفته بودند و زندانی کرده بودند، نه بهخاطر اظهار پیغمبری و خیلی از مسائل دیگر که اگر فرصت شد برای شما یکبهیک میگویم.
ب: همین مسائل باعث شد که شما شک بکنید و بگویید تحقیق و پژوهش کنم؟
و: بله، واقعاً نمیآمدند حقیقت را بگویند. اینها را در درس اخلاق پنهان میکردند. حتی این را خدمت شما بگویم، در ضیافت نهتنها حقیقت دینی خودشان را از مسلمانان پنهان میکنند، بلکه در بین خود بهائیهایی هم که آنجا هستند، قواعد و قانونشان را پنهان میکنند. حتی یادم است که بچه بودیم میرفتیم در ضیافت ـ این یکی را خوب یادم است ـ میگفتند مبادا در سیاست دخالت کنید، هرکه در سیاست دخالت کند از ما نیست. یک موردی که برای من خیلی عجیب بود، من آن موقع ده دوازده سالم بود، قبل از انقلاب. میگفتند اگر میخواهید در یکی از ادارات استخدام بشوید، در ستون مذهب خط تیره بگذارید. بعد ما متوجه شدیم در دستگاه شاه چقدر بهائیان کار میکردند. اصلاً از نخستوزیر، هویدا بگیر تا دیگران. اینها را که نمیآیند بگویند. هژبر یزدانی، پزشکِ شاه، رئیس دادگستری، ثابت پاسال که تلویزیون را آورده بود. اصلاً چقدر بهائیت در ایران نفوذ داشت که همۀ کارهای مهم مملکتی دور شاه را گرفته بودند؟!
ب: شما فرمودید که من متوجه شدم این شعار تحری حقیقت و ترک تعصبات، این شعار واقعی نیست. وقتی خود شما تحقیق کردید و با بعضی از بهائیها یا با تشکیلات مطرح کردید، عکسالعمل آنها چه بود؟
و: من با تشکیلات بهائیت مطرح نکردم. چون از آنها دور بودم. من از بیستسالگی، دو سال که مدرسۀ شبانهروزی آمدم تحصیل کردم. بعد هم که دانشگاه تهران بودم. پدر و مادرم و خواهرم میرفتند ضیافت ولی من نمیرفتم و جدا شده بودم. پدر و مادرم در شهرستان بودند. یعنی شرایط خانوادگی من طوری شده بود که خوشبختانه برخوردی نداشتم. روزگار اینجور رقم زده بود، بعد هم جدا شدیم و با خواهرم آمدیم اینجا.
ب: مخالفتی با شما نمیکردند؟
و: چون در آن زمان علناً با آنها ارتباطی نداشتم، اتفاقی هم نیفتاد. آنجایی من از آنها زده شدم که دیدم اینها دنبال قدرت و پول هستند. در وهله اول دیدم که من تاریخ اینها را خواندهام و این دینی است که برحق نیست و تاریخ دروغین برایمان گفته بودند. در آن زمان گفتم هرکه اعتقادی دارد، عقیده دارد و دوست دارد خدایش را این جوری پرستش کند. خانوادهام الحمدلله شاید بهخاطر شرایطم به من گیر نمیدادند. مسائلی پیش آمد، قربان خدا بروم که میخواست این را ملکۀ ذهنم کند. اول گفتم این عقیدۀ مذهبی است و دینشان است. بعد وقتی بیشتر مطالعه کردم، دیدم نخیر ـ البته مطالعه که کرده بودم، تاریخشان را که میدانستم، الآن فرصت نیست که نشان دهم کاملاً همهاش دروغ است ـ دیدم حتی بهاءالله اصلاً حق شهروندی انگلیس داشت، پاسپورت انگلیسی داشت، با فراماسونری در بغداد او را دیده بودند. من گفتم کاری به اینها ندارم، هر دین و عقیدهای دارند براي خودشان است؛ ولی زمانی متوجه شدم که اینها اصلاً یک خطر امنیتی هستند، اصلاً دنبال سیاست هستند. تمام مسائل شخصی خانوادهها را میگردند؛ کی چقدر پول دارد؟ کی وارث دارد، کی ندارد؟ در مسائل شخصی مردم بهطور وحشتناکی دخالت عجیبی میکردند.
ب: میشود نمونهای را بفرمایید که برای خودتان بوده؟
و: نمونه: بعد از انقلاب بود. برادر بنده شهرستان بودند. مادر و پدر من رفته بودند مسافرت. حالا حقیقتش، او خانمی را که دوستش بود، برده بود خانه و آنها این را متوجه شده بودند. این پسر را شش ماه طرد اداری کردند و آبرویش را بردند. ببینید خصوصیات زندگی او را داشتند. این یک نمونهاش بود. ترور شخصیت یکی از کارهای مهم بهائیت است. ترور شخصیت میکنند. فوری میآمدند و اسمش را میخواندند. طرد اداری و روحانی دارند، اسمش را در تمام ضیافات خواندند که این آقا اینچنین است. آبرویش را بردند. یا مثلاً دخترخالۀ مادر من، پدرش خارج از کشور بود. مسلمان بود و داشت فوت میشد و او مجبور بود برود. گفت محبت پدرم را داشتم. هنگام رفتن نوشته بود مسلمان و به همین دلیل او را طرد کرده بودند. البته اینها الآن هم بهائی هستند و این جور شستوشوی مغزی داده شدهاند. یا به عمۀ من میگفتند، شما با شوهرت چرا در مدت تربّص ارتباط داشتی؟ یک سال قبل از طلاق، تربّص دارند که در آن زمان نباید باهم ارتباط داشته باشند. او را طرد کرده بودند.
طردهای روحانی داریم که وحشتناک است. ما بچه بودیم، ده، دوازده سالم بود. میگفتند یک آقایی به نام فریدون تأییدی برای تحصیل رفته بودند آمریکا. شوقی گفته بود کسی به آمریکا نرود، بعد که فهمیدند گوش به امر نداده و به آمریکا رفته، او را طرد روحانی کرده بودند. بعد هم میآیند در جلسات میخوانند این طرد روحانی شد. دیگر خانواده و پدر و مادر و هیچکس نباید با او حرف بزند! برحسب تصادف، یک روز این پدر و مادر سوار اتوبوس شدند، میبینند پسرشان که طرد شده به ایران آمده و جلوی اتوبوس نشسته است. گریه و زاری کردند و اشک ریختند و ناراحتی کردند ولی نتوانستند بروند با پسرشان حرف بزنند. چون اگر کسی با شخصی که طرد شده حرف بزند، او هم طرد میشود. اینها نالیدند و زجر کشیدند و حرف نزدند و پسرشان بدون اينكه پدر و مادرش با او حرف بزنند، راه افتاد و رفت.
مورد دیگری که با چشم خودم دیدم. اینها را چون خودم واقعاً با وجودم لمس کردم دارم میگویم. در محیط بودم، نه که بگویم از کسی شنیدم. پیرمردی بود که من او را خوب میشناختم. ما وقتی بچه بودیم، با این آقا و خانمش مسافرت کرده بودیم. کاملاً او را میشناختم. این آقا آمده بود و مخالفت کرده بود که چرا یک چیزی مثل تشکیلات بیتالعدل باید بالای سر دین باشد؟ یک نظر اینجوری داده بود. این پیرمرد را که شش دختر و یک پسر و همسر داشت، طرد کردند. خانوادهاش هم او را از خانه بیرون انداختند. بیرونش کردند! این بیچاره اینور و آنور، در بیخانمانی، بهقدری زجر کشید كه حد ندارد. یک بار گویا آمده بود سر کوچۀ دخترش و پیام داده بود که اجازه میدهی به خانهات بیایم؟ دخترانش همه از این بهائیهای دوآتشه بودند و اینقدر شستوشوی مغزی شده بودند که اجازه ندادند پدر به خانهشان بیاید، یک پدر پیر.
ب: یعنی اجازه ندادند پدر دخترش را ببیند؟
و: بله. بله. اصلاً وحشتناک بود. این طرد روحانی بود.
ب: بعضی از این دستورهای تشکیلاتی اکنون هم هست؟ اینکه در خانوادهها سرک بکشند که کی چه دارد، یا از کسی که درحال فوت است بخواهند اموالش را وقف مجموعۀ تشکیلات بکند؟ این را اگر نمونه دارید، بفرمایید.
و: بله، قبل از اینکه جریان خودم و مسائلی را که برای خواهرم پیش بیاید عرض کنم، توجه کنید که من تاریخ را خوانده بودم، ولی سر این مسأله كاملاً برايم وجدانى شد و دیگر واقعاً و کاملاً با پوست و گوشت و استخوانم درک کردم که اینها چه گروه خطرناکی هستند.
قبل از اینکه خواهرم به خانۀ سالمندان برود، ما در خانه بودیم. یک پیرزن و سه دخترش دو کوچه پایینتر بودند و زندگی میکردند. دوتا از دخترها ازدواج نکرده بودند و یکی ازدواج کرده بود و پسری داشت که کمی از نظر روانی مشکل داشت. اینها، خودشان با خرج خودشان زندگی میکردند. یکی دو ماه سالمندان بهائی اینها را نگه داشت. بعد از یکی دو ماه فوت شدند. من تا آن موقع هم نمیدانستم جریان چیست، مادرم خیلی باهوش بود. این چیزها را خوب درک میکرد. یک بار مادرم گفت: اینها در عرض دو ماه فوت کردند. بعد از تشکیلات آمدند خانۀ آنها را گرفتند. دست روی خانه آنها گذاشتند. ما شنیدیم که مثل اینکه پولی را دادهاند به آن آقایی که هست و آن پسری که دارد که صدای او در نیاید. چون آنها کسی را نداشتند، پولی به او دادند و دست روی خانه گذاشتند. این اتفاق بعد از انقلاب بود. باز هم ما دقت نمىكرديم و مىگفتیم شاید توافقی است؛ تا جریان خواهرم پیش آمد که من مفصل فهمیدم. انگار خدا میخواست اینها برای من پیش بیاید که من واقعاً بفهمم جریان چیست و اینها چقدر خطرناک هستند. اگر تو دین هستی، چه کار به مسائل مردم داری؟ چه کار به قدرت و سیاست داری؟ شما به مسائل مالی مردم چه کار داری؟ با ارث و میراث چه کار داری؟ شما دین هستی، بنشین سر جایت.
ما یک خانه خریده بودیم. مادرم در سلسبیل جدا بود. خواهرم جدا خانه داشت. بعد مریض شد و من هم خواهر بودم. داستانش طولانی است. یک بار او را یواشکی، بدون نظر من و مادرم، برده بودند خانۀ سالمندان بهائی که پول بیشتری از ما بگیرند. چون پدرم با آنها بود. گفته بودند پول به شما میدهیم و خانهاش را برمیداریم و از ناهید هم پول بگیرید. آنها دنبال پول هستند. من متوجه شدم. من خیلی غیرتی هستم. به غیرتم برخورده بود. گفتم به من و مادرم اطلاع ندادید که این را دارید میبرید خانۀ سالمندان؟ این مریض است. البته خواهرم بهائی و با آنها بود ولی بالاخره خواهرم بود. درست است که از نظر اخلاقی و ایدئولوژی باهم خیلی تفاوت داشتیم ولی آن وجدان و عاطفهای که دارم و آن حس خواهری به من اجازه نمیداد رهایش کنم و دلم میسوخت. گفتم این الآن در حال عادی نیست. مشکلاتی دارد، راه نمیتواند برود. اینها دارند سوءاستفاده میکنند و میخواهند از این طریق خانهاش را بردارند و پول بیشتری از ما بگیرند. اینها اگر راست میگویند در خانه نگهش دارند. خانه که دارد، پرستار در خانه بیاورند نگهش دارند، پولش را بگیرند. پدرم میگفت بهائیت نورچشمی و غیرنورچشمی دارد. به آن نورچشمیها و مبلغان و کلهگندهها میرسند. بین بهائی با بهائی فرق میگذارند. باوجود اینکه پدرم این همه پول داده بود به اینها، آخرش بچهاش نورچشمی نشده بود. آمده بودند او را ببرند که من متوجه شدم نیت خیر ندارند و قصد سوءاستفاده دارند. به من برمیخورد که اینها سوءاستفاده کنند. من در این وضع نابینایی، مشکل داشتم، مادرم هم پیر بود، میخواستند هم ما را بکوبند و ناراحت کنند و هم اینکه از فرصت سوءاستفاده کنند و خانه را بردارند. این از محبت و وحدت عالم انسانی آنان بود! این عمل بهائیت را ما کاملاً با پوست و گوشت و استخوانمان لمس کردیم که نزدیکشان بودیم.
خلاصه این خواهر را من برگرداندم خانه؛ خودم میرفتم با پرستار و هرجور که از من برمیآمد کمکش میکردم. این بهائیها فهمیدند که من این را در خانهاش نگه داشتهام، چپ و راست تلفن ناشناس به من میشد؛ در همان خانه اعصاب مرا میلرزاندند. آی بیا خواهرت را ببر توسکا. آی بیا این کار را بکن. آی این جور کن. ساختمان بو میدهد. نظافت را رعایت کن. میرفتم خانهاش کسی چیزی نمیگفت. پس چه کسانی تلفن میزدند؟ فهمیدیم که این، کار بهائیت بود که من نتوانم او را نگه دارم، که اینها به آرزویشان برسند و این را ببرند خانۀ سالمندان نگه دارند و خانهاش را بردارند و همینطور هم شد. چون من بهقدری با اینها مبارزه کردم و درگیر شدم و بهقدری اینها تلفن زدند که اعصاب مرا خورد کردند. آنجا نگهبانها و همسایهها را به جان من میانداختند. از این کارها هم میکنند. با یکی بد بشوند، میروند دوروبرش و برایش میزنند، همانطور که برای مادر من خیلی میزدند. پایش بیفتد خیلی شمر هستند! اینکه میگویند «محبت»، اینها همهاش یک چیز ظاهری است. در عمل اینطور نیست. جایی که منافعشان باشد، جایی که بخواهند کاری بکنند در جهت منافعشان، هر کاری از دستشان برآید انجام میدهند. حتی آدم هم میکشند، اگر روزی، روزگاری قدرت دستشان بیاید؛ که خدا نخواهد که بشود.
ب: از تحصیلاتتان هم برای ما بفرمایید. تحصیلات دانشگاهی و پژوهشها و تحقیقات خودتان…
و: من لیسانس تاریخ دانشگاه ملی بودم و بیشتر راجع به همین مسائل ادیان خیلی مطالعه میکردم. علاقه پیدا کرده بودم، چون رشتهام بود. بهخصوص که در بهائیت هم بودم. دین بهائی را من در بچگی دیده بودم و درس اخلاق رفته بودم. کنجکاو شده بودم که در تاریخ چه میگویند. آن موقع من کنجکاو شده بودم ببینم که اینها چیست که میگویند. بعد تفاوتهایش را که حس کردم و جاهایی به نتیجه میرسیدم که اینها اصلاً ریشه در انگلستان دارند و به عبدالبهاء هم که لقب سر دادند. این ریشه در انگلستان و ریشههای فراماسونری دارد. اصلاً مسأله پیچیدهتر از آن است. در درسهای اخلاق میگفتند سیدعلیمحمد باب، امام دوازدهم است. الآن در این برنامههای تلویزیونی نمیگویند امام دوازدهم است.
ب: میگویند مبشر است.
و: بله، من قشنگ یادم است. میگفتند این امام دوازدهم است، درحالیکه تحقیقاتی که استاد ارشاد درمورد محمدبنالحسن کرده میگویند باب اصلاً هیچ وقت اظهار اینکه من امام دوازدهم هستم، نکرده است. در درس اخلاق تأکید میکردند که ایشان امام دوازدهم است و دیگر شیعه تمام شده، بهاءالله هم من یظهره الله است. درحالیکه خیلیها بعد از باب اظهار من یظهره اللهی کردند. اصلاً اختلاف بهاءالله با ازل… . ما در درس اخلاق و در تشکیلات بودیم؛ میگفتند: میرزایحیی صبحازل خیلی با برادرش بدی کرد. بهاءالله گفته من پیغمبرم و او خیلی بدی کرد. یعنی بهاءالله را خیلی مظلوم نشان میدادند. ازل خیلی مبغض بوده. یکی را که بدی میکند میگویند مبغض است. میرزایحیی مبغض بوده، بعد این را در تاریخ دیدیم که نه بابا، اینها دعواشان سر قدرت بوده است. میرزایحیی صبحازل جانشین باب بوده و سر قدرت باهم ستيز داشتند؛ حتی بهاءالله دست به ترور صبحازل زده بود. به آن سلمانی گفته بود وقتی داری سرش را اصلاح میکنی، گردنش را بزن که صبح ازل متوجه اين توطئه شده بود.
بعد هم دیدند با خشونت و آدمکشی و خرابکاریهای زمان باب، نتوانستند به نتیجه برسند، در زمان بهاءالله آمدند دوازده تعلیم تحری حقیقت و تساوی حق زن و مرد و غیره را مطرح کردند و به آن، شکل مظلومانه و انساندوستانه و وحدت عالم انسانی دادند؛ اما درواقع بهائیت ریشهاش همان خشونت است. درواقع باب برای گرفتن حکومت میگفت من میخواهم حکومت بیانی تشکیل بدهم. دنبال حکومت و قدرت بود.
ب: آیا شما این ایام، در جريان تبليغات رسانهاى آنان هستيد؟ آيا در فضای مجازی با آنها و مبلغان آنها گفتوگو و مناظره میکنید؟ فکر میکنید آنان از فضای مجازی و از تبلیغات چه استفادهای میکنند برای گسترش کارشان؟
و: البته من گوش میدهم. مناظره نکردم. مناظرهها را گوش میدهم. صحبتهای بهائی را گوش میدهم. واقعاً خیلی خندهدار است. اصلاً حتی این بهائیهایی که مثل قاسم بیات و مثل آقای ثابتان و میبدی در فضای مجازی برنامهها دارند و استاد ارشاد برنامههایی که با بهائیها دارند، وقتی میبینند طرف خیلی وارد است و دارد از اینها سؤال میکند و اینها حرفی برای گفتن ندارند، همهاش حرفهای غیرمنطقی میزنند و اینور و آنور میزنند. با آن کسی که دارد از اینها سؤال میکند، توهینوار برخورد میکنند، زخم زبان میزنند؛ درحالیکه دیدم کسی که سؤال میکند خیلی با احترام و مؤدبانه و منطقی سؤال میکند. اینها واقعاً گروه دیگری هستند، اگر کسی مخالفشان حرف بزند یا سؤال بکند، خیلی بد برخورد میکنند.
ب: نمونههایش را دارید الآن؟
-: نمونهاش همین آقای ارشاد. میبینم چندین بار شده با آقایان، آقای شجاعی بودند، یک چنین اسمی بود و چندتا از بهائیها، که یکی خانم باران بود، چند خانم بودند، اینها را گوش میکردم، مناظره میکردند. آقای دیگری هم بودند که لهجۀ اصفهانی داشتند. از این خانم سؤال میکردند اگر کسی آمد در تشکیلات، بعد تحری حقیقت کرد و گفت در این دین برایم این سؤالات پیش آمده، این سؤالات را برای من جواب بدهید. اگر سؤالات را به تشکیلات بگوید چه برخوردی با او میکنند؟ این خانم هی طفره رفت. چندین بار آقای ارشاد و آن آقا تکرار کردند. میگفتند ما سؤالمان این است، ولی این خانم میرفت به بیراهه، از یک جای دیگر، حرفهای دیگر میزد. خیلی عجیب بود. در آخر گفتند شما طرد روحانی دارید. این به چه صورتی است؟ این خانم گفت: دیگر تشکیلات خودش را کنار میکشد. واقعاً برای من خندهدار بود. بله اگر طرف آمد مخالفتی کرد و سؤالی کرد، بله، تشکیلات خودش را کنار میکشد ولی نگفت پدر بیچارهای که آمده سؤالی کرده یا مخالفتی کرده، از خانهاش بیرون میکنند. زن و بچهاش حرام است. ارثش را محروم میکنند. اینها تا میشود به ارث گیر میدهند. روی ارث مردم مانور میدهند. دیگر این را نگفت. در مجموع میخواهم بگویم، برداشت کلی که میکنم اینها با حقیقت و راستی و صداقت هیچ میانهای ندارند. تمام حرفشان دروغ است تنها چیزی که در وجود اینهاست واقعاً بیصداقتی بهتماممعناست.
ب: در بحث خانمها و زنها، درمورد قرةالعین چه میگفتند؟
و: قرةالعین، آن چیزی که در تاریخ است، اصلاً این چیزی نیست که میگویند و فیلم میسازند و او را نماد حقوق زن میگیرند و میگویند او مدافع حقوق زنان بوده و مخالف حجاب بوده است. او اصلاً چنین دغدغهای نداشته. این خانم قرةالعین که میگویند جزو «حروف حی» بوده، زنی بوده که شیخی شده، بعد میگفته من خواب دیدم امام زمان طرفدار سیدعلیمحمد باب شدهاند. یک آدم این جوری بود. اصلاً دنبال مسائل حقوق بشر نبود. آن موقع اصلاً بهائیتی وجود نداشته که تساوی زن و مرد باشد. درمورد حجاب هم که میگویند چادر از سر انداخته، در یک برنامه تلویزیونی یک آقایی میگفت خانم قرةالعین چادر را از سر نینداخت، برقع را از روی صورتش کنار کشید. تازه درآنمورد هم خود بهاءالله و دیگران اعتراض کردند و گفتند موقع این کارها نبود. این اصلاً ربطی به تساوی حقوق زن و مرد ندارد. اصلاً شما بفرمایید در بهائیت تساوی حقوق زن و مرد هست؟ اولاً بیتالعدل را میدانید زنان نمیتوانند راه پیدا کنند. در بهائیت اگر مرد شش دختر و یک پسر دارد خانهاش را باید به اسم پسر کند، یعنی زن هیچ ارثی نمیبرد. حتی بین زن دهاتی و شهری هم تفاوت است. اصلاً تساوی حقوق زن و مرد و تحری حقیقت و امثال اینها شعاری بیشتر نیست.
ب: موضوع خواهرتان و خانۀ سالمندان چه شد؟
و: مسألهای که خیلی روی من اثر گذاشت، جریان خواهرم بود که وقتی او را بردند، خانهای به نام خودش داشت. او مریض بود و در خانۀ سالمندان بود. گویا خانم مسلمانی آنجا بود. من سالمندان بهخاطر ایدئولوژی نمیرفتم. گاهی با خواهرم صحبت میکردم. واقعاً نمیخواستم با اینها برخورد کنم. چون میترسیدم برای خواهرم که آنجا بود بد شود. این خانم به من گفت، به او میگویند: بیا خانهات را به نام امر کن. به نام جامعه کن. امر را جامعۀ دین بهائی میدانند. این هم هیچی نمیگفته. مخالفت نمیکرده. طفره میرفته. مریض شد و بردندش بیمارستان، در بیمارستان که دو ماه خوابیده بود، گویا برنامهای بود که همه را از من پنهان میکردند. ما یک بار رفتیم بیمارستان، برادرم پیغام داد که به ناهید بگویید نرود بیمارستان. من تعجب کردم که چرا برادرم میگوید نرو. خلاصه خواهرم خانه را در سالمندان به نام اینها نکرده بود. بعد اینها رفته بودند مدارکش را برداشته بودند، برده بودند دادگستری و اینور و آنور. همانطور که بهاءالله در خیلی جاها، رشوه میداد که کارش پیش برود، حتی برای آزاد کردن طاهره قرةالعین پول میداد به دولت، این کارها را زیاد میکرد، اینها هم پایش بیفتد همین کارها را میکنند. پایش بیفتد، رشوه هم میدهند. دروغ هم میگویند. مال مردم را هم برمیدارند. همه کاری میکنند. این را دارم واقعاً میگویم، نه اینکه روی هوا بگویم. کاملاً احساس کردهام. رفته بودند خانهاش را بگیرند. دیگر مراحل آخر رسیده بود. من از پرستارش که مسلمان بود پرسیدم خانهاش چه شد؟ گفت دنبال خانهاش بودند. فردا قرار است از طرف دادگاه بیایند کارها را انجام دهند که از او امضا بگیرند، خانهاش به نام خودشان بشود. حالا این نماینده را فرستاده بودند که خانه را از چنگش به نام بهائیت دربیاورند. من این را فهمیدم، خونم به جوش آمد. ای خدا، اینها اصلاً به غرور انسانی توجه ندارند. حقوق بشر را هیچ توجهی ندارند، همهاش حرف است. الآن در خارج از کشور، نوارها را من گوش میدهم که میگویند تلاش برای حقوق بشر در ایران! نصف سخنرانها بهائی هستند و اسمشان را میشناسم. اصلاً چه حقوق بشری؟ یا هرجا میروند صحبت از فرهنگ و هنر ایران، نصف سخنرانهایش در خارج از کشور بهائی هستند. کدام حقوق بشر؟ شما یک مریضی را که روی تخت بیمارستان خوابیده … خیلی وحشتناک است. خدا نکند اینها قدرت را به دست بگیرند. خون مردم را در شیشه میکنند.
من خیلی به غیرتم برخورده بود. گفتم بهجای اینکه شعار بدهند ما بهائیها محبت میکنیم و حقوق بشر داریم، بيايند عيادتى از مريض بكنند. پرستارش میگفت یک بهائی نیامده به او سر بزند، یک چیزی برایش بیاورند، یک محبتی بکنند. مریض روی تخت افتاده، اینها دنبال خانهاش بودند. مگر این خواهر و برادر و بچه ندارد؟ خواهر و برادرش مشکل دارند؟ میخواستند سوءاستفاده کنند. به غیرت من برخورد. آقا این بچه روی تخت افتاده، شما میروید امضا میگیرید، از محضر، آدم میبرید، معلوم است این و آن را خریدهاید. اینها خلاصه پول داده بودند. مرا در جریان نمیگذاشتند. با خارج از کشور باهم دستبهیکی بودند. آن پرستار مسلمان به من گفت. واقعاً کار خدا بود، دیگر الآن شک ندارم. من فهمیدم و گفتم هر وقت آن آقا میخواهد بیاید از او امضا بگیرد، من باید بیایم آنجا بنشینم و مچ او را بگیرم. یک بار رفتم. گفت تلفن زده که امروز نمیآیم به مریض سر بزنم. من گفتم خیلی خوب، رفتم. روز بعد با پرستارش هماهنگ کردم، گفت: روز چهارشنبه دیگر کارهایش به مراحلی رسیده… من متوجه شدم. «مراحل آخر» را این خانم به من گفت. این خانم حواسش نبود و من تصادفی که سؤال کردم به من گفت. تصادفی یعنی خدا کمک کرد. من گفتم خیلی خوب. ما میآییم بیمارستان، آن پشت یواشکی با پرستار مینشینیم. من این آقایی را که میخواست امضا بگیرد، نمیشناختم ولی پرستار خواهرم او را میشناخت. چون با او کار میکرد، داروهایش را میگرفت و میآمد و میرفت. کاملاً زیرنظرش داشت. دیگر هیچکس از بهائیها نمیآمدند. فقط او به خاطر این کارها میآمد. ما رفتیم و آن پشت نشستیم. پرستار او را به من نشان داد. آن آقا اگر ما را میدید میشناخت. لذا ما خود را نشان ندادیم. بعد گفتند آمد و رفت در اتاق خواهرت. چند نگهبان با آن آقایی که میخواسته امضا بگیرد، رفتند آنجا. البته پسرعمهاش بوده، این را فرستاده بود که امضا را بگیرد. پرستارم گفت همه رفتند داخل اتاق. من هم بهمحض اینکه اینها رفتند تو، رفتم. دیدم با خواهرم که خوابیده و بیحال است، دارند صحبت میکنند. داد کشیدم که تو چه حقی داری میخواهی خانه خواهرم را روی تخت بیمارستان از چنگش درآوری؟ آیا این انسانی است؟ این را که گفتم، پرستار گفت رنگ آن آقا زرد شده بود و ترسیده بود. گفت: نه، نه من چنین کاری نمیخواستم بکنم. دیگر سریع رفت بیرون. نگهبانها گفتند این کیه؟ گفتند این خواهرش است. گفتند خانم دادوبیداد نکن، عیب ندارد. بعد برادرم از سوئیس زنگ زده بود. گفتم: ای خائن، خواهری را که روی تخت بیمارستان خوابیده، آمدی کمک کردی؟ البته برادرم هم شستوشوی مغزی شده بود. حالا تشکیلات محترم دم از حقوق بشر، انسانیت و محبت میزند، آمده روی تخت بیمارستان خانۀ مریضی را که در حال اغماست، از چنگش دربیاورد و به نام خودش بکند. این را دیگر چطور میتوانم توجیه کنم. این روی من خیلی اثر بدی گذاشت.
ب: تصوری که در جامعۀ بهائی از اسلام مطرح میشود، همیشه یک دین تاریخ مصرفگذشته و دینی است که متناسب با شرایط زمان نیست و اگر میدان پیدا بکنند، حتی بحث قائمیت و مهدویت را مسخره میکنند، چنانکه بهاءالله بحث مهدویت و امام زمان علیهالسلام را در ایقان موهوم اعلام کرده و گفته است که شخص موهومی را بر سرير قدرت گذاشتند و منظورش از شخص موهوم، امام عصر ارواحنا فداه است. چرا تصویر بدنمایی از اسلام را در ذهن بهائیها از همان درس اخلاق ایجاد میکنند؟
و: البته اینها در ظاهر میگویند قرآن را قبول داریم، اسلام را قبول داریم. به ظاهر میگویند، ولی میگویند اسلام دیگر وقتش گذشته و بچهها را شستوشوی مغزی میدادند. من یادم است که بچه بودم، در مدرسه بچهها میگفتند قائم موعود آمده، امام زمان آمده. در درس اخلاق یاد میدادند که امام زمان آمده است. اینها میگویند بهائیت بهروز شده است. اسلام را میگویند زمانش گذشته است. البته این را خیلی علنی نمیکنند. در کتابهای مذهبی بله، نوشته «شیعۀ شنیعه». اسلام و شیعه را اصلاً نفی میکنند و کلاً میگویند اسلام تمام شد، اسلام زمانش گذشته است ولی بهائیت بهروز است. درصورتیکه اتفاقاً اسلام بهروزتر است. بهخصوص شیعه بهروزتر است. من با مطالعاتی که دارم میگویم بهروزتر است. البته در اسلام زن نصف مرد ارث میبرد ولی توجه کنید به اینکه مرد نفقه میدهد. اینها همه هست؛ اما در بهائیت زن اصلاً هیچی نمیبرد، تمام خانه به نام پسر بزرگ است و خیلی چیزهای دیگر. الآن اینجور که بهائیت دارد در زندگی خصوصی مردم دخالت میکند، در اسلام و شیعه بههیچوجه در مسائل خصوصی دخالت نمیکند که چه دارد و انگشت روی مال مردم بگذارد. بهائیت طرد روحانی دارد. در اسلام شیعهای هست در فلان نقطۀ دنیا یا مسلمانی در فلان نقطۀ دنیا، حالا مخالفت با اسلام بکند به او کاری ندارند. در بهائیت تمام بهائیهایی که در سراسر دنیا هستند، رصد میشوند؛ هرکه مخالفت کند، آنی سراغش میروند. همه چیز را زیرنظر دارند.
من برای نمونه میخواهم بگویم. یک دوستی داشتم، خانمی مسلمان بود. ایشان یک پسر بیشتر نداشت. پسرش هم مسلمان بود. یک خانۀ بزرگ دویستمتری داشت و همین یک پسر را داشت. پسر هم برادر و خواهر نداشت. حالا اگر آن پسر مادرش فوت شد و پدرش هم که جدا شده بودند، فوت شد، او خانه دویستمتری را داشت. اما اگر این بهائی بود. همین پسر، که تنها هم بود و یک خورده اعصابش جوری بود که اهل کاری نبود و تنبل بود، بهائیت میرفت سراغش و میگفت: «تو خواهر برادر نداری. تو بچه نداری. بیا خانهات را به نام امر بزن. بیا فلان جا تو را نگهداری میکنند. اگر مریضی برو سالمندان نگهت داریم.» ولی چون دین او شیعه بود و مسلمان بود، هیچکس با او کاری نداشت. خانهاش را فروخت. بدون دردسر خانه دیگری خرید و بقیۀ پول را هم در بانک گذاشت. اگر این بهائی بود، پدرش را درمیآوردند: «تو یک خانه دویستمتری داری. میخواهی چه کار کنی. بچه که نداری، خواهر و برادر هم نداری. کی میخواهد بخورد؟ دولت میخواهد بردارد.»
ب: در بهائیت رسم بود که کتابهای اصلی را مطالعه کنند، اما مثلاً کتاب اقدس به زبان عربی است. خوب بهائیان ایران که عربی نمیدانند. طبیعتاً وقتی کتاب اقدس را نمیخوانند، با احکامش آشنا نمیشوند. اینکه مثلاً اگر کسی دزدی کرد روی پیشانیاش انگی بزنید که شناخته بشود و این آدم از هستی ساقط بشود. یک آدمی که انگ خورده به پیشانیش، کسی به خواستگاری دخترش میآید؟ کسی دختر به پسرش میدهد؟ کسی به این کار میدهد؟ بهش شغل میدهد؟ این حکم اقدس را چند تا جوان بهائی مطلع هستند؟
و: هیچی. اول اینکه من بچه بودم یادم هست کتاب بیان را مخفی کرده بودند. کتاب بیان را اصلاً از دسترس خارج کرده بودند. بعد بهجای کتاب اقدس هم یک گنجینه حدود احکام گذاشته بودند که اشراق خاوری یک چیزی به آن ملحق کرده بود و درآورده بود. ما بعداً این همه تعالیم سختی را که بهاءالله گذاشته بود فهمیدیم که مثلاً دزد را مهر به پیشانیش بزنید، کسی خانهاِی را آتش زد، خودش را زنده در آتش بسوزانید. در درس اخلاق اینها را نمیگفتند. همهاش دروغ بود. فقط از تعالیم حضرت بهاءالله میگفتند تابستانها هر روز پایتان را بشویید، زمستانها سه روز یک بار بشویید، هفتهای یک بار حمام بروید، همین. یک چیزهای خیلی سطحی و اینجوری. چنین نبود که تعالیم بهاءالله را بگویند و یا اقدس را برای مردم توضیح بدهند. اصلاً ترجمۀ اقدس به فارسی ممنوع است. این چه پیغمبر ایرانی است که کتابش را به عربی نوشته و اصلاً ترجمهاش به فارسی ممنوع است؟
ب: بالاخره توانستند منزل خواهر شما را بگیرند؟
و: مىخواستند ولى نتوانستند. من رفتم آنجا، دخالت کردم و گفتم او خواهر دارد و خواهرش اینجاست. دادوبیداد کردم، اینها بهشدت ترسیدند. بعد رفتم به خانۀ خواهرم، به نگهبانی و هیأت مدیره گفتم خواهرم فوت شده و من خواهرش هستم. آن برادر و خواهر من که در خارج هستند، خیلی اعصاب مرا میلرزانند، خیلی ناراحتم میکنند. اینها هم ترسیده بودند. به من هم از این طرف فحش میدادند و ناراحتم میکردند؛ اما مىديدند من مثل شير ايستادهام. مجبور شدند کرایهاش را بدهند. بعد دیدم خواهر و برادرم دست گذاشته بودند روی خانه مادرم و خواهرم. گفتم مادرم را نگه میدارم. مادر و خواهر بودند، میخواستم کمکشان کنم. آنها دخالت میکردند که اینها را ببرند به خانۀ سالمندان. خود مادرم گفته بود من را ببرید خانۀ سالمندان مسلمان. برده بودم سالمندان مسلمان. بعد دیدم خواهر و برادر و پدرم (دو خواهر و برادری که خارج است)، اصرار میکردند که او را ببر سالمندان بهائیها. من هم آن موقع مریض بودم. چون سر جریان خواهرم، بهائیت مرا مریض کرد. برای من سردرد پیش آمد و افسردگی و اینها من را به خدا رساند.
ب: آیا مادرتان هم با آنها بودند یا مخالف بودند؟
و: نه، مخالف بو د، او را بهزور میبردند. خیلی خندهدار بود. میگفت اگر من نمیرفتم میآمدند در خانه مرا بهزور میبردند. اینها دم از حقوق بشر و محبت و کمک میزنند، این کمکشان بود. یک پیرزن با سن بالا، به جای اینکه کمکش کنند که شب است و تاریک است و به خانهاش برسانند، نمیکردند. ولش میکردند. میگفت من میماندم. آن خانمی که همسایۀ دو کوچه آن طرفتر بود همراهی نمیکرد. این حقیقت بود. این کمک و اینکه میگویند کمک کنیم و خدمت کنیم، نه اینکه به انسانها کمک کنند و حقوق بشر را رعایت کنند. اینها برای این است که خدمت به امرشان کنند. برای پیشرفت امر است که میگویند کمک کنیم. بعد مادرم در دستش سِرُم داشت. من با اینکه مریض بودم، گفتم خیانت میشود. مادرم گفته من بهائی نیستم، مرا به سالمندان مسلمانان ببر. یک سکته هم کرده بود و نمیتوانست حرف بزند. بردم سالمندان مسلمان و بیستوشش و هفت روز بیشتر در آنجا نبود. نگذاشتند. دیدم تلفن پشت تلفن، فامیلهایی که اصلاً ارتباط نداشتند که مرا تحت فشار بگذارند. همانطور که برای خواهرم مرا تحت فشار گذاشتند که من نتوانم او را نگه دارم. من هم غیرتی بودم، نمیتوانستم بیتفاوت از کنار اینها بگذرم. میدیدم دارند سوءاستفاده میکنند، ناراحت می شدم. مادر بیچاره را دیدم همان برنامهای را که سر خواهرم آوردند، سر این هم میآورند. بعد دیدم پدرم آن طرف، خواهر برادر این طرف؛ گفتم خوب، باشد. هنوز هم نمیتوانم خودم را ببخشم. میگویم خدایا بروم آن دنیا از مادرم حلالیت بطلبم. نگذاشتند. مادر بیچاره، یک سال بیشتر در سالمندان بهائی نماند. فوت شد.
پدرم تا آخرین لحظه بدجور بهائی دوآتشه بود. همۀ مال و مغازۀ پدرم معلوم نیست چه شد. همه را فروخت داد به بهائیها. گفت بچههای من دوتا که نیستند، این یکی هم مشکل دارد، خلاصه این وسط سوءاستفاده کردند. بعد مادرم را بردند آنجا برای اینکه خانهاش را ببرند. مادر من که فوت شد او را هم بردند قبرستان بهائیها. من دیگر بعد از مادرم آنقدر ناراحتی و بیماری داشتم که نفهمیدم چطور مادرم را دفن کردند و نفهمیدم چه شد. به این ترتیب گذشت.
بهائیت پشت پرده کار میکند. نمیآید روراست حرف بزند. آرامآرام قدرت را میگیرند. خیلی علنی نمیکنند. پشت پرده، خواهران را به جان من میانداختند. حالا خودشان از خود بهائیت، یکی را وکیل کرده بودند. یک وکیل که در درس بهائی که میخوانند، زیرزمینی به اینها درس میداد. گفتند تو با شرایطی که داری نمیتوانی انحصار وراثت کنی. گفتم چرا نمیتوانم؟ پرستار من سواد دارد. کار قانونی که کاری ندارد. انحصار وراثت کاری ندارد. میخواهم بفروشم، ما که بچه نداریم. بفروشیم و هرکس سهم خودش را بردارد. آن خواهر من که در آمریکا بود اول گفت باشد بفروشیم. بعد یک دفعه عوض شد. چه شد؟ من فهمیدم بهائیت از او خواست. تشکیلات بهائی همه بهائیها را زیرنظر دارد. الآن میرود با خواهر من حرف میزند، خواهر هرچه فحش و بدوبیراه است به من میداد. این خواهر و برادرم بهائی دوآتشه بودند که ما بچه نداریم، چرا دولت بردارد؟ پس بگذار امر بردارد. مىدانم خودشان پیشقدم نشده بودند كه خانه را به تشكيلات امرى بدهند، بلكه اگر بهائیت دخالت نمیکرد اینها میگفتند خانه را بفروشیم و هرکس سهم خود را بردارد. تشکیلات از آنها خواست، از من نمیخواستند. آنها شرایط من را میدانند، از من نمیخواهند. اخلاق من را میدانستند که من برگشتهام و به هیچ عنوان با آنها همکاری نمیکنم. از آنها خواستند و دیدم خواهر و برادرم هم تسليم شدند. من هم خیلی ناراحت بودم. با خودم گفتم مگر من مُردهام، چرا دنبال انحصار وراثت نروم؟ آنها اصلاً برای انسان و حقوق بشر و برای عزت انسانی هیچ ارزشی قائل نیستند. انسان را میکوبند، لهش میکنند. اصلاً برایشان مهم نیست. ترور شخصیت یکی از کارهای مهم بهائیت است. این کارها به من برمیخورد.
بالاخره مجبور شدند، گفتند باشد بیاییم انحصار وراثت کنیم و بفروشیم. یک خانمی را که نمایندۀ بهائیت بود، مأمور اين كار كردند كه من بعداً فهمیدم. ما رفتیم انحصار وراثت کردیم. اواخرش من پی بردم دیدم مثل اینکه اینجا مسألهای است. خودم میفهمیدم. مثل اینکه نماینده آنهاست. آنها دارند کارهایی میکنند که اختیار را به دست بگیرند. بعد روز آخر که میخواستیم برویم آن ورقۀ حصر وراثت را بگیریم، من به آن خانم زنگ زدم و به خواهرم گفتم ما میرویم. اگر این خانم میخواهد بیاید، من میروم ورقۀ انحصار وراثت را من میگیرم. او دیگر هیچ اختیاری ندارد. انحصار وراثت کردیم تمام شده و هیچ ورقهای لازم نیست او بگیرد. به او ربطی ندارد. مگر او چه کاره است. همه دست من است. بعد تلفن زدم به آن خانم گفتم. آنها پیگیر بودند. من را میبردند چون من یکی از وراث بودم و سند هم دست من بود. من هم گفتم خیلی خوب. من میآیم به شرطی که اصل را بگیرم. بعد گفت نه خانم وحدت شعار، کپی را به شما میدهم، اصل را خودم برمیدارم؛ با کمال پررویی. گفتم شما چرا اصل را بردارید؟ وارث من هستم، چرا شما اصل را بردارید؟ گفت خوب باشد. حالا میرویم میگیریم. بنده با پرستارم رفتم آنجا. به او گفتم حواست باشد ما را صدا کردند میخواهیم ورقۀ حصر وراثت را که آخرین مدرک است بگیریم، حواست باشد این خانم هیچ چیزی نگیرد. گویا اینها هم فهمیده بودند که من این نقشه را دارم که میخواهم مشتشان را بگیرم. بهائیت دنبال این بود که اصل ورقۀ حصر وراثت را بگیرد و من دنبال این بودم که خودم بگیرم. اینها خانمی را بهطور ناشناس آورده بودند. اینها دودوزه بازی میکنند، عدم صداقت در کارشان است. پرستار من گفت این خانم که آمده؛ البته آن خانم بهائی آمد و ما هم سلام علیک کردیم. قرار شد صدا کردند برویم. گفت یک خانمی دیگر آمد و با او دست داد و با او صحبت کرد و خندید. انگار همدست آورده بود، که من اگر خواستم یک وقت ورقه را بگیرم، آنها بتوانند یک جوری ورقۀ اصلی را از چنگم دربیاورند. ما دویدیم، همانطور که من و پرستار باهم میدویدیم، گفتم نگاه کن، ورقه اصلی دست این خانم نیفتد. او هم گفت حتماً. من هم رفتم گفتم همه را به من بدهید. همه را من گرفتم. موفق شده بودم. با همان پرستار بیرون رفتیم که برویم. یکدفعه دیدم آن خانم بهائی که آمده بود، آمده بیرون و دنبال ما میگردد. همدست آورده بود که مراقب باشد که این وسط من اگر بخواهم تمام مدارک را بگیرم یک جوری همدستی کنند از چنگ من دربیاورند. پرستار گفت من حس کردم این خانم پشت سر من است. نرفته بود. ما فوری برگشتیم و کنار ایستادیم و آن خانم من و پرستار را باهم دید، پرستارم گفت ناراحت شد و رنگش زرد شد، آمد جلو و گفت شما نرفتید؟ گفتیم نه. آمدیم پایین، میخواستیم برویم. این هم آمده بود دنبال همدستش میگشت.
خلاصه ما رفتیم و مدارک را موفق شدم بگیرم. این هم خیلی ناراحت شد. بعد اینها رفتند از آن طرف خواهرم را تحریک کردند. خواهرم زیردست آنها بود. دوآتشه در اختیار آنها بود. او را برداشته بودند با ویلچر برده بودند شورای حل اختلاف، به عنوان اینکه این هم یکی از وراث است، رفتند یکی از ورقههای اصل حصر وراثت را گرفتند. دیگر من اشتباه کردم که نرفتم آنجا دادوبیداد کنم. او را برده بودند که از طریق او مدرک را بگیرند. مدرک را که بگیرد، دست بهائیها بود دیگر. این جریانش بود که متأسفانه اینها دست روی این مال گذاشته بودند و من دیر متوجه شدم.
البته یک مقدار هم به خاطر خواهرم هست که خارج از کشور است. میروند روی اعصابش بدجور و او هم تنهاست، عصبی میکنند و به جان من میاندازند. اینها برایشان مهم نیست که خانواده پاشیده بشود. عصبی بشود. ناراحت بشود. مریض بشود. حقوق بشر که مهم نیست. اینها دنبال منافع هستند. عصبیش کنند، ناراحتش کنند. تلفن به من بزند، فحش بدهد، حالا اختلاف پیدا کنیم. بعد هم بگویند محبت! اینها بر سر مسائل خانه بین من و خواهر و برادرم اختلاف انداختند. آنها را از ما دور کردند که ما نتوانیم متحد بشویم و نتوانیم کاری بکنیم. این وسط اختلاف انداختند که از آب گلآلود به نفع خودشان ماهی بگیرند.
ب: همت شما، که بههرحال با روشندل بودن، تحقیق و پژوهش را رها نکردید برای ما جالب است. بفرمایید شما چطوربا اینترنت کار میکنید؟
و: من قبلاً با کامپیوتر کار میکردم. خودم رفته بودم یاد گرفته بودم. در فرهنگسرای بهمن با کامپیوتر کار میکردم. یوتیوب میرفتم و اطلاعات زیادی از یوتیوب بهدست میآوردم، الآن دیگر به خاطر این فیلترشکن و اینها کامپیوتر را کنار گذاشتم. با گوشی همراه لمسی کار میکنم. توی آن تاچ بک را وارد کردم، گویا شده است. الآن در آن گویا میتوانم در یوتیوب بروم. برنامههای آقای ارشاد و برنامههای دیگر را دنبال میکنم. گوشی را روشن میکنم و به اینترنت وصل میکنم.
ب: چند ساعت کار میکنید؟
و: من شبها بیشتر گوش میدهم. از ساعت یازده تا دو و سه صبح، برنامههای یوتیوب هست، بحثهای مختلف را گوش میدهم. بهخصوص بحث بهائیت را گوش میدهم.
ب: شما اطلاعاتتان بهروز است. یعنی همۀ حرکتهای بهائیت را در فضای مجازی کاملاً میشناسید.
و: بله میشناسم. الآن در برنامههای تلویزیونهای خارج در تمام رسانهها بهائیت نفوذ کرده است. تلویزیون پارس، بیبیسی، که اصلاً بنیانگذارش بهائیت بوده. من و تو و حتی ایران فردا، اندیشه که اصلاً بهائیت را تبلیغ میکند. واقعا وقتی آدم آن را گوش میدهد میگوید اینها دیگر کی هستند که این مطالب را پخش میکنند. چه آدمهایی اینها را گوش میدهند؟ با دین دارد تبلیغ میکند. گذشته از اینکه برنامه دارند، انجمنهایی درست کردهاند، سمینارهایی هم در خارج از کشور میگذارند. روانشناس میآورند صحبت میکند. از دمکراسی صحبت میکنند. از حقوق بشر صحبت میکنند. از تنها چیزی که صحبت نمیکنند تاریخ بهائیت است که بهائیت چه دارد میگوید. در مجموع من حرفهای اینها را گوش میدهم. بدانید که دنبال قدرت هستند. اگر اینها واقعاً یک دین بودند؛ میگفتند ما خدای خودمان را دوست داریم اینطور پرستش کنیم؛ ولی اینها به زندگی مردم کار دارند. کار به زندگی خصوصی مردم دارند، به مال و املاک دارند، به سیاست دارند. قدرت را میخواهند به دست بگیرند. فردا قدرت را بگیرند در اقدس قوانینی که نمیدانند چیست و هنوز پیاده نشده، وجود دارد. هنوز در بهائیت هم این قوانین را نمیدانند. نوددرصد قوانین بهائیت را نمیدانند؛ نقشههایی را که در بیتالعدل است، نمىدانند. احكامى دارند که معلوم شده خیلی سخت است. با تحقیقاتی که کردم از اسلام به مراتب بهنظرم سختتر است.
ب: آيا وقتى مسلمان شديد، با خواهرانتان درمورد تحقيقاتتان صحبت مىكرديد؟
و: آن موقع فهمیده بودم بهائیت به خاطر تاریخش و چیزهایی که در درس اخلاق میگفتند، دروغ است، ولی نقدش نمیکردم. الآن در این سالهای آخر تازه فهمیدهام که چقدر مخوف هستند و نقدش میکنم. آن موقع میگفتم یک دینی بوده، حالا دروغ بوده، هرچه بوده، اینها دین خودشان را دارند. نمیفهمیدم که داستان از چه قرار است. این همه پول میگرفتند، آدم میگوید خوب دین است. دو سه سال قبل از انقلاب بود که تقریباً برگشتم. دانشجو بودم، دانشجوی سال آخر. آن موقع نمیرفتم چیزی به کسی بگویم. یک وقت به خواهرانم تاریخ را میگفتم، آنها میگفتند اینها چیست که میگویی؟ اینها ردیه است. میگفتم ردیه نیست، تاریخ است.
کلمات مخالفین را ردیه میگفتند، و از آن آنقدر بد توصیف کردند که در مخمان رفته بود که نظر مخالفان همگی اشتباه است. در حالیکه خیلی از مسائل مطرح شده در ردیه درست بود. بعد از انقلاب من چون درصدد نقد برنیامدم و فکر میکردم یک دین است و هرکس دین شخصی دارد. بهائیت که نمیگوید ما دنبال سیاستیم. حتی در درس اخلاق نمیگفتند که بهاءالله گفته کسانی که به من اعتقاد دارند خوب هستند، کسانی که او را دوست ندارند سنگریزه هستند. اگر کسانی طرفدار من نیستند، بروند حالشان را از مادرشان بپرسند. اینها را نمیآمدند در درس اخلاق بگویند یا در جلسات بگویند یا پدر در خانواده بگوید.
حتی پدرم که چیزهایی را میدانست، پنهان میکرد. ما میگفتیم خب او در این جهت است. نقد نمیکردم. کاری نداشتم. دنبال کار خودم بودم. بعد از انقلاب که اینها یک مقدار قدرتشان شل شده بود و دیگر کاری نداشتند. خواهرانم هم که ضیافت میگرفتند، من در خانۀ خودم پایین نشسته بودم. ولی بعد که این جریانها پیش آمد، دیگر فهمیدم اینها یک دینی که باشند نیستند. اینها گذشته از دروغی که دارند میگویند، گذشته از بیصداقتی که دارند میکنند، اینها اصلاً دنبال قدرت و سیاست هستند. این همه در ضیافت شستوشوی مغزی میدهند که در سیاست دخالت نکنید. ما هم میگفتیم این بیچارهها دخالت در سیاست نمیکنند. علناً میگفتند برای اینکه هرکسی دنبال حزبی نرود. تازه چند سال اخیر من فهمیدم چقدر مخوف هستند، اینقدر که پنهانکاری میکنند. الآن خیلی از بهائیها نمیدانند. من هم این جریانها برایم پیش آمد که آنها را شناختم. نمیدانستم اینقدر مداخلهگر هستند. بههرصورت، الآن نقدشان میکنم. بعد از اینکه من شروع کردم به نقد، برادر و خواهر با من قهر کردند. هنوز به نقد نرسیده بودم که پدرم فوت کرد. البته با مادرم گاهی وقتها درددل میکردیم که اینها این رفتار را دارند؛ چرا این کار را میکنند؟ چرا برای من میزنند. میروند به مسلمانها چه میگویند. چرا آنها را تحریک میکنند علیه من.
ب: شما از طرد روحانی صحبت کردید، شما را طرد روحانی کردند یا به آنجا نکشید؟
و: نه نکشید، چون من اولاً از آن گروه بیرون آمده بودم. بعد هم این اواخر که من اصلاً هیچ ارتباطی با آنها نداشتم. خانۀ من جدا بود. مستقل بودم. استقلال مالی دارم. حقوق دارم.
ب: از چه سنی استقلال مالی پیدا کردید؟
و: من از همان اول استقلال مالی داشتم. از همان بعد از انقلاب من استقلال مالی داشتم. منتها در خانۀ پدر و مادرم بودم. پدر و مادرم شهرستان بودند. آن موقع نقد نمیکردم ولی استقلال مالی داشتم و در گروه آنها هم نبودم. اصلاً در ضیافتها بههیچعنوان نمیرفتم. مادرم ساده بود و او را میکشاندند.
ب: نقد نمیکردید، یعنی میدانستند شما مسلمان شدهاید؟
و: بله میدانستند. خانواده میدانست. میدانستند که من از دین آنها برگشتهام و مسلمان شدهام.
ب: تلاش نمیکردند که شما را برگردانند؟
و: نه، میدانستند که نمیتوانند. مادرم با من بود. خواهر و برادرم عصبانی شدند و میگفتند حرف نزن. پدرم خداییش کاری نداشت. چند ماه بعد از مادر، پدرم فوت شد، تازه بعد از آن شروع کردم به نقد. از وقتی که نقد میکنم و سؤال میکنم، آن برادرم که در سوئیس است، دیگر با من حرف نمیزند. خیلی عصبانی است. چند بار که من رفتم در تلویزیون با بیات و به سین جیم کشیدمش اینها شنیدند و عصبانی شدند. تشکیلات میروند اینها را شارژ میکنند. بعد از اینکه مصاحبه کردم با آقای ارشاد، اینها چقدر به من تلفنی فحش دادند، چقدر بدوبیراه گفتند. اگر دستشان به من برسد، من را تکهتکه میکنند.
الآن بهائیت دیگر کاری با من نمیتواند بکند ولی میروند برادر و خواهرم را پر میکنند. برادرم را که آنقدر پر کردهاند که حرف نمیزند. من به خواهرم علاقه دارم. تنهاست، دلم میسوزد برایش. میروند اعصاب او را خراب میکنند. چندین بار بعد از فوت مادرم، سر جریان خانه، او تلفن میزند پشت تلفن عصبانی است. داد میزند که تو آبروی ما را بردی؛ تو رفتی این را گفتی. ما را فلان کردی، بعد اینها میترسند دشمنی کنند. با من نمیتوانند کاری کنند. این را مطمئن هستم. من به آنها وابستگی ندارم. دو تا خانه است که از ترسشان دارند به من کرایه میدهند. از خودم خانه دارم که در آن نشستهام. هیچ ارتباطی با آنها ندارم. نه وابستگی عاطفی دارم و نه وابستگی مالی. علیه من هیچ کاری نمیتوانند بکنند.
یک موردی که برایم خیلی زاویه ایجاد کرده بود، این بود که میگویند ترک تعصبات، ترک موهومات. پس چرا میگویند این تعداد تیر خورده به باب ولی باب نمرده و دوباره یک گروه دیگر آمدند؟ بعد توفان شد و همه راهشان را گم کردند به خانه بروند. مگر این میشود؟ این برای من یک سؤال بود. من اینها را بهتدریج فهمیدم، شاید سه سال طول کشید که حرف خیلی از کسانی که در این تلویزیونها تبليغ مىكنند، بفهمم. اگر من در بهائیت نبودم، یا تاریخ را نمیخواندم، نمیفهمیدم که چه دارند میگویند. اینها که حرفهای قشنگی میزنند، وحدت عالم انسانی، محبت. من اینها را بهتدریج فهمیدم. اول که فهمیدم تاریخشان دروغ است. بعد گفتم خوب دینشان این است، من چه کار دارم. چون کار نقد هم نمیکردم. بعد از فوت پدرم، درواقع من افتادم در نقد. دیگر دستم آمد که اینها خیلی مخوف هستند. الآن من گیر خواهر و برادرم هستم، بهخصوص خواهرم كه نمىتوانم بهطور كامل آنها را نقد كنم. آن خواهرم که در سالمندان در دست آنها بود که طفلک یک سال پیش فوت کرد. ولی این خواهر من خارج از کشور است. گفتم اگر یک شیعه در هرجای دنیا باشد، اصلاً جمهوری اسلامی کاری به آنها ندارد. خانه دارند. خانه ندارند. نقد میکند یا نمیکند. کاری ندارد. ولی یک بهائی در هرجای دنیا هست او را رصد میکنند. تبليغاتشان يكطرفه است. مثلاً درمورد حقوق زنان، از زنان استفاده ابزاری میشود. با این تصاویر که گوش همۀ ما را در رادیو تلویزیونهایشان کر کردند. مثلاً میآیند زن را بدون حجاب و بدون روسری و شیک در تلویزیونها نشان میدهند، یا در جایی که میخواهند بگویند ما برای زن اهمیت قائل هستیم. درحالیکه هیچ اهمیت هم برای زن قائل نیستند. اینها همهاش شعار است. مثلاً میروند جایی که تبلیغ بکنند، کسی را تحتتأثیر قرار بدهند یا تبلیغ بکنند، آن را جلو میاندازند. استفادههای اینطوری میکنند. از نظر ارث هم که گفتم. به زن هیچی از خانه نمیرسد و به پسر بزرگ میرسد. در خانواده هم که پدر من این همه تشکیلاتی بود و مرتب کتاب زیر دستش بود، با مادر من هیچ رفتار خوبی نداشت. این هم که میگویند اتحاد و محبت و وحدت عالم انسانی و متحد باشید، پدر من اصلاً با مادر من هیچ متحد نبود؛ همهاش با جامعۀ خودش و آنهایی که دوست داشت، متحد بود. هیچ ارزش هم قائل نبود. این نبود که میگویند زنان چشم سر ما هستند و زن بیشتر باید تحصیل بکند. واقعیت این است که آنطور که اینها میگویند، نیست. تساوی هم هیچ نیست. هیچ تساوی در ارث نیست. حتی در ارث مادر و پدر، پدر بیشتر میبرد تا مادر. مخصوصاً در مسائل ارث بهائیت خیلی مانور میدهد. همهاش دنبال این است که یکجوری طرف را از ارث محروم کند. اگر طرد شده از ارث محروم میکند. اگر مسلمان شد اگر بتواند محروم کند. من خوشبختانه در شرایطی قرار گرفتم که به آنجا نرسیدند. موقعی رسیدند که دیگر دیر بود و من اینها را نقد میکردم.
ب: برای کسانی که بهائی هستند یا به آن سمت مایل شدهاند، شما بهعنوان یک موضوع که بخواهید به آنها بدهید که بروند آن را مطالعه کنند و بفهمند که درست است یا غلط است، چه بخشی از بهائیت را توصیه میکنید دقیق بشوند؟
و: روی تاریخ بهائیت دقیق بشوند. روی فراماسونرها بروند تحقیق کنند. فراماسونرها چی هستند که ریشۀ بهائیت درواقع یک جاهایی از آنجا میآید. بهاءالله حتی خودش با میرزاملکمخان فراماسونر در بغداد ارتباط داشته است. از او دستور میگرفته، یک جورهایی خط میگرفته. بهائیها بیایند حقیقت را ببینند. تاریخ را نگاه کنند. بروند در جامعۀ فراماسونری و بعد بیایند در بهائیت. خود بهائیها بگویند چرا اقدس باید به فارسی ترجمه نشود؟ این سؤالات را بکنید. به آنها اجازه نمیدهند سؤال کنند. من اگر زمانی که در خانۀ پدرم بودم، سؤال میکردم، صددرصد من را از خانه میانداختند بیرون. ولی آن موقع به این سؤالها نرسیده بودم. میگفتم حالا هر عقیدهای دارند مال خودشان است. به خودشان ارتباط دارد؛ ولی میبینم عقایدشان طوری است که میخواهند جهانی کنند و خاورمیانه را بیاورند و اقدس را اجرا کنند. اینها باعث نگرانی است و من خودم بهشخصه جداً نگران این مسأله هستم. حالا بچهای ندارم که بگویم اگر دین بهائی بهوجود آمد، بچۀ من چه بلایی سرش خواهد آمد. اینها به دنبال قدرت هستند فقط. الآن تمام هم و غمشان در آن طرف مرز همین است. در این تلویزیونها که برنامه میگذارند و در آن رسانهها رسوخ پیدا کردند، اکثر مهمانهایی که میآورند در این برنامههای سیاسی، همه بهائی هستند، میشناسمشان. یک آقایی به نام خسرو سمنانی که بهائی است کتاب نوشته،. نوشته نفتمان کجاست مردم ایران؟ نوشته به مردم ایران بروید بگویید نفت ما کجاست؟ خودش دنبال این است که اگر بشود نفت را صاحب بشود. دنبال نفت هستند. دنبال ثروت این مملکت هستند. اینها و اکثر مهمانهای اینها در تمام جاها میگویند ما در سیاست نیستیم. یک مقداری که اینها آمدند در تلویزیونها صحبت کردند و برنامه اجرا کردند، باز من خیلی روشن شدم. چون توی اینها بودم. آن بهائی که میآید مصاحبه میکند، حرف میزند، میفهمم که چه دارد میگوید و دنبال چیست؟ اگر در آنها نبودم و این بلاها را سر من نیاورده بودند، با آنها درگیر نشده بودم و رفتارشان را ندیده بودم، واقعاً نمیفهمیدم که آن فرد بهائی که آمده منظورش چیست. اینها را نمیفهمیدم، ولی الآن میفهمم. حقوق بشر را در دست گرفتند. متأسفانه مسلمانانی که آنجا هستند ـ اپوزیسیون هم با بهائیها هستند ـ همه باهم رفیق شدند و با همکاری اسرائیل، الآن سخت دنبال فعالیت هستند که قدرت را بهدست بگیرند. این چیزی است که من در این مدت برداشت کردم.
ب: خیلی از شما سپاسگزاریم که وقتتان را به ما دادید. انشاءالله صحبتهای شما هم مورداستفاده واقع بشود و چراغ روشنگر دیگری باشد برای کسانی که پژوهشهایی که در حوزه بهائیت میکنند. از شما خیلی ممنونیم و خداحافظی میکنیم.